نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱
عشق افسر ز سر جم به اشارت برده
با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲
فکر و غم را سر به جان مردم ناشاد ده
ما به تو شادیم ما را خاطر آزاد ده
هر که را جانان کشد ماتم نمی دارد کسی
دوستان کشته خود را مبارکباد ده
دور ازان در مرده ام کی می کند خاکم قبول
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳
از خوی تند و سرکشت کس ایمن و خشنود نه
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق میشود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمکها ریخته عشقت جگرها سوخته
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۴
از گلستان گل به بازار آمده
عید مرغان گرفتار آمده
گر نمی نالم به قانون بر حقم
زخمه بیگانه بر تار آمده
بیخته انده جهان را تا چو من
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵
شاهدی بر سر این کوچه پدیدار شده
هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶
در بند تو زنجیر گرفتار شکسته
زندان شده صد رخنه و دیوار شکسته
زین بیش شکرخنده حلاوت نفروشد
طوطیم ز شکر سر منقار شکسته
از بس که عنان پیچد ازان چهره نگاهم
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷
آنی که به جان ناز تو را حور کشیده
خورشید به چشم از رخ تو نور کشیده
گیسوی تو ببریده کمند از دم افعی
مژگان تو نیش از تن زنبور کشیده
آن رخ که خویش می چکد از زلف بناگوش
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۸
دیوانهام ز خانه مشوش برآمده
طوفانم از تنور پرآتش برآمده
آن صید عاجزم که ز تأثیر کین من
تیر و کمان شکسته ز ترکش برآمده
هرگز نبود کاسهام از لای غم تهی
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹
روندگان ملولیم روبهم کرده
دماغ در سر افسانه های غم کرده
گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران
دمی چو برق به افروختن علم کرده
به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰
در عهد تو یک سر به گریبان نرسیده
کش چاک دل از سینه به دامان نرسیده
محمود پریشان سر زلف ایازست
کاریست محبت که به سامان نرسیده
مجنون نشد آرام پذیر از رخ لیلی
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱
تو بر سر کودکان نهاده
ما بر کف دست جان نهاده
بس سنگ گران به بیع جان ها
در پله ابروان نهاده
یک سود نموده زیر زلفت
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲
کیست این از روی رعنایی به جولان آمده
کرده بر هرکس نظر بر خویش نازان آمده
در صفا چون صبحدم در تازه رویی چون بهار
صد گلستان سنبل و گل در گریبان آمده
دمبدم می گردد از نظاره عالم محوتر
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳
دلم گداخته غم وز تنم توان رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴
آب رز در خم آتشین نشده
سیر ازو خاک جرعه چین نشده
ته این لعل دردآمیزست
در نگین خانه خوش نشین نشده
مزه نگرفته ای ز میکده ای
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵
کجایی ای گل و مل را به رنگ و بو کرده
جنان جمال تو نادیده آرزو کرده
گلی به رنگ تو گلچین نچیده از چمنی
هزار مرتبه گلزار رفت و رو کرده
هزار جنس می آورده در میان خمار
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶
دل بر این ناخوش آشیانه منه
چشم بر شفقت زمانه منه
ناگهان می زنند طبل رحیل
رخت خود جز بر آستانه منه
تا کفافی و شاهدی باشد
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷
غم به سزا دادهای دل به نوا کردهای
از تو پذیرفتهام هرچه عطا کردهای
جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست
بیخ ستم کندهای قطع جفا کردهای
نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸
در شهر و کو هنگامهها بهر تماشا کردهای
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کردهای
وسواسیان عقل را در قید شرع افکندهای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کردهای
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹
دگر خدا بود ای دل سر کجا داری
که یک دو روز شد آتش به زیر پا داری
درین دیار به چشمم غریب می آیی
نه آن دلی تو دلا رنگ آشنا داری
چه غم که در طلبت دیده ام غبار گرفت
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰
درین میدان پر نیرنگ حیرانست دانایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
[...]