نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۱ - مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن او
شبی از جمله شب های بهاری
سعادت رخ نمود و بخت یاری
شده شب روشن از مهتاب چون روز
قدح برداشته ماه شب افروز
در آن مهتاب روشن تر ز خورشید
شده باده روان در سایه بید
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دل ها برده اندوه فراقی
شمامه با شمایل راز می گفت
صبا تفسیر آیت باز می گفت
سهی سروی روان بر هر کناری
ز هر سروی شکفته نوبهاری
یکی بر جای ساغر دف گرفته
یکی گلاب دان بر کف گرفته
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین
حریفان از نشستن مست گشتند ...
... خمار ساقیان افتاده در تاب
دماغ مطربان پیچیده در خواب
مهیا مجلسی بی گرد اغیار ...
... شه از راه شکیبایی گذر کرد
شکار آرزو را تنگ تر کرد
سر زلف گره گیر دل آرام
به دست آورد و رست از دست ایام
لبش بوسید و گفت ای من غلامت
بده دانه که مرغ آمد به دامت
هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو
کنون روز از نوست و روزی از نو
من و تو جز من و تو کیست اینجا
حذر کردن نگویی چیست اینجا
یکی ساعت من دل سوز را باش
اگر روزی بدی امروز را باش
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند
اگر خود پولی از سنگ کبود است
چو بی آب است پل زان سوی رود است
سگ قصاب را در پهلوی میش
جگر باشد و لیک از پهلوی خویش
بسا ابرا که بندد کله مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک
بسا شوره زمین کز آب ناکی
دهان تشنگان را کرد خاکی
چه باید زهر در جامی نهادن
ز شیرینی بر او نامی نهادن
به ترک لؤلؤی تر چون توان گفت
که لؤلؤ را به تری به توان سفت
بره در شیرمستی خورد باید
که چون پخته شود گرگش رباید
کبوتربچه چون آید به پرواز
ز چنگ شه فتد در چنگل باز
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه شیرافکنی هست
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است
گر آهوی بیابان گرم خیز است
سگان شاه را تک تیز نیز است
مزن چندین گره بر زلف و خالت
زکاتی ده قضاگردان مالت
چو بازرگان صد خروار قندی
چه باشد گر به تنگی در نبندی
چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار
شکر پاسخ به لطف آواز دادش
جوابی چون طبرزد باز دادش
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با تاج داری
خر خود را چنان چابک نبینم
که با تازی سواری برنشینم
نی ام چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری
اگر نازی کنم مقصودم آن است
که در گرمی شکر خوردن زیان است
چو زین گرمی برآساییم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند
وزین پس بر عقیق الماس می داشت
زمرد را به افعی پاس می داشت
سرش گر سرکشی را رهنمون بود
تقاضای دلش یارب که چون بود
شده از سرخ رویی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار
به هر مویی که تندی داشت چون شیر
هزاران موی قاقم داشت در زیر
کمان ابرواش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف می راند چون تیر
سنان در غمزه کآمد نوبت جنگ
به هر جنگی درش صد آشتی رنگ ...
... به هر لفظ مکن در صد بکن بیش
قصب بر رخ که گر نوشم نهان است
بناگوشم به خرده در میان است
ازین سو حلقه لب کرده خاموش
ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش
به چشمی ناز بی اندازه می کرد
به دیگر چشم عذری تازه می کرد
چو سر پیچید گیسو مجلس آراست
چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست
چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت
بدان پشتی چو پشتش ماند واپس
که روی شاه پشتیوان من بس
غلط گفتم نمودش تخته عاج
که شه را نیز باید تخت با تاج
حساب دیگر آن بودش در این کوی
که پشتم نیز محراب است چون روی
دگر وجه آن که گر وجهی شد از دست
از آن روشن ترم وجهی دگر هست
چه خوش نازی است ناز خوب رویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به چشمی طیرگی کردن که برخیز ...
... به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان
چو خسرو دید کآن ماه نیازی
نخواهد کردن او را چاره ساز ی
به گستاخی درآمد کای دل آرام
گواژه چند خواهی زد بیارام
چو می خوردی و می دادی به من بار
چرا باید که من مستم تو هشیار
به هشیاری مشو با من که مستی
چو من بی دل نه ای حقا که هستی
تو را این کبک بشکستن چه سود است
که باز عشق کبکت را ربوده است
و گر خواهی که در دل راز پوشی
شکیبت باد تا با دل بکوشی
تو نیز اندر هزیمت بوق می زن
ز چاهی خیمه بر عیوق می زن
درین سودا که با شمشیر تیز است
صلاح گردن افرازان گریز است
تو خود دانی که در شمشیربازی
هلاک سر بود گردن فرازی
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی می فروشد
بگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر می گذشت آن فال شد راست
چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک نیک آید فراپیش
مرا از لعل تو بوسی تمام است
حلالم کن که آن نیزم حرام است
و گر خواهی که لب زین نیز دوزم
بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی
تو را هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد
گرفتم رای دم سازی نداری
به بوسی هم سر بازی نداری
ندارم زهره بوس لبانت
چه بوسم آستین یا آستانت
نگویم بوسه را میری به من ده
لبت را چاشنی گیری به من ده
بده یک بوسه تا ده واستانی
ازین به چون بود بازارگانی
چو بازرگان صد خروار قندی
به ار با من به قندی در نبندی
چو بگشایی گشاید بند بر تو
فرو بندی فرو بندند بر تو
چو سقا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کآب خیزد بیش خیزد
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
به روز پاک رختم را برد پاک
به دزدی هندویت را گر نگیرم
چو هندو دزد نافرمان پذیر م
اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش بر زنی بی زهره باشد
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوان مردیش هم هست
کمند زلف خود در گردنم بند
به صید لاغر امشب باش خرسند
تو دل خر باش تا من جان فروشم
تو ساقی باش تا من باده نوشم
شب وصلت لبی پرخنده دارم
چراغ آشنایی زنده دارم
حساب حلقه خواهد کرد گوشم
تو می خر بنده تا من می فروشم
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می ده بوسه تا من می شمارم
بیا تا از در دولت درآییم
چو دولت خوش بر آمد خوش برآییم
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را
به نقد امشب چو با هم سازگار یم
نظر بر نسیه فردا چه داریم ...
