عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۱ - غم چشم
به رغم چشم تو بیپا من از شراب شدم
خدا خراب کند خانهات خراب شدم
فروخت خرقه و شیخ آب آتشین میخواست
میان میکده من از خجالت آب شدم
ز دست هجر تو لبریزِ گریهام چه کنم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۲ - غم تن
مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است
به تنگ جان من از زندگی ز ننگ تن است
خوش آن زمان که من از قید تن شوم آزاد
چو نیک در نگری این فضا نه جای من است
خلاصیِ دلِ من از چَهِ زَنَخدانش
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۳ - عهد با جانان!
من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم
که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم
غمت بنشسته بر دل برد از من مایه هستی
ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم
ز دست بیسر و سامانی خود من ترک سر گفتم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۴ - بمیرم یا نمیرم
باز ز ابروی کمان و نوک مژگان زد به تیرم
بار الها چارهای کن سخت در چنگش اسیرم
دست از پا پیش شمشیرش خطا کردن نیارم
نیستم ز امرش گریزان وز قبولش ناگزیرم
ناوک تیر تو گر صد بار از پستان مادر
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۵ - دست به دامان!
گر رسد دست من به دامانش
میزنم چاک تا گریبانش
عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
درد عشق آنقدر نصیبم کن
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۶ - پیام آزادی
پیام دوشم از پیرِ میْفروش آمد
بنوش باده که یک ملتی به هوش آمد
هزار پرده ز ایران درید استبداد
هزار شُکر که مشروطه پردهپوش آمد
ز خاکِ پاکِ شهیدانِ راهِ آزادی
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۷ - ناله مرغ
نالهٔ مرغِ اسیر این همه بهرِ وطن است
مَسلَکِ مرغِ گرفتارِ قفس همچو من است
همّت از بادِ سحر میطلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طَرفِ چمن است
فکری ای هموطنان در رَهِ آزادیِ خویش
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۸
آورد بوی زلف توام باد زنده باد
ز آشفتگی نمود مرا شاد زنده باد
جست ارچه در وصال تو خسرو حیات خویش
مرد ارچه در فراق تو فرهاد زنده باد
هرگز نمیرد آن پدری کو تو پرورید
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۹ - لباس مرگ
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
بیار باده که تا راه نیستی گیرم
من آزمودهام آخر بقای من به فناست
گهی ز دیدهٔ ساقی خراب گه از می
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۰ - جور!
جور این قدر به یک تن تنها نمیشود
گویی اگر که میشود حاشا نمیشود
ظالمتر از طبیعت و مظلومتر ز من
تا ختم آفرینش دنیا نمیشود
ای طبع من ز زشتی کردار روزگار
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۱ - خیال عشق
خیال عشق تو از سر به در نمیآید
ز من علاج به جز ترک سر نمیآید
الهی آنکه نبودی نهال قد بتان
که جز جفا ثمر از این شجر نمیآید
وفا و مهر ز خوبان طمع مکن زآن روی
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۲ - دل خوار کرد
دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا
نگذاردم به حال خود این بوالهوس مرا
از بس که غم کشیده مرا سر به زیر پر
خوشتر ز عالمی شده کنج قفس مرا
پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۳ - حال دل
حال دل با تو مرا اشک بصر میگوید
راز پنهان من از خانه به در میگوید
سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش
گویی آهسته سخن لال به کر میگوید
در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۴ - زاهد و باده
گذشت زاهد و لب تر ز دور باده نکرد
ببین چه دور خوشی دید و استفاده نکرد
به عمد داد سر زلف خود به دست صبا
چهها که با من هستی به باد داده نکرد
دچار فتنه شد آخر رقیب خورسندم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۵ - گدای عشق
گدای عشقم و سلطان حسن شاه من است
به حسن نیت عشقم خدا گواه من است
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بیقراریام آنجا قرارگاه من است
به محفلی که تویی صدهزار تیر نگاه
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۶ - یاد وطن
هر وقت ز آشیانهٔ خود یاد میکنم
نفرین به خانوادهٔ صیاد میکنم
یا در غمِ اسارت جان میدهم به باد
یا جانِ خویش از قفس آزاد میکنم
شاد از فغانِ من دلِ صیاد و من بدین
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۷ - پارتی زلف!
پارتی زلف تو از بس که ز دلها دارد
روز و شب بیسببی عربده با ما دارد
کاش کابینه زلفت شود از شانه پریش
کو پریشانی ما جمله مهیا دارد
به که این درد توان گفت که والاحضرت
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۸ - خیانت وطن
دوباره فتنه چشم تو فتنه برپا کرد
دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
خدا خراب کند آن کسی که مملکتی
برای منفعت خویش خوان یغما کرد
ز بخت یاریِ بیجا طلب مکن کاین شوم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۹ - زاهدان ریایی واعظان دروغی!
واعظا گمان کردی داد معرفت دادی
گر مقابل عارف ایستادی استادی
پار در سر منبر داده حکم تکفیرم
شکر میکنم کامروز زان بزرگی افتادی
گر قبالهٔ جنت پیشکش کنی ندهم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۴۰ - بیداری دشمن غفلت دوست
ز خواب غفلت، هر دیدهای که بیدار است
بدین گناه اگر کور شد سزاوار است!
زده است یکسره خود را به راه بد مستی
قسم به چشم تو ما مست و خصم هشیار است
پلیس مخفی و نابود، محتسب به قمار
[...]