گنجور

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

زاهد، بکنج صومعه می نوش و مست باش

یعنی که دوزخی شدی، آتش پرست باش

ای سرو، اعتدال قدش نیست چون ترا

خواهی بلند جلوه نما، خواه پست باش

در خون نشسته ایم، بخون ریز بر مخیز

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش

دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش

گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر

ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش

چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش

بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش

ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی

زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش

آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

آه! از آن ماه مسافر، که نیامد خبرش

او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش

رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم

ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش

دیر می آید و جان منتظر مقدم اوست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

آنکه از آب حیات آزرده می گردد تنش

کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟

آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا

چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟

خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش

امید هست که بینم بکام خویشتنش

چه نازکیست، تعالی الله! آن سهی قد را؟

که از گل و سمن آزرده می شود بدنش

هزار تازه گل از بوستان دمید ولی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش

همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش

در هوایش گر رود ذرات خاک من بباد

از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش

آن پریرو را چه لایق کلبه تاریک دل؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

روزی که بر لب آید جانم در آرزویش

جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش

چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی

آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش

خورشید روی او را نسبت بماه کردم

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش

مردمان در کار من حیران و من در کار خویش

ای طبیب دردمندان، این تغافل تا به کی؟

گاه گاهی می‌توان پرسیدن از بیمار خویش

گرد کویت بیش از این عشاق مسکین را مسوز

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش

ما بنده توایم، بترس از خدای خویش

خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:

هجر از برای غیر و وصال از برای خویش

گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش

راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش

کعبه ما کوی تست، از کوی خود ما را مران

قبله ما روی تست، از ما مگردان روی خویش

سر ببالین فراغت هر کسی شب تا بروز

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص

عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص

در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر

خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص

خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص

کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!

جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری!

کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص

بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض

همه سهلست، همین صحبت یارست غرض

غرض آنست که: فارغ شوم از کار جهان

ور نه از گوشه میخانه چه کارست غرض؟

جان من، بی جهت این تندی و بدخویی چیست؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

گر من ز شوق خویش نویسم بیار خط

یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط

خوش صفحه ایست روی تو، یارب! که تا ابد

هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط

ما را بدور حسن تو با نو خطان چه کار؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟

دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟

چون ندارد وعده وصل تو امکان وفا

غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟

چشم من، کز گریه نابیناست، چون بیند رخت؟

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

ما که از سوز تو در گریه زاریم چو شمع

خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع

پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی

شعله شوق تو از سر نگذاریم چو شمع

تاب هنگامه اغیار نداریم، که ما

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

مهوشان در نظر کج نظرانند، دریغ!

انجم انجمن بی بصرانند، دریغ!

از گرفتاری احباب ندارند خبر

خوبرویان جهان بیخبرانند، دریغ!

گلعذاران، که نمودند رخ از پرده ناز

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

خوبان، اگر چه هر طرفی می کشند صف

تو در میان جان منی، جمله بر طرف

حالا بپای بوس خیالت مشرفم

گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!

دور از تو نوبهار جوانی بباد رفت

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فراق

از فراق او بفریادیم، فریاد از فراق!

یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟

دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق

در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل ترست

[...]

هلالی جغتایی
 
 
۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۲۹