گنجور

 
نظیری نیشابوری

دلم گداخته غم وز تنم توان رفته

ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته

نشاط روز جوانی به بر نمی آید

که همچو تیر بجست از خم کمان رفته

خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید

که مانده ام به غریبی و کاروان رفته

ز روزگار دل شادمان نمی بینم

که از هجوم بلا راحت از جهان رفته

کس از طلاطم دریا برون نمی آید

که کشتیی که ببینیم بر کران رفته

چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم

که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته

ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست

ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته

ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی

رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته

درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی

که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

کجایی؟ ای ز رخت آب ارغوان رفته

مرا به عشق تو آوازه در جهان رفته

به خون دیده ترا کرده‌ام به دست، ولی

ز دست من سر زلف تو رایگان رفته

همیشه قد تو با سرکشی قرین بوده

[...]

کلیم

نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته

دعا اثر نکند گر بآسمان رفته

دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید

کمر کجاست که یکباره از میان رفته

دل شکفته نماندست در جهان ور هست

[...]

صائب تبریزی

ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفته

همای از سر این مشت استخوان رفته

دو دولت است که یکبار آرزو دارم

تو در کنار من و شرم از میان رفته

به نوبهار چنان غره ای که پنداری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه