گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

پیر طریقت گوید: الهی دوستدار از زبان خاموش است ولی حالش همه زبان است و گر جان در سر دوستی کرد شاید که دوست او را بجای جان است غرق شده آب نبیند که گرفتار آن است به روز چراغ نیفروزند که روز خود چراغ جهان است

چون با خود نگرم و کردار خود بینم گویم از من زارتر کیست؟ و چون با تو نگرم و خود را در بندگی تو بینم گویم از من بزرگوارتر کیست؟

گاهی که به طینت خود افتد نظرم

گویم که من از هر چه در عالم بترم

چون از صفت خویشتن اندرگذرم

از عرش همی بخویشتن در نگرم

گاهی که بخود می نگرم همه سوز و نیاز شوم و گاهی که باو نگرم همه راز و ناز شوم چون بخود نگرم گویم:

پر آب دو دیده و بس آتش جگرم

بر باد دو دستم و پر از خاک سرم

چون به او نگرم گویم:

چه کند عرش که او غاشیه من نکشد

چون بدل غاشیه حکم و قضای توکشم

بوی جان آیدم از لب که حدیث تو کنم

شاخ عز رویدم از دل که بلای تو کشم