سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست
قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است
چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش
ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است
زیر لب با ما حدیثی گو، که این بیمار را
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
مستی و عشق از ازل، پیشه و آیین ماست
دین من این است و بس، کیست که در دین ماست
خاک ره مصطبه، ز آب خضر بهتر است
چشمه نوشین او، جرعه دوشین ماست
رندی و میخوارگی، قسم من امروز نیست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲
تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است
لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است
رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من
مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است
میکشد مسکین دلم، تاب طناب طرهات
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶
بویی از خاک رهت، همره باد سحری است
رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است
دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است
سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است
جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمیگنجد
چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمیگنجد
ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر
به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمیگنجد
بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد
گَرد آن خاکم که باد از کوی مهرویی برد
از هواداری به جان جویم نسیم صبح را
تا سلامی از من بیدل، به دلجویی برد
چون ز هر سویی نشانی میدهندش، میدهم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷
خوش آمد باد نوروزی، خوش آمد
بنفشه در چمن شاد و کش آمد
به آب و سبزه و گل میکشد دل
که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل، میگفت بلبل
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹
اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند
رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند
سخن پیر مغان است که در دیر کسی
که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند
خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود
کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟
آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ
هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟
از خیال غمزه غماز کافر کیش او
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴
مرا از آینهٔ سخت روی سخت آید
که در برابر روی تو روی بنماید
چو شانه دست به دندان اگر برم شاید
که شانه در سر زلف تو دست میساید
لطیفهایست دهان تو تا که دریابد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸
چون خاک شوم وز گل من خار برآید
زان خار ببوی تو همه گل ببر آید
از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است
وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید
هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹
صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟
سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟
چو قلم به دست گیرم که حکایتت نویسم
سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید
سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱
نامم به زبان بردن، گیرم که نمیشاید
در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید
نظاره آن منظر، صاحب نظری باید
سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید
بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴
چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمیآید
مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمیآید
خیال عارضت آبست، از آن در دیده میگردد
نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمیآید
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶
ای عمر باز رفته، نمیآیی از سفر
وی بخفت خفته، هیچ نداری ز ما خبر
ما همچنان خیال تو داریم، در دماغ
ما همچنان جمال تو داریم، در نظر
از بوی تو هنوز نسیم است با صبا
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹
جان قتیل توست، بر دارش مکن
چون عزیزش کردهای، خوارش مکن
چشم مستت را ز خواب خوش ممال
فتنه بر خوابست، بیدارش مکن
زلف را یکبارگی بر بند دست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی
خون من ریختی و جان مرا پروردی
شرط کردی که دل سوختگان را نبرم
دل من بردی و آن قاعده باز آوردی
خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱
ای میوه رسیده ز بستان کیستی
وی آیت نو آمده در شان کیستی؟
جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع
جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟
هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب
[...]