گنجور

 
عارف قزوینی

هر وقت ز آشیانهٔ خود یاد می‌کنم

نفرین به خانوادهٔ صیاد می‌کنم

یا در غمِ اسارت جان می‌دهم به باد

یا جانِ خویش از قفس آزاد می‌کنم

شاد از فغانِ من دلِ صیاد و من بدین

دلخوش که یک دلی به جهان شاد می‌کنم

جان می‌کَنَم چو کوهکن از تیشهٔ خیال

بدبختی از برای خود ایجاد می‌کنم

شد سرد آتشِ دل و خشکید آبِ چشم

ای آه آخر از تو ستمداد می‌کنم

با خِرقه‌ای که پیر خرابات ننگ داشت

وامش کند به باده، من ارشاد می‌کنم

گه اعتدال و گاه دمکرات من به هر

جمعیت عضو و کار ستبداد می‌کنم

با زلفِ یار تا سر و کارم بُوَد چه غم

بیکار اگر بمانم افساد می‌کنم

من بی‌خبر ز خانهٔ خود چون سر خری

بر هر دری، که مملکت آباد می‌کنم

اندر لباسِ زُهد چو رَه می‌زنم به روز

با رهزنانِ شب ز چه ایراد می‌کنم

سرشارم هر شب از می و لیک از خماری‌اش

هر بامداد ناله و فریاد می‌کنم

درس آنچه خوانده‌ام همه از یاد می‌رود

یاد هر که از شکنجهٔ استاد می‌کنم

شاید رسد به گوشِ معارف صدای من

زآن است عارف، این همه بیداد می‌کنم