سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را
جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است
باز در پستان مادر می کند خون شیر را
گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
پاس گر می داشتم شب های تار خویش را
صید می کردم دل معنی شکار خویش را
از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم]
نقش بربستم به خون دل نگار خویش را
مشرق خورشید می، شد چون دهان شیشه ام
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
همچو ساغر تا به لب همدم نمیسازد مرا
از شراب تلخ غم، بیغم نمیسازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسردهام شبنم نمیسازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
تا کمند وحدت دل کرده ام موی تو را
تکیه گاه خویش کردم طاق ابروی تو را
گر به صد پیراهن یوسف بپیچی باز هم
با دماغ آشفتگی ها می برم بوی تو را
بی نیازی ها تو را از ناز هم بیگانه کرد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
راه رفتن کس نفرماید ز پا افتاده را
نیست تکلیفی ز عالم مردم آزاده را
گر ز ملک بیخودی زاهد خبر یابد شبی
صبح ناگردیده با می می دهد سجاده را
چشم پوشیدن ز عالم، عالم امن است و بس
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
بشکند آن تندخو چون آستین جامه را
می کند خون شهیدان زینت هنگامه را
در بیان آن کمر از مو قلم کردم نشد
از خیال خود تراشیدم بنان خامه را
می تواند زاهد بیچاره از سر بگذرد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را
راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
برتر از عرش است ای عشاق، سیران شما
دور گردون هست تقلیدی ز دوران شما
تا قیامت باد با هم روبهرو ای مهوشان
سینهٔ صافیدلان و تیغ عریان شما
گر نهاید ای دوستان از اهل عزت خود چراست
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
جامع رشک جنان فیض اثر دیدیم ما
گوییا در شام دنیای دگر دیدیم ما
سقف جامع با سراجات منیرش بی گمان
آسمان و کوکب و شمس و قمر دیدیم ما
واعظان در هر طرف سرگرم وعظ خویشتن
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
رو به هر کوهی نماید طور میدانیم ما
هرکه گوید حرف حق منصور میدانیم ما
غایبان گر در حضور ما سخنها گفتهاند
نیست ز ایشان رنجهای، معذور میدانیم ما
قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
با تهی دستی علو همت است این از حباب
کاسه اش بر آب و هرگز تر نمی گردد ز آب
جوهر خود را نهان در طبع روشن کرده ام
با وجود آن که عریانم چو تیغ آفتاب
جوش مستی های باطن را چه داند محتسب
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
تا کجا رفتار دلجوی تو را دیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
در خم هر حلقهٔ زلفش رهین است آفتاب
سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش
از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
در میان ما و او شد حسن بی پروا نقاب
تابش خورشید بر خورشید شد پیدا نقاب
روز محشر روی او از هیچ کس پوشیده نیست
می شود خجلت به چشم عاصیان فردا نقاب
آسمان در فکر دیدارش سراپا دیده شد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
غنچه کی وامی کند چشم دل خود را ز خواب
تا نیفشاند سحر بر روی گل شبنم گلاب؟
شورش دیوانه از زنجیر کی کم شود
می تواند منع جوش بحر سازد موج آب؟
در ترقی می شود حرص از هجوم مال و جاه
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
صبحدم شیری که مهر دایه ام در کام ریخت
خون دل شد شام غم از دیده ام ایام ریخت
سرخ ناگردیده ریزد خون دل را دل به زور
حیف این می را که از خم ساقی ما خام ریخت
ساقی بزم طرب تا عقل دوراندیش شد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
گفتگوی حشر راحت از دل دیوانه ریخت
چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
یار را از من چه میپرسی بپرس از دل کجاست
محفل لیلی ز مجنون پرس در محمل کجاست
عالمی شد کشتهٔ شمشیر غم کو شاهدی
تا برآید از میان گوید به ما قاتل کجاست
سیر دارم تا سحر امشب کنشت و کعبه را
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
هر کجا مینا و جامی از می گلگون پر است
وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود
خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
الفتی دارد به ما اندوه از روز الست
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
هر زمان دل را هوای کوی جانان بر سر است
ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
کوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
ای جمالت جنت و سرو قدت طوبای او
[...]