گنجور

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

بهر خون ریز دلم، ترک کمان ابروی من

راست چون تیر آمد و بنشست در پهلوی من

شب دل گم گشته می جستم بگرد کوی او

گفت: ای بیدل، چه میجویی بگرد کوی من؟

پیش و پس تا چند در روی رقیبان بنگری؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲

 

شهید عشقم و از خاک من خون داده نم بیرون

وزان نم لاله خونین برآورده علم بیرون

گر از طوف حریم کعبه کویت خبر یابد

ز شوق آن پرد روح از تن مرغ حرم بیرون

در آب و آتشم، از دیده و دل، دم بدم، بی تو

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

مسلمانان، مرا جان خواهد آمد از الم بیرون

که می آید هلال ابروی من از خانه کم بیرون

بر آن در، انتظاری می برم، با آنکه می دانم

که شاهان بهر درویشان نیایند از حرم بیرون

مرا این دم تو خواهی کشت یا هجران دم دیگر؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

مردم از درد و نگفتی: دردمند ماست این

دردمندان را نمی پرسی، چه استغناست این؟

سایه بالای آن سرو از سر من کم مباد!

زانکه بر من رحمتی از عالم بالاست این

خواستم کان سرو روزی در کنار آید، ولی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

دلا، زان لب زلال خضر می خواهی، خیالست این

ز آتش آب می جویی، تمنای محالست این

کسان گویند: هر جوینده ای یابنده می باشد

ترا می جویم و هرگز نمی یابم، چه حالست این؟

قدت را نی الف می خوانم و نی سرو می گویم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

آخر، ای آرام جان، سوی دل افگاری ببین

از جفاکاری حذر کن، در وفاداری ببین

تا بکی فارغ نشینی؟ لحظه ای بیرون خرام

بر سر آن کوی هر سو عاشق زاری ببین

یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

من و تخیل حسنت، چه یار بهتر ازین؟

بغیر عشق چه ورزم؟ چه کار بهتر ازین؟

بروزگار شدی یار من، بحمدالله

دگر چه کار کند روزگار بهتر ازین؟

بغمزه آهوی چشمت شکار مردم کرد

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

روز نوروزست و ما را مجلس افروزی چنین

سالها شد کز خدا می خواستم روزی چنین

از جفاگاری نهادی گوش بر قول رقیب

تا چها آموختی باز از بد آموزی چنین؟

هر شبی در کنج غم گریان و سوزانم چو شمع

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

 

عاشقم کردی و گفتی با رقیب تندخو

عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو

جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟

گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو

ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

خوش باشد اگر باشم در طرف چمن با او

من باشم و او باشد، او باشد و من با او

بر هم زدن چشمش جان می برد از مردم

کی زنده توان بودن یک چشم زدن با او؟

با او چو پس از عمری خواهم سخنی گویم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او

مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟

هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من

وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او

مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

چنان بلند نشد سرو ناز پرور او

که سرو ناز تواند شدن برابر او

ز نوبهار رخش آفت خزان دورست

هنوز تازه دمیدست سبزه تر او

بنازم آن مژه شوخ را، که در دم قتل

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

آن‌که رفت امروز و صد دل می‌رود دنبال او

کاش فردا جان برون آید به استقبال او

بس که همچون سایه خواهم خویش را پامال او

هر کجا او می‌رود من می‌روم دنبال او

وه! چه خوش جا کرده است آن خال مشکین بر رخش

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

خاکم بره پیک حریم حرم او

باشد که بجایی برسم در قدم او

بر داغ دلم مرهم راحت مگذارید

تا کم نشود راحت درد و الم او

زین گونه که بر من ستم دوست خوش آید

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

چند گیرد جام می کام از لب میگون او؟

ساقیا، بگذار، تا بر خاک ریزم خون او

قصه لیلی و مجنون پای تا سر خوانده ام

هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او

مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او

تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او

سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته

خوش صورتی آراسته، حسن جهان‌آرای او

گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

روزم از بیم رقیبان نیست ره در کوی او

شب روم، لیکن چه حاصل چون ببینم روی او؟

او بقتلم شاد و من غمگین، که گاه کشتتم

ناگه آزادی نبیند ساعد و بازوی او

دارد آن ابرو کمان پیوسته بر ابرو گره

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

چند سوزی داغها بر دست؟ آه از دست تو

گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو

تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ

روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو

تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟

حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟

شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند

گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو

باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو

نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!

همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم

که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو

مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر

[...]

هلالی جغتایی
 
 
۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۲
sunny dark_mode