... به جان آمد دلم درمان من ساز
کنار خود حصار جان من ساز
ز جان شیرین تری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
چو شکر گر لبت بوسم و گر پای
همه شیرین تر آید جایت از جای
همه تن در تو شیرینی نهفتند
به کم کاری تو را شیرین نگفتند
درین شادی به ار غمگین نباشی
نه شیرین باشی ار شیرین نباشی
شکرلب گفت از این زنهارخواری
پشیمان شو مکن بی زینهاری
که شه را بد بود زنهار خوردن
بد آمد در جهان بد کار کردن
مجوی آبی که آبم را بریزد
مخواه آن کام کز من برنخیزد
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم
مرا بی عشق دل خود مهربان بود
چو عشق آمد فسرده چون توان بود
گر از بازار عشق اندازه گیرم
به تو هر دم نشاطی تازه گیرم
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی درساخت نتوان
جهان نیمی ز بهر شادکامی است ...
... چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکو نام را بدنام کردن
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم
زن افکندن نباشد مرد رایی
خودافکن باش اگر مردی نمایی
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد
من آن شیرین درخت آبدار م
که هم حلوا و هم جلاب دارم
نخست از من قناعت کن به جلاب
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب
به اول شربت از حلوا میندیش
که حلوا پس بود جلاب در پیش
چو ما را قند و شکر در دهان هست
به خوزستان چه باید در زدن دست
زلال آب چندانی بود خوش
کز او بتوان نشاند آشوب آتش
چو آب از سرگذشت آید زیانی
و گر خود باشد آب زندگانی
گر این دل چون تو جانان را نخواهد
دلی باشد که او جان را نخواهد
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سال ها صفرا کشیدن
بسا بیمار کز بسیار خواری
بماند سال و مه در رنج و زاری
اگر چه طبع جوید میوه تر
اگر چه میل دارد دل به شکر
ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است
به لابه گفت کای ماه جهان تاب
عتاب دوستان ناز است برتاب
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دست گیری دست بندی
دویدم تا به تو دستی در آرم
به دست آرم تو را دستی برآرم
چو می بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست
نگویم در وفا سوگند بشکن
خمار م را به بوسی چند بشکن
اسیری را به وعده شاد می کن
مبارک مرده ای آزاد می کن
ز باغ وصل پر گل کن کنارم
چو دانی کز فراقت بر چه خارم
مگر زان گل گلاب آلود گردم
به بوی از گلستان خشنود گردم
تو سرمست و سر زلف تو در دست
اگر خوش دل نشینم جای آن هست
چو با تو می خورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دل خوش نباشم
کمر زرین بود چون با تو بندم
دهن شیرین شود چون با تو خندم
گر از من می بری چون مهره از مار
من از گل باز می مانم تو از خار
گر از درد سر من می شوی فرد
من از سر دور می مانم تو از درد
جگر خور کز تو به یاری ندارم
ز تو خوش تر جگرخواری ندارم
مرا گر روی تو دل کش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش نباشد
اگر دیده شود بر تو بدل گیر
بود در دیده خس لیکن به تصغیر
و گر جان گردد از رویت عنان تاب
بود جان را عروسی لیک در خواب
عتابی گر بود ما را ازین پس
میان جی در میانه موی تو بس
فلک چون جام یاقوتین روان کرد
ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد
ملک برخاست جام باده در دست
هنوز از باده دوشینه سرمست
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را
هوای گرم بود و آتش تیز
نمی کرد از گیاه خشک پرهیز
گرفت آن نارپستان را چنان سخت
که دیبا را فرو بندند بر تخت
بسی کوشید شیرین تا به صد زور
قضای شیر گشت از پهلوی گور
ملک را گرم دید از بی قراری
مکن گفتا بدین سان گرم کاری
چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوش بو نباشد
چو باشد گفت گوی خواجه بسیار
به گستاخی پدید آید پرستار
به گفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید این جا یا خموشی
ستور پادشاهی تا بود لنگ
به دشواری مراد آید فراچنگ
چو روز بینوایی بر سر آید
مرادت خود به زور از در درآید
نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک
نخواهم نقش بی دولت نمودن
من و دولت به هم خواهیم بودن
ز دولت دوستی جان بر تو ریزم
نیم دشمن که از دولت گریزم
طرب کن چون در دولت گشادی
مخور غم چون به روز نیک زادی
نخست اقبال و آنگه کام جستن
نشاید گنج بی آرام جستن
به صبری می توان کامی خریدن
به آرامی دل آرامی خریدن
زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور
نخست انگور و آنگه آب انگور
به گرمی کار عاقل به نگردد
به تک دانی که بز فربه نگردد
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم
تو ملک پادشاهی را به دست آر
که من باشم اگر دولت بود یار
گرت با من خوش آید آشنایی
همی ترسم که از شاهی برآیی
و گر خواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
به دست دیگران عیبی عظیم است
جهان آن کس برد کاو برشتابد
جهان گیر ی توقف برنتابد
همه چیزی ز روی کدخدایی
سکون برتابد الا پادشایی
اگر در پادشاهی بنگری تیز
سبق برده است از عزم سبک خیز
جوانی داری و شیری و شاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دست برد خویش بنمای
بدین هندو که رختت را گرفته است
به ترکی تاج و تختت را گرفته است
به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش
مگر باطل کنی ساز طلسمش
که دست خسروان در جستن کام
گهی با تیغ باید گاه با جام
ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن
ز شش حد جهان لشگر گرفتن
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو
مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۲ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین و رفتن به روم و پیوند او با مریم
... چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز مویی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه در پای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانایی فرود آرم سرانجام
سبویی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
مرا باید به چشم آتش برافروخت
به آتش سوختن باید درآموخت
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مست کردی
به مستی در مرا پا بست کردی
چو گشتم مست می گویی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
به گرد عالم آواره ام تو کردی
چنین بدروز و بی چاره ام تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوش تر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ ره داران بهرام
ز ره رفتن نبودش یک دم آرام
عقابی چار پر یعنی که در زیر ...
