عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱
چون نیست، هیچ مردی، در عشق، یار ما را،
سجاده، زاهدان را؛ درد و قُمار، ما را.
جایی که جانِ مردان باشد —چُو گویْ— گَردان،
آن نیست جایِ رندان؛ با آن، چه کار ما را؟
گر ساقیانِ معنی با زاهدان نِشینند،
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱
عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند
پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است
گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰
ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت
شیر و شکر مزیده از چشمهٔ زلالت
هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت
هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت
بر باد داده دل را آوازهٔ فراقت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت
آب حیات رشحی از جام جانفزایت
هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت
هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت
هم چرخ خرقهپوشی در خانقاه عشقت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت
هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت
هستی هر دو عالم در هستی تو گمشد
ای هستی تو کامل باری زهی ولایت
ای صد هزار تشنه، لبخشک و جان پرآتش
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد
چون پنجههای شیران عشق تو خرد بشکست
در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد
جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱
چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
از رشک روی مه را در صد نگار گیرد
از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش
صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد
گر زاهدی ببیند میگونی لب او
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹
در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد
فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد
نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل
کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد
در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲
در قعر جان مستم دردی پدید آمد
کان درد بندیان را دایم کلید آمد
چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم
هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد
مردان این سفر را گمبودگی است حاصل
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳
مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵
یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید
افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید
آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز
تا با فروغ رویت اندر برابر آید
یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷
نه یار هرکسی را رخسار مینماید
نه هر حقیر دل را دیدار مینماید
در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور
کان ماهروی رخ را دشوار مینماید
بر چار سوی دعوی از بینیازی خود
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۴
ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل
خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل
هر تابش مهت را مهری هزار در سر
هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل
ماهی در درجت هر یک چو روز روشن
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰
تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم
تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم
چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم
چندان که ره سپردم بیرون ز تو ندیدم
تا کی به فرق پویم جمله تویی چگویم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱
آن در که بسته باید تا چند باز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم
گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم
تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۸
فریاد کز غم تو فریادرس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم
گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر
چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم
ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه
[...]