گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ

جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ

بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار

ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ

پرورده ام بساعد شه باز روح را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

باشد ز سرو قد تو خرم های باغ

در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ

چون خاک آستان تو فردوس جنت است

بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ

تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

دلم خود جان جان شد باده صاف

خدا شد ساقی جانها بانصاف

لبالب میدهد جام طهورا

سقیهم ربهم خود کرد اوصاف

ملک میشد برای نقد جانها

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

دوش بخواب دیده ام حضرت شحنة النجف

گفت بدان تو نفس خود تا برسی بمن عرف

شمع صفت بسوختی شب همه شب برای حق

بهر چه کرده ای بگو عمر شریف خود تلف

هست غذای روح تو ذکر خدا میان جان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

حیدر آسا جان کافر کیش در روز مصاف

ذوالفقار روح را ایدل برآور از غلاف

همچو کرم پیله بر خود می تنی از حرص و آز

عنکبوتی نیستی در خانه دنیا مباف

باده صافی بنوش ای ساقیان صاف بین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

هر که شد کشتهٔ شهوت نشود زندهٔ عشق

نرسد هیچ بوی دولت پایندهٔ عشق

عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد

تا چه خورشید شود زنده و تابندهٔ عشق

چشم حق‌بین به جز از وجه خدا هیچ ندید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

ما چو گشتیم به تیر مژه یار عاشق

شد دل سوخته پر درد و جگر خوار عاشق

دو جهان را همه بر آتش سوزان فکند

هر که شد از دل و جان بر رخ دلدار عاشق

یار ما روی چو خورشید بعالم بنمود

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

بحسن خود شد او دلدار عاشق

که آنرا نیست جز او یار عاشق

گهی لیلی شدی و گاه مجنون

گهی عذرا شدی و گاه وامق

چه اول قل هو الله و احد خواند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

بررخ جامع میان خلق و حق

جز محمد نیست بر خوان این سبق

قبله واحد بود موجود و او

زان بفرمانش همی شد ماه شق

شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

هستم از علم نظر دانای حق

چون بچشم حق شدم بینای حق

جسم چون داراست و جان منصور باز

زان اناالحق گفت و شد گویای حق

هر چه موجودند از بالا و پست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

همچو مه دیدم شبی دیدار عشق

بود خورشید و فلک ز انوار عشق

مصطفی الجار ثم الدار گفت

جمله ذرات از این شد جار عشق

کل یوم هو فی شأن آیتی است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

روحم از عالم امر است و تن از عالم حق

جان ز لاهوت بود جسم ز ناسوت الحق

نکند درک حدیث من مجنون عاقل

زانکه باشد سخن سر معانی مطلق

جان چو نوح است ز طوفان بدن گریه کنان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک

در سجود افتاد هردم جمله جان‌ها ملک

ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم

تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک

دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ

بسکه از چشم سیه با ما کند مستانه جنگ

چون ز تیر چشم او گشتیم آخر کشته باز

دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ

چون سواد الوجه فی الدارین ماگردیدختم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

زمین وانجم و خورشید و ماه تا افلاک

براق شاهد لولاک بسته بر فتراک

شنو حدیث محمد رایت و ربی گفت

خدای را بجز او هیچکس نکرد ادراک

بشکل اعور دجال کور شد ابلیس

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

نظر دارد بسوی ما شه عیار تنها یک

نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک

بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد

همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک

حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

حله حور بود فصل بهاران کپنک

چتر درویش بود موسم باران کپنک

پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند

گرچه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک

گر نشد حلقه بگوش در درویش به صدق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

روح اگر از چاه تن افتاد بر اوج فلک

رحم کرد ایزد بر او گفتند الله معک

هیچ نقصان نیست یوسف را ز چه دانسته ایم

سالمش آرد برون چون یونس از بطن سمک

هم برنگ خود برآرد صبغت الله عاقبت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

آتش و آبست و لعل و سیم و زر در جان سنگ

جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ

سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود

نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ

خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

ای رخت شمع تابخانه دل

خلوت خاص تو میانه دل

دل چو در اصبعین تست بچرخ

پس مکن چرخ دل بهانه دل

وه که سیمرغ قاف قربت حق

[...]

کوهی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
sunny dark_mode