... فرس می راند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
بر آن ره بان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیب آموز شاهش
ز رأیش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمت ها در آموخت
وز آن جا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آن جا نیز یکران راند یک سر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیم الروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال کردش
به عون طالع استقبال کردش
چو قیصر دید کآمد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرط ها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاووس
نگویم چون دگر گوینده ای گفت
که من بیدارم ار پوینده ای خفت
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۵ - نالیدن شیرین در جدایی خسرو
چنین در دفتر آورد آن سخن سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام می ریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فروافتاد و می زد دست بر پای
تن از بی طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوا بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بی آرام گشته
چو مرغی پای بند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای می افتاد چون مست
گه از بیداد می زد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیده ها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوس های دماغش
ز بی خوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غم ناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند ...
... گهی خایید فندق را به عناب
گهی چون گوی هر سو می دویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بی خواب می کرد
ز نرگس لاله را سیرآب می کرد
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیم آب
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل ...
... به صد جهد از میان سلطان جان رست
ولیک آن گه که خدمت را میان بست
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بی دلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستم کار
نکردی تا تویی زین زشت تر کار
مرادی را که دل بر وی نهادی
به دست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی پای رنجی
بهاری را که در بر وی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
تو را دادند و بادش دردمیدی
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
از آن آتش برآمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
گهی دیو هوس می بردش از راه
که می بایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت به سر برد
هم آخر زان میان کشتی به در برد
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در بند
نباید تیزدولت بود چون گل
که آب تیزرو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هر کس که اوفتد خیزد دگر بار
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری برگشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هر کس زودخور شد زود شد مست
نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کو شست من برگیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
نبینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آن گه برگشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
کنون وقت شکیبایی است مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرازیر
نماند دولتت در کارها دیر
بد از نیک آن گهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
بسا درجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بی صبر شد با صابری جفت
وزین در نیز شاپور خردمند
به کار آورد با او نکته ای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خرسند کردند
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۷ - نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهینبانو
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
مسلم کرد شهر و روستا را
که به تر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیش تر کرد
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بدنیت خوشیده شاخ است
شه نیکونیت را پی فراخ است
فراخی ها و تنگی های اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رایی
که بد رایی کند در پادشایی
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کآرندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
ز گنج افشانی و گوهر نثاری
به جای آورد رسم دوست داری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگ دل بود
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلخ تر یافت
ز دل کور ی به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فروماند
در آن یک سال کاو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید که ز شوریده ایی
کند ناموس عدلش بی وفایی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوا کند دیوان خود پاک
کند تنهاروی در کار خسرو
به تنهایی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای
که بی دل بود و بی دل هست بی رای
به مولایی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
به گل گون رونده رخت بربست
زده شاپور بر فتراک او دست
و زان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیز ی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غم خوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آن جا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لؤلؤ تر
به سنگ خویشتن در داد گوهر
به هور هندو ان آمد خزینه
به سنگ ستان غم رفت آبگینه
از آن در خوش آب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهار ی
شد آن آتش کده چون لاله زار ی
ز گرمی کآن هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کآمد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب می داشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمی یافت
به رفتن نیز هم فرصت نمی یافت ...
... به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بی یاد دل دار
وز آن اندیشه می پیچید چون مار
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۰ - (سی لحن باربد)
در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد
اول گنج بادآورد
چو باد از گنج بادآورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
دوم گنج گاو
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
سوم گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه
چهارم شادروان مروارید
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی
پنجم تخت طاق دیسی
چو تخت طاق دیسی ساز کردی
بهشت از طاق ها در باز کردی
ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی اورنگ چون ناقوس از آواز
هشتم حقه کاوس
چو قند از حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی
نهم ماه بر کوهان
چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی
دهم مشک دانه
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه
یازدهم آرایش خورشید
چو زد زآرایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی
دوازدهم نیم روز
چو گفتی نیم روز مجلس افروز
خرد بی خود بدی تا نیمه روز
سیزدهم سبز در سبز
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
چهاردهم قفل رومی
چو قفل رومی آوردی در آهنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
پانزدهم سروستان
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی
شانزدهم سرو سهی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
هفدهم نوشین باده
چو نوشین باده را در پرده بستی
خمار باده نوشین شکستی
هیجدهم رامش جان
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه
نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
چو در پرده کشیدی ناز نوروز
به نوروزی نشستی دولت آن روز
بیستم مشگویه
چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
همه مشگو شدی پرمشک حالی
بیست و یکم مهرگانی
چو نو کردی نوای مهرگانی
ببردی هوش خلق از مهربانی
بیست و دوم مروای نیک
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال
بیست و سوم شبدیز
چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
شدندی جمله آفاق شب خیز
بیست و چهارم شب فرخ
چو بر دستان شب فرخ کشیدی
از آن فرخنده تر شب کس ندیدی
بیست و پنجم فرخ روز
چو یارش رأی فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی
بیست و ششم غنچه کبک دری
چو کردی غنچه کبک دری تیز
ببردی غنجه کبک دل آویز
بیست و هفتم نخجیرگان
چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را نخجیر کردی
بیست و هشتم کین سیاوش
چو زخمه راندی از کین سیاوش
پر از خون سیاوشان شدی گوش
بیست و نهم کین ایرج
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز
سی ام باغ شیرین
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
نواهایی بدین سان رامش انگیز
همی زد باربد در پرده تیز
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صدبار زه گفت
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره زر
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هر پرده که او برزد نوایی
ملک دادش پر از گوهر قبایی
زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
زهی گفتی زهی زرین به دستی
درین دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانبندند
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز
به خرسندی طمع را دیده بردوز
ز چون من قطره دریایی درآموز
که چندین گنج بخشیدم به شاهی
وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست
بدین زه گر گریبان را طرازی ...
