باد رنجور آن تنی کز درد او بیمار نیست

خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست

بی‌نصیب آن دل که زخم از تیر مژگانی نخورد

وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست

تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو

[...]

گر چو من از گلشن عشقش بدل جز خار نیست

ناله بلبل چرا چون ناله من زار نیست

گرنه با اغیار سرگرمی چو شمع امشب چرا

برنخیزد از دلم آهی که آتش بار نیست

نیست تنها خسته جان من که در اقلیم عشق

[...]

هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست

عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست

هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود

آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست

در حریمش بار دارم لیک در بیرون در

[...]

خورشید و ماه آینهٔ حسن یار نیست

عینک حجاب گردد، اگر دیده تار نیست

دشتی که شوق آبله پا قطره می زند

یک خار، زیر منّت ابر بهار نیست

موسی صفت ز آتش غیرت نمی روم

[...]

غم کشوری، بر دلت بار نیست

چو ما، زندگی بر تو دشوار نیست

مرا جز تو کس، یاور و یار نیست

چه گویم که یارای گفتار نیست؟

چه یارا زبان را، چو دل یار نیست؟

چو دل تنگ شد جای گفتار نیست

در خراباتی که راه هستی و پندار نیست

بر لب ما جام می کمتر ز استغفار نیست

لازم حسن فراوان است زلف تابدار

گنج بیرون از [حسابی] چون بود بی مار نیست

پیچ و تاب زلف باشد بر سر دیوانگان

[...]

رفتم و برگشتنم دیگر بکوی یار نیست

رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست

گر روم کمتر بکویش به که در کویش مرا

باعث خواری بجز آمد شد بسیار نیست

ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان

[...]

عیب مکن جان من گرمی بازار نیست

بنده شایسته‌ام، خواجه خریدار نیست

باکه توان گفت این کز ستم او مرا

شکوه بسیار هست قوت گفتار نیست

غرض، هیچکس واقف از کار نیست

دریغا که یک دیده بیدار نیست

شوی، زن نو کند و عار نیست؛

آه، که یک شوی وفادار نیست!

خردمند را، بی‌خرد یار نیست

به آسوده، فرسوده را کار نیست

ای که گفتی وادی عشقش به سر پیموده‌ام

هرکه از پا سر شناسد زین رهش رفتار نیست

گر به پاداش وفا رسمست خوبان را جفا

بی‌وفا یار مرا با من جفا بسیار نیست

گرضمیرم قابل اسرار نیست

گر زبانم لایق گفتار نیست

اگر شاه بر وی سزاوار نیست

وزین برترم جای گفتار نیست

گرنه یک گل چون گل روی تو در گلزار نیست

نالهٔ بلبل چرا چون نالهٔ من زار نیست

بر سر بالینم آ وقت نگاه واپسین

تا بدانی جان سپردن آنچنان دشوار نیست

گو هوای عشق بازی را ز سر بیرون کند

[...]

یاری مخواه از آن که به ما سازگار نیست

یاری که یار اهل وفا نیست یار نیست

آسودگی زوصل مجوز انکه هیچ گه

بلبل به بی قراری فصل بهار نیست

ناکامی دل است اگر کام روزگار

[...]

جلوه گر بی پرده روی او ولی

دید کس را طاقت دیدار نیست

هیچکس را با دل او کار نیست

غیر یک کس را در آنجا بار نیست