جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را
که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد
حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
چنان کز شهد و شکر نقل نوشین میشود پیدا
چو لب بر لب گذاری جان شیرین میشود پیدا
از این سنگیندلان قانع به زهراب جفا گشتم
وفا شهدیست در دلهای مؤمنین میشود پیدا
قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
شد از یاد گل رویی دلم حسرت نصیب امشب
بود پرواز رنگ می به بال عندلیب امشب
تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم
رگ برق است هر انگشت در دست طبیب امشب
شود هر غنچه را در بر قبا پیراهن طاقت
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
شب هجر است و دستم دشمن پیراهن است امشب
چو گل چاک گریبان بیتو وقف دامن است امشب
نباشد در فن نیرنگ سازی چون تو استادی
که چشمت جانب غیر و نگاهت با من است امشب
چراغم روشن است از پهلوی خورشید رخساری
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
مگر آئینه عکس تو شد جام شراب امشب
که در صهبا رگ تلخی است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآید شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوی می فروشان باز سرمستانه می آید
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
خیال غنچهٔ لعلی چو هوشم در سر است امشب
می ام افشردهٔ یاقوت گل در ساغر است امشب
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
به جام می لبی کرد آشنا جانانه ام امشب
خط یاقوت را ماند خط پیمانه ام امشب
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
دل و ستم ز کار افتاد از پرکاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳
دل وارسته را پروای سیم و زر نمیباشد
چو رنگ از رخ پرد محتاج بال و پر نمیباشد
غزالان سر به صحرا دادهٔ رشکند در دورش
ز هم چشمی بلایی در جهان بدتر نمیباشد
نباشد طبع عالیفطرتان را احتیاج می
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸
جگر در تشنگی جانبخشیی کز آب میبیند
دل افسردهٔ ما از شراب ناب میبیند
ز بس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بیتاب میبیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰
چو دست جرأتش طرح شکار شیر میریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر میریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگینتر از زنجیر میریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶
مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد
اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش میپیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش میپیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم این قدر چون بر من درویش میپیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲
دعای صبح محرومان هم آغوش اثر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت
که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
چو شمع جلوه شبها عارض جانانه میسوزد
نگه در دیدهام بیتاب چون پروانه میسوزد
سراپا محشر پروانهام بیشمع رخساری
به تن هر قطره خونم بس که بیتابانه میسوزد
دمی بیشغل عشقت نیست دل در سینه میدانم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷
به مردن کی جدا عاشق از آن بیباک میگردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک میگردد
چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک میگردد
به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد
که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد
نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست آرد
رعونت روز و شب برگرد آن اندام می گردد
گهی لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹
چنان در سینه آتش عشق آن مست هوس ریزد
که آهم صد نیستان شعله در جیب نفس ریزد
بود هر ذره ام گنجینهٔ راز سیه چشمی
پس از مردن غبار سرمه در کام جرس ریزد
زبس لبریز کلفت گشته ام از هجر رخساری
[...]