گنجور

 
کوهی

دلم خود جان جان شد باده صاف

خدا شد ساقی جانها بانصاف

لبالب میدهد جام طهورا

سقیهم ربهم خود کرد اوصاف

ملک میشد برای نقد جانها

نیابی قلب ایدل پیش صراف

بدور نقطه چشم تو راه است

نمی بینی همه پرگار بر ناف

ز امر کاف و نون موجود گشتم

از آن شد کرسی ذات خدا کاف

بغیر از علم توحید خداوند

هر آن علمی که می دانی بود لاف

چوعنقا شو نهان کوهی ز مردم

که سیمرغ است روح و جسم چون قاف

 
sunny dark_mode