گنجور

 
خیالی بخارایی

مرا می سوزد آن بدخو که کار خودنکو سازد

عجب گر با چنین خوبی خدا اسباب او سازد

برآنم بعد از این کز رو برانم اشک را هر دم

وگرنه زود باشد کاو مرا بی آبرو سازد

هنوزم دست بر سر باشد از ذوقِ می لعلت

اگر بعد از اجل دوران زخاک من سبو سازد

مرا وقتی رسد در حلقهٔ زلف تو پیچیدن

که فکرِ آن میان از لاغری چون تار مو سازد

خیالی را مکن منع از حدیث آن لب شیرین

که طوطی را تمنّای شکر بسیار گو سازد