گنجور

 
عارف قزوینی

گذشت زاهد و لب تر ز دور باده نکرد

ببین چه دور خوشی دید و استفاده نکرد

به عمد داد سر زلف خود به دست صبا

چه‌ها که با من هستی به باد داده نکرد

دچار فتنه شد آخر رقیب خورسندم

چه فتنه‌ها که به پا این حرامزاده نکرد

دگر به بستر راحت نمی‌تواند خفت

کسی که خَصمِ خود از پشتِ زین پیاده نکرد

به مجلس آمد یار از فراکسیون عجب آنک

به هیچ کار به جز قتل من اراده نکرد

قسم به ساغر می در تمام عمر عارف

به روی ساده‌رخان یک نگاه ساده نکرد