گنجور

 
سلمان ساوجی

بویی از خاک رهت، همره باد سحری است

رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است

دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است

سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است

جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،

بر صبا نیست، وثوقی که صبا در به دری، است

بر جگر می‌زندم، چشم تو، هر دم، نیشی

خون چشمم که روان است، ازان رو جگری است

روی آتش و شش، از دیده ما پنهان است

ما از آن روی برآنیم که آن ماه، پری است

این که با سوز فراقت، دل ما می‌سوزد

تو برآنی که ز صبرست، نه از بی صبری است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلمان ساوجی

نه ز احوال دل بی‌خبرانت، خبری است

نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است

گفته‌ای، باد صبا با تو بگوید، خبرم

این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحری است

بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها

[...]

صائب تبریزی

دیدن تازه خطان شاهد بالغ نظری است

واله آیه رحمت نشدن بی بصری است

بر خود از خجلت آن موی میان می پیچد

مور هر چند که مشهور به نازک کمری است

ناله من چه کند با تو که شور محشر

[...]

سعیدا

آفتاب از نفس صبح قیامت اثری است

آتش از گرمی روزش خبر معتبری است

زلف، مخصوص رخ موی میانان باشد

سنبلی هست درآویخته هر جا کمری است

همچو الماس دم تیشهٔ او کارگر است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه