رهی معیری » غزلها - جلد اول » سوزد مرا سازد مرا
ساقی بده پیمانهای زآن می که بیخویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشقتر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد اول » نیلوفر
نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پیچیدهام
شاخه تاکم به گرد خویشتن پیچیدهام
گرچه خاموشم ولی آهم به گردون میرود
دود شمع کشتهام در انجمن پیچیدهام
میدهم مستی به دلها گرچه مستورم ز چشم
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » سودازده
آن که سودازده چشم تو بوده است منم
وآن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم
آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت
ره به سرمنزل وصلش ننموده است منم
آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » مهتاب
ما نقد عافیت به می ناب دادهایم
خار و خس وجود به سیلاب دادهایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب دادهایم
آن شعلهایم کز نفس گرم سینهسوز
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » گریزان
چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟
چو طاقت از دل بیتاب من گریزانی ؟
ز دیدهای که بود پاکتر ز شبنم صبح
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » مردمفریب
شب یار من تب است و غم سینهسوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینهسوز هم
گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » کوی میفروش
ما نظر از خرقهپوشان بستهایم
دل به مهر بادهنوشان بستهایم
جان به کوی میْفروشان دادهایم
در به روی خودفروشان بستهایم
بحر طوفانزا دل پرجوش ماست
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » گیسوی شب
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » پاس دوستی
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پابرجا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سستبنیانتر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » غنچه پژمرده
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هرکه از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارتپیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است
شور عشق تازهای دارد مگر دل؟ کاین چنین
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » آه آتشناک
چون شمع نیمهجان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » ساز سخن
آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟
سیمین و تابناک بود روی مه ولی
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟
دارد لبی که مستی جاوید میدهد
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » آشیانهٔ تهی
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بیزبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرمخوییهای شمع انجمن باید مرا
رشک میآید مرا از جامه بر اندام تو
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » بوسه نسیم
همراه خود نسیم صبا میبرد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا میبرد مرا؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا میبرد مرا
با بال شوق ذره به خورشید میرسد
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » شمع خاموش
منع خویش از گریه و زاری نمیآید ز من
طفل اشکم خویشتنداری نمیآید ز من
با گل و خار جهان یکرنگم از روشندلی
صبح سیمینم سیهکاری نمیآید ز من
آتشی بویی ز دلجویی نمیآید ز تو
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » بوسه جام
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیدهای شب من تاب و تب چه میدانی؟
به من گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟
چو شمع و گل شب و روزت به خنده میگذرد
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » کیان اندوه
نی افسردهای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی نالههای دردناک من
مزار من اگر فردوس شادیآفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بیهنگام که امشب سازشی دارد
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » ساغر خورشید
زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
شکوهای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
جرعهنوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » پشیمانی
دل زود باورم را به کرشمهای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نهای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » مکتب عشق
هرشب فزاید تاب و تب من
وای از شب من وای از شب من
یا من رسانم لب بر لب او
یا او رساند جان بر لب من
استاد عشقم بنشین و برخوان
[...]