گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱

 

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی ، اومید را واجب تویی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵

 

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا

آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا

از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن

از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا

ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا

باشد که بگشایی دری‌، گویی که برخیز اندرآ

غرق‌ست جانم بر درت‌، در بوی مشک و عنبر‌ت

ای صد هزاران مرحمت‌، بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸

 

جزوی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما

صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا

رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی‌چون شوم

صبر و قرارم برده‌ای ای میزبان زوتر بیا

از مه ستاره می‌بری تو پاره پاره می‌بری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰

 

مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا

مهمان صاحب‌دولتم که دولتش پاینده با

بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد

استیزه‌رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا

بنگر که از شمشیر شه در قهر‌ِمان خون می‌چکد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱

 

ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا

هین زُهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان‌فزا

دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا

با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا

غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادِ نایِ خوش نفس ، عشّاق را فریاد‌رس،

ای پاک‌تر از جانِ جا‌ن ، آخر کجا بودی کجا‌؟

ای فتنهٔ روم و حبش‌، حیران شدم کاین بوی خوش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳

 

ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما

کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایق‌تری

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین‌تر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴

 

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما

افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا

گر سیلِ عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود

مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغِ هوا

ما رخ ز شُکر افروخته، با موج و بحر آموخته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷

 

آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا

جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا

سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا

یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی

ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸

 

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ

ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من

این جان سرگردان من از گردش این آسیا

ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

 

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را

می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفا

خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل

از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا

گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰

 

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را

از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا

یا این دل خون‌خواره را لطف و مراعاتی بکن

یا قوّت صبرش بده در یفعل الله ما یشا

این دو ره آمد در روش یا صبر یا شُکر نِعَم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا

ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی

هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان‌ها

کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی برآ

هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود

آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا

گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفته‌ست پا

با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا

جباروار و زفت او دامن‌کشان می‌رفت او

تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را

بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

ای شاه جسم و جان ما خندان‌کن دندان ما

سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا

ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل

چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا جاء القضا

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴۸