گنجور

 
خیالی بخارایی

گهی چشمت به نیش غم دلم را ریش می‌دارد

گهی قدّت به شوخی سرو را پا پیش می‌دارد

دلی دارم پیِ قربانیِ چشمت چه باید کرد

مرا با شیوه‌ای آن ترک کافرکیش می‌دارد

همه شب شمع را بر رغم من دل ز آن همی‌سوزد

که آن کم عمر را از خود غم من بیش می‌دارد

دلم با عشق از آن دعویّ خویشی می‌کند هردم

که آن بیگانه رو ما را از آنِ خویش می‌دارد

ز عشق این بس نشانِ سلطنت مسکین خیالی را

که خود را از کمال سلطنت درویش می‌دارد