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو برگفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می خواند هر دم
که شیرین گر چه از من دور به تر
ز ریش من نمک مهجور به تر
ولی دانم که دشمن کام گشته است
به گیتی در به من بدنام گشته است
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهان گیر
شکوهت چون کواکب آسمان گیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
تو را بی رنج حلوایی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن تو را سود
که بس شیرین بود حلوای بی دود
مرا با جادویی هم حقه سازی
که بر سازد ز بابل حقه بازی ...
... به طنازی یکی در پیش دارد
تو را بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کاو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چاره سازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدایی
کزو حاصل نداری جز بلایی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بی غیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آن گه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را
همان به کاو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر بنا کرد
نوازش می نمود و صبر می کرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خون خواری به غم خواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کآن نز بی وفایی است
شکیبش بر صلاح پادشایی است
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دل دار خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج
من از بهر صلاح دولت خویش
نیارم رغبتی کردن بدو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسا برکشد خود را صلیبی
همان به تر که با آن ماه دل دار
نهفته دوستی ورزم پری وار
اگر چه سوخته پایم ز راهش
چو دست سوخته دارم نگاهش
گر این شوخ آن پری رخ را ببیند
شود دیو ی و بر دیوی نشیند
پذیرفتار فرمان گشت نقاش
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریا یی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکار ت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشگوی خسرو برگزینیم
طرب می ساز با خسرو نهانی
سر آید خصم را دولت چو دانی
بت تنها نشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی برزد آواز ی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور
مگو چندین که مغز م را برفتی
کفایت کن تمام است آن چه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچه آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچه از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی انصافی ات انصاف دادم
از این صنعت خدا دوری دهادت
خرد ز این کار دستور ی دهادت
بر آوردی مرا از شهریار ی
کنون خواهی که از جانم برآری
من از بی دانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آن جان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان گر گریزد
چو بیند جو فروش از جای خیزد
کسادی چون کشم گوهرنژادم
نخوانده چون روم آخر نه بادم
چو ز آب حوض تر گشته ست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم ...
... کنم با اژدها یی هم نقابی
چو آن درگاه را درخور نیفتم
به زور آن به که از در درنیفتم
ببین تا چند بار این جا فتادم
به غم خوار ی و خواری دل نهادم
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم
روا نبود که چون من زن شماری
کله داری کند با تاج دار ی
قضای بد نگر کآمد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بدم در خار ماندم
به کاری می شدم در بار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
یکی را گفتم این جان و جهان است
جهان بستد کنون دربند جان است
نه هر کس کآتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش
ترازو را دو سر باشد نه یک سر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازو یی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
دلم ز آن جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
عروس گچ شبستان را نشاید
ترنج موم ریحان را نشاید
بسی کردم شگرفی ها که شاید
که گویم وز توام شرمی نیاید
چه کرد آن رهزن خون خواره من
جز آتش پاره ای درباره من
من اینک زنده او با یار دیگر
ز مهر انگیخته بازار دیگر
اگر خود روی من رویی است از سنگ
در او بیند فروریزد از این ننگ
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
به شیر سگ نپروردندم آخر
سگ از من به بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
شوم پیش سگ اندازم دلی را
که خواهد سگ دل بی حاصلی را
دل آن به کاو بدان کس وانبیند
که در سگ بیند و در ما نبیند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
و گر زادی به خورد سگ بدادی
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواری ها کز او نامد به رویم
هزاران پرده بستم راست در کار
هنوزم پرده کژ می دهد یار
شد آبم و او به مویی تر نیامد
چنان کآبی به آبی بر نیامد
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را
فرس با من چنان در جنگ رانده ست
که جای آشتی رنگی نمانده ست
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
دلم کور است و بینایی گزیند
چه کوری دل چه آن کس کو نبیند
سرم می خارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم
زبانم خود چنین پرزخم از آن است
که هرچ او می دهد زخم زبان است
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد
بدین بختم چون او هم خوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
دلم می جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
بلی هست آزموده در نشان ها
که هر کش دل جهد بیند زیان ها
کنونم می جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم الله دگر بار
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور
به دستان می فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
اگر هوش مرا در دل ندانند
من آن دانم که در بابل ندانند
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست در آتش نه آنجا
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
به ار پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
و گر با جوش گرمم برستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
فرستم زلف را تا یک فن آرد
شکیبش را رسن در گردن آرد
بگویم غمزه را تا وقت شب گیر
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
ز گیسو مشک بر آتش فشانم
چو عودش بر سر آتش نشانم
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سحر غمزه خوابش
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میآموز
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
ز مهرم گرد او بویی نگردد
غم من بر دلش مویی نگردد
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
شکیبایی کنم چندان که یک روز
درآید از در مهر آن دل افروز
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
رسن در گردن آتش چه پیچم
زمینم من به قدر او آسمان وار
زمین را کی بود با آسمان کار
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز
نشاید باد را در خاک بستن
نه با هم آب و آتش را نشستن
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نا زنده از زندان چه ترسم
بود سرمایه داران را غم بار
تهی دست ایمن است از دزد و طرار
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
گر آید خسرو از بت خانه چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گل گون را رگی هست
و گر مریم درخت قند گشته است
رطب های مرا مریم سرشته است
گر او را دعوا صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کند مریم کند نوش
یکی در جست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت ...
