گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

مشاهده نهاده حقایق یقینست برون از تعلیم و تلقینست طلوع این خورشید از یک مشرقست اما اهل مشاهده را فرقست مشاهده یکی در حال خلق است یکی در مشاهده حقیقت غرق نه مشاهده یکسان نه ازو نشان آنرا که ننمودند چه دیدند و آنرا که بنمودند در آن نموده رسد کسی از پروانه خبر نجوید و پروانه از حال خلقت سخن نگوید هر که در آن جمال دید پس از آن از جان و مال ببرید نثار جمال دوست جز جان نباشد دوست بجان گران نباشد

قومی دل و جان در سر کار تو کنند

قومی که همی بوی وصال تو برند

این حروف اشارت جمع است نه از باب سمع است سماع ظاهری طاقت استماع این راز ندارد و ابصارصوری اطلاع این معانی را نشاید مردی باید که بکوی عشق روزگار وی کیمیای مطلق بود تا جمال این بجمله برو تابد و حقیقت این حدیث بدل در یابد کار هر بیکفایت نیست و این معانی را از این افزونتر عبارت نیست لیکن مرد بصفت او مست قدیم باشد بی علت از خاطر بی شرکت آدم باشد که تا مرد در صفت هستی باشد میگوید من منم و کس از من آگاه نیست اگر مرد کشته جبارست در اینجا سخن بسیارست