گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

به ما روز آور ای مه امشبی را

که سازیم از تو حاصل مطلبی را

چه جای زر دهم جان گر فروشند

وصال چون تو سیمین غبغبی را

سپاس ومنت ایزد را که فرمود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

نگفتم دل مکن اینقدر غارت

که ترسم آخر افتی در مرارت

شه آگه گشته و داده است فرمان

به گیر و دار هر کس کرده غارت

دل ما راچرا ویرانه کردی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

لب لعل تویاقوت روان است

کزواشکم چو یاقوت روان است

نبینم چون دهانت درمیان هیچ

مگر وصف دهانت درمیان است

به شکر خنده دندانت عیان شد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

چنانم ساقی ازمی کرده سرمست

که می نشناسم از پا سر، سر از دست

نمی دانم چه می در ساغرش بود

که هشیاران شدنداز بوی او مست

مگر جانان ما درفکر ما نیست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

زقامت کرده ای بر پا قیامت

قیامت قامتی ای سروقامت

به پایت کس نکرد ار جانفشانی

گران جانی نموده است از لئامت

چوازحسن تو زاهد با خبر نیست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

شراب عاشقان از نور باشد

نه اندر خم نه از انگورباشد

ز مشرق تا به مغرب هست گامی

اگر چه درنظرها دور باشد

بباید کرد خدمت آن شهی را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

دلم آشفته ز آن آشفته موشد

قدم خم از غم ابروی اوشد

مگر آن سرو قد درگلشن آمد

که پای سرو اندر گل فرو شد

چه باک آن خوبرو گر گشته بدخو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

چوزلف مه رخان ای آسمان چند

مرا داری پریشان حال ودربند

نشدوقتی که گردم از تو خشنود

نشد گاهی که باشم از تو خرسند

به کام من تو از کینی که داری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

 

غم هجران به جان من زد آتش

به مغز استخوان من زدآتش

سراپا سوختم از دوری یار

چرا بر نیستان من زد آتش

حدیثی گفتم از هجران که ناگه

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

سیاووش است گردیده زره پوش

ویا زلف است بردوش سیاووش

تعالی الله از آن زلف وبناگوش

که بردند از دلم صبر از سرم هوش

نمی باشد اگر ضحاک از چیست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

تعالی الله زجانانی که دارم

ز جانان است این جانی که دارم

به سیر سرو بستانم چه حاجت

از این سرو خرامانی که دارم

به نور ماه وخورشیدم چه خواهش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

 

چومریخی ز خون چون ماهی از رو

چوتیر از قامتی چون قوس از ابرو

منجم چهر و ززلفت را مگر دید

که گوید ماه باشد در ترازو

نیارد ازختن کس مشک در فارس

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵

 

بتا دیر آمدی وزودرفتی

چوآتش آمدی چون دودرفتی

مگر بخت من وعمر منی تو

که هم دیر آمدی هم زودرفتی

رود چون آب رود اشک از کنارم

[...]

بلند اقبال
 
 
sunny dark_mode