... به هر جا گردرانی گردنی هست
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
دل من هست از این بازار بی زار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
سخن را رشته بس باریک رشتم
و گرچه در شب تاریک رشتم
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم و گر نه مرده باشم
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو می دانی دگر هیچ
لب آن کس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلوا کآن دراز است
بهاری را که بر خاکش فشانی ...
... گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون گیر
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گذارند
چو دولت پای بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
به دوش دیگران زنبیل سایند
به دندان کسان زنجیر خایند
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
به پیری می خورم بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هر کس راه روزن
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دل دار دیدن ...
... مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را در بست نتوان
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
چرا ده بینم و فرسنگ پرسم
دل من در حق من رأی بد زد
به دست خود تبر بر پای خود زد
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن به که دل با دل ندارم
دلم ظالم شد و یارم ستم کار
ازین دل بی دلم زین یار بی یار
شدم دل شاد روزی با دل افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نه آخر هستم آزاد سر خویش
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بی طمع دیگر بر آزاد
و ز آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
و گر گوید به شیرین کی رسم باز
بگو با روزه مریم همی ساز
و گر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
و گر گوید کنم ز آن لب شکرریز
بگو دور از لبت دندان مکن تیز
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
بگو تا ها نگیری ها ممالش
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
و گر گوید بخایم لعل خندان
بگو از دور می خور آب دندان
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی
وصالش گر بگوید زان اویم
بگو خاموش باشی تا نگویم
فرومی خواند ازین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه
عتابش گر چه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برید در جنگ
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک تر گشت بارش
به نرمی گفت کای مرد سخن گوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرین تر از شهد
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
ازین بی داد دل در داد بادت
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
چو بخت خفته یاری را نشایی
چو دوران سازگاری را نشایی
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خط آزادیم ده گر کنیزم
تو را من همسرم در هم نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی
چنین در پایه زیرم مکن جای
و گر نه بر درت بالا نهم پای
به پل پل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازین سان خویشتن دار
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری ...
... کمان در کار ده ده می شکستی
بخار تلخ شیرین بود گستاخ
چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ
به باغ افکندت پالود خونم
چو بر بگرفت باغ از در برونم
نگشتم ز آتشت گرم ای دل افروز
به دودت کور می کردم شب و روز
جفا زین بیش که اندامم شکستی
چو نام آور شدی نامم شکستی
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند
به معزولی به چشمم درنشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
به آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
چو بی یار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
چو کارم را به رسوایی فکندی
سپر بر آب رعنایی فکندی ...
... مکش کین رشته سر دارد به جایی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
تو را آن بس که راندی نیزه بر روم
چو نقش کارگاه رومیت هست
ز رومی کار ارمن دور کن دست
ز باغ روم گل داری به خرمن
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
وز آتش ترسم آن گه دود خیزد
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگه دار
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام و دامن دور داری
خسک بر دامن دوران میفشان
نمک بر جان مهجوران میفشان
تو را در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی برتاب
رها کن تا در این محنت که هستم
خدای خویشتن را می پرستم
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دگر باره به صحرا کرده پرواز
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بی دلان را دل بماند ...
... رها کن خانه ای از بهر آتش
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن
غمت بر هر رگم پیچید ماری
شکستم در بن هر موی خاری
نه شب خسبم نه روز آسایشم هست
نه از تو ذره ای بخشایشم هست
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پایی چنین لنگ
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری
در این دریا که ام آتش گشت کشتی
مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی
و گر نه بر در دوزخ نهانی
چرا می جویم آب زندگانی
مرا چون بد نباشد حال بی تو
که بودم با تو پار امسال بی تو
تو را خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است آب از سر گذشته
بر آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است ...
... امید از زندگانی برنگیرد
خرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدان عشق آشفته کار است
مفرح ساختن فرزانگان راست
چو شد پرداخته دیوانگان راست
به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بی قراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آن کس کو صبور است
بدین سان گر چه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دایم رنج و غم دور
چو بر شاپور خواند این داستان را
سبک بوسید شاپور آستان را
که از تدبیر ما رأی تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
سخن با او نسنجیده نگفتی
سخن باید به دانش درج کردن
چو زر سنجیدن آن گه خرج کردن
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۵ - آگاهی یافتن خسرو از عشق فرهاد
یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فروگفت این حکایت جمله با شاه
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
که در عالم حدیثش داستان شد
دماغش را چنان سودا گرفته است
کزان سودا ره صحرا گرفته است
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
نه از شمشیر می ترسد نه از تیر
دلش زان ماه بی پیوند بینم
به آوازیش از او خرسند بینم
ز بس کآرد به یاد آن سیم تن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را
کند هر هفته بر قصرش سلامی
شود راضی چو بنیوشد پیامی
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دل ستان را
دو هم میدان به هم به تر گرایند
دو بلبل بر گلی خوش تر سرآیند
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بی دلی هم داستان شد
به دیگر نوع غیرت برد بر یار
که صاحب غیرتش افزود در کار
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
به حکم آن که در گل بود پایش
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرود آید سهی سرو از بلندی
نشاید کرد خود را چاره کار
که بیمار است رای مرد بیمار ...
