خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
خطت چون از سواد شب رقم زد صفحهٔ مه را
بر او دیدم به مشکِ تر نوشته بارک الله را
چو ببریدی سر زلفینِ را امّید میدارم
که نزدیک است هنگام سحر شبهای کوته را
مپرس از اهل صورت ماجرای عاشقی ای دل
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست
طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست
در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی
که همچون سرو دربند هوای دل مقیّد نیست
به فتوای خردمندان نکویی بر بدی سهل است
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
اگرچه دل نصیب از چشم شوخت مکر و فن دارد
دهان و ابرویت پیوسته باری نقش من دارد
دلم را عاقبت از شمع رخسار تو روشن شد
که خطّت هرچه دارد جمله بر وجه حَسَن دارد
شنیدم با دهان تو ز تنگی لاف زد پسته
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد
به وقت خویش بادا وقت ما را گرچه بر هم زد
به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است
که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد
کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
چو عطّار صبا در چین زلفت مشک میبیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمیآویزد
دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است
عجب کز فتنهٔ آن زلف بی پرهیز پرهیزد
مرا از ماجرای اشک خویش این نکته شد روش
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱ - استقبال از حافظ
دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد
که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد
نکوخواه توام جانا و می ترسم که بی جُرمی
بگردی از نکوخواهان چو بدگویت براین دارد
چه سود از باغ بلبل را که بی زلف و عذار تو
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب میسازد
مرا در پیش مردم دم به دم بیآب میسازد
مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت
که هر ساعت به نازی خویش را در خواب میسازد
سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد
به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد
به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد
صبا عمری در این سودا برفت و مشکبو آمد
به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
کسی کز خوان قسمت مفلسان را جام میبخشد
نخست از رحمت عامش گناه عام میبخشد
عجب گنجیست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمیگردد اگر بسیار میبخشد
گشا چون صبح چشم مهر بنگر شیوهٔ روزش
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
گهی چشمت به نیش غم دلم را ریش میدارد
گهی قدّت به شوخی سرو را پا پیش میدارد
دلی دارم پیِ قربانیِ چشمت چه باید کرد
مرا با شیوهای آن ترک کافرکیش میدارد
همه شب شمع را بر رغم من دل ز آن همیسوزد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
گهی کز خوان قسمت مفلسان را کام میبخشند
نخست از رحمت خاصَش گناه عام میبخشند
عجب گنجیست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمیگردد اگر مادام میبخشند
گشا چون صبح چشم مهر و بنگر شیوهٔ روزی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
مرا تا سوز دل هر شب بلای تن نخواهد شد
چو شمع این راز پنهانم تو را روشن نخواهد شد
به سعی غمزه و ابرو مکن تاراج ملک دل
که تدبیر چنین کاری به مکر و فن نخواهد شد
کسی کاو همچو ابراهیم ننهد پای در دعوی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
مرا می سوزد آن بدخو که کار خودنکو سازد
عجب گر با چنین خوبی خدا اسباب او سازد
برآنم بعد از این کز رو برانم اشک را هر دم
وگرنه زود باشد کاو مرا بی آبرو سازد
هنوزم دست بر سر باشد از ذوقِ می لعلت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
اگر در بند سودا نیست با من زلف مشکینش
شکست نقد قلب من چرا شد رسم و آیینش
منش دیگر نمیگویم مکن چندین جفا آخر
چو بهبودی نمیبینم ز دل کاو گفت چندینش
منجّم تا رخ یار و سرشکم دید، در خاطر
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶
گهی دل میخورد خونم گه از راه جفا دیده
همین باشد کمال بیرهی ای دل تو با دیده
ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت
حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده
تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
اگرچه مشک را باشد به هر سویی خریداری
ولی در حلقهٔ زلفت ندارد روز بازاری
به رویت صورت چین تا نزد لاف دل افروزی
نمی خواهم که بینم نقش او بر هیچ دیواری
شدم خاک و در آن کو می برد بادم بحمدالله
[...]