گنجور

 
نشاط اصفهانی

ستایش خداوند بخشنده را

فروزندهٔ جان رخشنده را

پدید آور مهر و اردیبهشت

نگارندهٔ چهر زیبا و زشت

جز او آفرین بر کسی کی نکوست

که هم آفرین آفریننده اوست

خرد پرور از پیکر خاک اوست

زبان ساز دی از بر تاک اوست

چه مشکل چه آسان تواناست او

چه پیدا چه پنهان چو داناست او

از او گر بلندی و گر پستی است

اگر هوشمندی و گر مستی است

جز او نیست هستی و ما نیستیم

چو هستی جز او نیست ما کیستیم

به هر ذره مهر ضیا گستر اوست

به هر قطره دریای پهناور اوست

یکی نفخه از صنع او خواسته

جهان را چو باغی بر آراسته

به باغش فلک کرده نیلوفری

خرد را در آن دعوی عبهری

ز هر نقصی آرد کمالی پدید

به هر زشتیی بر جمالی پدید

پی هر خزان اندر آرد بهار

اذا عسعس‌اللیل کادالنهار

چو از دستبرد خزان در چمن

نماند ز نسرین نشان وز سمن

در آرد نسیم بهاران به باغ

نه از خار ماند اثر نی ز زاغ

سهی سرو را سرفرازی دهد

به قمری سر نغمه‌سازی دهد

نوا بلبل از پردهٔ گل زند

ز هر گوشه گل راه بلبل زند

خروش آورد سیل از آهنگ رود

صبا سبزه در سبزه گیرد سرود

گل از شاخ اورنگی آرد به زیر

ز کیخسروی نغمه سازد صریر

ز کاخ عدم گل به شاخ آورد

پس آنگه ز شاخش به کاخ آورد

به ایوان خرامد گل از طرف شاخ

به بستان خرامند خوبان ز کاخ

ز عکس گل و سنبل و روی و موی

درو دشت گردد پر از رنگ و بوی

به هر جا یکی سبزه رست از گلی

گلی بلبلی دلبری بیدلی

دگر ره چو بیند به بستان دل

نروید بجز خار طغیان ز گل

ز سر چشمه کشت دنیا و دین

بجوشد کمال و نجوشد یقین

یکی را فراعون رحمانیش

به خود برنهد نام یزدانیش

ندانسته نیک و بد کار خویش

فرو مانده در رنج و تیمار خویش

یکی پیکری سازد از سنگ و سیم

که اینست پروردگار قدیم

فرو گیرد آفاق را ظلم و جور

بدان تا رهاند ز بیداد دور

فرستد به هر قوم پیغمبری

نشاند به هر کشوری داوری

یکی بر خدا رهنمون و دلیل

یکی بندگان را پناه و کفیل

ز پیغمبران مهتری برگزید

وزو چون فزونتر کمالی ندید

بر او وقف کرد آیت سروری

بر او ختم آیین پیغمبری

ز کشور خدایان با عدل و داد

بدین پادشه خاتم ختم داد

که تختش مصون باد و بختش فزون

خدایش پناه و نبی رهنمون

فرو مانده‌ام خیره در کار او

چه گویم که باشد سزاوار او

اگر ابر گویم گهر بارد او

اگر چرخ گویم درنگ آرد او

اگر بحر پیدا نشد ساحلش

اگر کوه سنگین نیامد دلش

اگر مهر زیباتر آمد به چهر

اگر ماه از وی ضیا دید مهر

اگر شاه بر وی سزاوار نیست

وزین برترم جای گفتار نیست

ای پرتو آفتاب سرمد

سلطان جهان جان محمد

در سایه ی مهر لایزالی

اینک چه زیان اگر هلالی

خوش باش که بخت بی زوالت

سد بدر بر آرد از هلالت

چشمان تواَند یا دو آهو

آورده به صیدگاه شه رو

یا در دو دریچه هندوانند

بر منظر شه نگاهبانند

آهوی تو در شکار شیران

هندوی تو خواجهٔ امیران

زنجیر نهاده گیسوانت

شمشیر کشیده ابروانت

خورشید و مهت جلاجل مهد

با بخت تواَست بخت را عهد

این بر سر عقل و کردن رای

وان بر رخ مهر عالم آرای

مهر تو همی ضیا فزا باد

در سایهٔ سایهٔ خدا باد

 
sunny dark_mode