... که در سستی همه تدبیر سست است
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۶ - رای زدن خسرو در کار فرهاد
ز نزدیکان خود با محرمی چند
نشست و زد درین معنی دمی چند
که با این مرد سودایی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباه است
و گر خونش بریزم بی گناه است
بسی کوشیدم اندر پادشایی
مگر عیدی کنم بی روستایی
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو
خردمندان چنین دادند پاسخ
که ای دولت به دیدار تو فرخ
کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان
جهان اندازه عمر درازت
سعادت یار و دولت کارسازت
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید
به زر نز دلستان کز دین برآید
بدین شیرینی از شیرین بر آید
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کاو به زر بی زور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن
که تا آن روز کآید روز او تنگ
گذارد عمر در پیکار آن سنگ
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوه کن را
در آوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهی بی خویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بی قراری
بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش
که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
به هر گامی نثاری ساختندش ...
... به پایش پیل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود
ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو درج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز می داد
جوابش هم به نکته باز می داد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۷ - مناظرهٔ خسرو با فرهاد
... بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آن جا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشق باز ان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان
بگفت از دل تو می گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک ...
... بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو کاین کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش می ترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آن گه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل می توان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دست رس نیست
که کار تو است و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دل بند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت درآری
چو حاجت مند م این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آن که خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت از این شرطم چه باک است
که سنگ است آن چه فرمودم نه خاک است
اگر خاک است چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کآری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بی دل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بیستونش
به حکم آن که سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوه کن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگه داشت
بر او تمثال های نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آن گه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوان مردی چه کرد از مهربانی
وز آن دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوان مرد
اگر چه دنبه بر گرگان تله بست
به دنبه شیرمرد ی زان تله رست
چو پیه از دنبه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه می گدازی
مکن کاین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبه ای دل گیر دارد
چو برج طالعت نآمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دل آرام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بی ترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصار ش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن آمد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت می سفت
ز حال خویشتن با کوه می گفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پاره پاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آن دم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان
دوابخش درون دردمند ان
بت سیمین تن سنگین دل من
به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وز آن جا برشدی بر پشته کوه
به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دل آرام
به زاری گفتی ای سرو گل اندام
جگرپالوده ای را دل برافروز
ز کارافتاده را کاری درآموز
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامید ی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهان سوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکرریز ان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جان شیرین جان شیرین
اگرچه ناری ای بدر منیر م
پس از حجی و عمری در ضمیر م
من از عشق تو ای شمع شب افروز
بدین روزم که می بینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفته است
که این بدبختی اندر من گرفته است
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و می سازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک ...
... که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میایاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کرده است گویی
که از تو دور بادا هر چه جویی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بی میل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیر ی چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی به شیر م
به یاد آرم چو شیر خوشگوار ان
فراموشم مکن چون شیرخوار ان
گرم شیرینی ای ندهی ز جامت
دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بی یار و بی غمخوار مگذار
زبان تر کن بخوان این خشک لب را
به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گرچه هستم با تو درویش
توانگر وار جان را می کشم پیش
ز دولتمند ی درویش باشد
که بی سرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدار ش تو باشی
ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند
تو گویی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهر ت
چه بد کردم که با من کینه جویی
بد افتد گر بدی کردم نگویی
خیالت را پرستش ها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهود م
مکن با یار یک دل بی وفایی
که کس با کس نکرد این ناخدا یی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارت خانه ای برساز از این خاک ...
... که پیهی در چراغت می گدازم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجه مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شب آویز
شبی خواهم که بینی زاری ام را
سحرخیزی و شب بیداری ام را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشایی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو می بینی خرک می رانی از دور
کرم زین بیش کن با مرده خویش
مکن بیداد بر دل برده خویش
حقیقت دان مجازی نیست این کار
به کار آیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
چو من در زور دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیز م جوی سنجد نه پرویز
ز پرویز و ز شیرین و ز فرهاد
همه در حرف پنجیم ای پری زاد
چرا چون نام هر یک پنج حرف است
به بردن پنجه خسرو شگرف است
ندانم خصم را غالب تر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را می شناسم
وز اقبال مخالف می هراسم
هم ادباری عجب در راه دارم
که مقبل تر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گرچه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آن کس که این پیکار فرمود
طلب کار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان ...
... به کار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگ دل کرد
بدین سختی نه که آهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست در بار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشک باری
گهی زرکوبی و گه نقره کاری
ز سودای تو ای شمع جهان تاب
نه در بیداری آسوده ام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خورد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب این چنینم
پناهی به ز تو خود را نبینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیو م که آخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد
که او از سنگ مردم می تراشد
تراشم سنگ و این پنهانی ام نیست
که در پیش است در پیشانی ام نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بی شرمی کسی کاو شوخ دیده است
چو نرگس با کلاه زر کشیده است
جهان را نیست کردی پستر از من
نبینی هیچ کس بی کس تر از من
نه چندان دوستی دارم دل آویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیدا ست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فدا کرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نبینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگ جانم که با این دردناکی
چو سگ داران دوم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناه است
نهنگان را به دریا جایگاه است ...
... نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدایی
شوم در خاک تا یابم رهایی
مبادا کس بدین بی خانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی
به تو باد هلاکم می دواند
خطا گفتم که خاکم می دواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن توست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز می کوشم چه سود است
نیابم ره که پیش آهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می بینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جای آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند
در آن دریا که در عقل سفتند
کسی که او را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تن درستی
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر مویی هزاران درد باشد
بدین بی روغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستر ی مانده در این درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پایی به دست آرم دگربار
به دامن درکشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نبینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی
دگر بار آن قیامت روز شب خیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روز گوهربار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ و ز بس گوهر که می ریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
بماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیش تر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه ...
