گنجور

 
خیالی بخارایی

کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد

به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد

به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا درداد

صبا عمری در این سودا برفت و مشک‌بو آمد

به اشک این بود دی عهدم که ننهد پا به روی من

ز عین بیرهی عهدم دگر کرد و به رو آمد

مرا حاصل همین بس از سرشک خویش ای مردم

که بار دیگر آب رفتهٔ بختم به جو آمد

پس از چندین سخن رمزی ز می گفتم به مخموران

صراحی را ز گفتارم همی در دل فرو آمد

اگرچه رفت بر باطل خیالی حاصل عمرت

چه غم چون در دل شیدا خیال روی او آمد