گنجور

 
خیالی بخارایی

به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد

به وقت خویش بادا وقت ما را گرچه بر هم زد

به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است

که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد

کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است

که رایات شهنشاهی بر این فیروزه طارم زد

دلِ نی بس که می سوزد ز تاب آتش هجران

چو شمعش از دهن دودی برآمد هرکجا دم زد

در این سودا ملایک را ز عزّت دم فروبستند

نخستین آتشی کز عشق پیدا شد بر آدم زد

بوَد کز عالم معنی برآرد سر به آزادی

خیالی کز سر رندی قدم بر هر دو عالم زد