... در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دل ستان را
درآمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی درگرفته ست
ز سنگ آیین سختی برگرفته ست
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بی ستون کرد
کلنگی می زند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم حربیش باشد
چو از دینار جو را بیش تر بار
ترازو سر بگرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بی سنگ شد زان سنگ سفتن ...
... چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این بند
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نا فرجام گویی
گره پیشانی یی دل تنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخن های بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بیستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه می کند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت می گفت
چو آتش تیشه می زد کوه می سفت
سوی فرهاد رفت آن سنگ دل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگ دل کرد
که ای نادان غافل در چه کاری ...
... کنم زین سان که بینی دست کاری
چه یار آن یار کاو شیرین زبان است
مرا صد بار شیرین تر ز جان است
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
برآورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغب ناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه ...
... هم آخر با غمش دم ساز گشتند
سپردندش به خاک و بازگشتند
در او هر لحظه تیغی چند می بست
به رویش در دریغی چند می بست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کاین راز گوید
نبیند ور ببیند بازگوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد
به زاری گفت که آوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرورفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک ...
... پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آن است
مه ام رفت آفتابم زرد از آن است
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کارافتاده گردد بینوایی
درش درگیرد از هر سو بلایی
به هر شاخ گلی کاو درزند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوش دلی بی بهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر از این سان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحا وار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوش خو یی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیدار ان برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه باز ی ...
... سرش بر نه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعی است ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این تشت
هر آن ذره که آرد تندباد ی
فریدونی بود یا کیقباد ی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که می داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
به هر صد سال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چه توان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازی ست
در او داننده را پوشیده راز ی ست
نمی خواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمایی ذوفنونی
نشاید برد از این ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمار ستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده است مایه
عروس خاک اگر بدر منیر است
به دست باد کن امرش که پیر است
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر خاکی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده برکند خاک
تو بی اندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد کسر اندام
نبینی مرد بی اندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحرگه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زین دار نه در
مگر که ایمن شوی زین مار نه سر
نفس کاو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بی عشق مرده ست
که بر ما یک به یک دم ها شمرده ست
بباید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه
ز بهر آن که باشد دستگیر ش
به دست اندر بود فرمان پذیر ش
چو بشنید این سخن های جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته برآمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر نار یابی
دوای درد هر بیمار یابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۱ - تعزیتنامهٔ خسرو به شیرین به افسوس
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جوی بار ی
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبد ی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارت خانه ای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده خویش
وز آن آزار گشت آزرده خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که باد افراه را چون دارد او پای
کسی کاو با کسی بد ساز گردد
بدو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه می کرد
وزین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که بر کاغذ جواهر داند افشاند
گلش فرمود در شکر سرشتن
به شیرین نامه شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دل بند
تولا کرده بر نام خداوند
به نام روشنایی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را جای گردش گاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دل بند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوس ناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیم آب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بربست
رطب ها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته گل را تراشید
به لؤلؤ گوشه مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوست داری
بر آن حمال کوه افکن ببخشود
به سر زانو به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ارزد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدین سان عاشقی در غم بمیرد
چون او باد آن که زو عبرت نگیرد
حساب از کار او دور است ما را
دل از بهر تو رنجور است ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمی گویی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی چند خواهی اندهش خورد
غمش می خور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صد سال بر خاکش نشینی
از او خاکی تری کس را نبینی
چو خاک ار صد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی او ستاره ای دل افروز
فرومی رد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلا کش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستان ت
پرستد نسر طایر ز آسمان ت
و گر شد قطره ای آب از سبو یت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر گو بشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه بپرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد ببرد آن جا که فرمود
چو شیرین دید کآمد نامه شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگر ها دید مشک اندود کرده
طبرزد های زهر آلود کرده
قصب هایی در او پیچیده صد مار
رطب هایی در او پوشیده صد خار
همه مقراضه های پرنیان پوش
همه زهر أب های خوش تر از نوش
نه صبر آن که این شربت بنوشد
نه جای آن که از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فروخورد از سر بیدار بختی
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیتنامهٔ شیرین به خسرو از راه باد افراه
... که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سرآمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کاو خورد بهری
و گر می راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون برستیزند
ز شاخ خشک برگ تر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه مریم نگه داشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت ...
... چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمت ش بر تخت ماهی
نپوشید از سلب ها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند از این کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شاد مان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غم گین گشت و دل سوز
که عاقل بود و می ترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخن هایی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخن ها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سر آغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذر خواهان
خداوندی که ما را کارساز است
ز ما و خدمت ما بی نیاز است
نه پیکر خالق پیکر نگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بی قلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دست گیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیر های حال آفرینش ...
... گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دورنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گه از بی داد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاط است
نه هر پایه که زیر افتد بساط است
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کاو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهان دار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعاد گاهی است
ز باغ دولتش طوبا گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکر گاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاک است
عروسان دگر دارد چه باک است
فلک زان داد بر رفتن دلیریش
که بود آگه ز شاه و زودسیریش
از او به گر چه شه را هم دمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گل ستانی دیگر آرد
و زو به دل ستانی در بر آرد
دریغ آن است کآن لعبت نماند
و گر نه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کآدمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن ...
... عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی ...
... بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کاو مرد و هر کاو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بی داد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمه ای مخروش و مخراش
ز فیض دجله ای گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جام جم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنواد ت
چنان که ز دیده رفت از دل رواد ت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت مویی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو درقدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی همتا نکوتر
به تنهایی قناعت کن چو خورشید
که هم سر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بی جفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن به تر که او هم سر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهویی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهار ی
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۳ - رسیدن نامهٔ شیرین به خسرو
چو خسرو نامه شیرین فروخواند
از آن شیرین سخن عاجز فروماند
به خود گفتا جواب است این نه جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
جواب آن چه بایستش دریدن
شنیدم آن چه می باید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کام است
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربی ها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمان برش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آرد
به مهد خود عروس آیینش آرد
به دفترها عتاب آغاز می کرد
عتابش بیش می شد ناز می کرد
متاع نیکویی بر کار می دید
بها می کرد چون بازار می دید
متاع از مشتری یابد روایی
به دیده قدر گیرد روشنایی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کآن بنخرند از تو مفروش
در آن دیده است دولت سودمندی
که چون یابی روایی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمی خورد
ز ناز خویش مویی کم نمی کرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سر و کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز می جست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۵ - شنیدن خسرو از اوصاف شِکر خانمِ اسپهانی (اصفهانی)
به آیین جهان داران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز
به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کله داران اطراف
نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ
چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی ...
... سخن لختی به گستاخی درافکند
که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند
یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
یکی گفت از ختن خیزد نکویی
فسانه ست آن طرف در خوب رویی
یکی گفت ارمن است آن بوم آباد
که پیکر های او باشد پری زاد
یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکرنامی است در شهر سپاهان
به شکر بر ز شیرینیش بیداد
و زو شکر به خوزستان به فریاد
به زیر هر لبش صد خنده بیش است
لبش را چون شکر صد بنده بیش است
قبا تنگ آید از سرو ش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را
رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است
چو بردارد نقاب از گوشه ماه
برآید ناله صد یوسف از چاه
جز این عیبی ندارد آن دل آرام
که گستاخی کند با خاص و با عام
به هر جایی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد
ز روی لطف با کس درنسازد
که آن کس خان و مان را درنبازد
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش
ملک را درگرفت آن دل نوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی
فرس می خواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند
برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی به بندی
به گوهر پایه گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد
سرش سودا ی بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را
در این اندیشه صابر بود یک سال
نشد واقف کسی بر حسب آن حال
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه
فرود آمد به نزهت گاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم
گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوش دلی روشن تر از روز
نشاط آغاز کرد و باده می خورد
غم آن لعبت آزاده می خورد
نهفته باز می پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش
شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخواست کامی
چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد
حلاوت های عیش آن عصر می داشت
که شکر کوی و شیرین قصر می داشت
به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهان داریش در سر
فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه
چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست ...
... به مهمان بر ز لب شکر گشاید
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
شکرنامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود
ز گیسو نافه نافه مشک می بیخت
ز خنده خانه خانه قند می ریخت
چو ویسه فتنه ای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی
کنیز ان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نبینی
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دست آموز کرده
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یا رب چنان و خانه خالی
نه می در آبگینه کآن سمن بر ...
... گلابی را به تلخی راه می داد
به شیرینی به دست شاه می داد
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه
پیاپی رطل ها پرتاب می کرد
ملک را شهربند خواب می کرد
چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت
به عذری کآن قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی هم تای او بود
در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
ملک چون دید کآمد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند
ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کآن شکر بود
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش
فسانه بود خسرو در نکویی
فسون گر بود وقت نغز گو یی
ز هر کس کاو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نی شکر بود
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغر ی در دم کشیدی
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوری یی خواست
به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانی های خلوت را به در داد
بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهان دار
شکر برداشت شمع و درشد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
ملک پنداشت کآن هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود
بپرسیدش که تا مهمان پرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
همه چیزیت هست از خوب رویی
ز شیرین شکری و نغزگویی
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بویی در نمک دارد دهانت
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
ملک چون رخت از آن بت خانه بربست
گرفت آن پند را یک سال در دست
بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی
به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن
شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کاو شکر یافت
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی
همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
ملک نقل دهان آلوده می خورد
به امید شکر پالوده می خورد
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را
که چون من هیچ مهمانی رسیدت
بدین رغبت کسی در بر کشیدت
جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر
جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوش بویی از این به چون توان بود
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز
بپرسیدش که عیب من کدام است
کز آن عیب این نکویی زشت نام است
جوابش داد کآن عیب است مشهور
که یک ساعت ز نزدیکان نه ای دور
چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی با همه کس عشق بازی
نگارین مرغی ای تمثال چینی ...
... که هر ساعت کنی بازی به تیغی
جوابش داد شکر کای جوان مرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد
به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زنده ام بر مهر خویشم
نه کس با من شبی در پرده خفته ست
نه درم را کسی در دور سفته ست
کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی
بلی من باشم آن که اول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم
ولی آن دل ستان کآید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش
دری کاو را بود مهر خدایی
دهد ناسفتگی بر وی گوایی
چو برزد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد ز آن جا روانه
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وز ایشان پرسشی زان نوش لب کرد
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاک دامن را گواهان
که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است
متاع خویشتن در بار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد
سمند ش گر چه با هر کس به زین است
سنان دورباشش آهنین است
عجوز ان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری
ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشویی نشاندش
نسفته در دریاییش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامن ها شکربار
به شکر عشق شیرین خوار می کرد
شکر شیرینی یی بر کار می کرد
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
به نوش آباد شیرین شد دگر راه
شکر در تنگ شه تیمار می خورد
ز نخل ستان شیرین خار می خورد
شه از سودا ی شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر
چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش
کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوا ی شیرین
چمن خاک است چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد
مگو شیرین و شکر هست یک سان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آن جا عود سوزد
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند
هر آبی کآن بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است
پری رویی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پرده داری
بداند این قدر هر که ش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است
دلش می گفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمی دارد شکر سود
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
دگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد ...
... دگر ره گفت کاین تدبیر خام است
صبوری کن که رسوایی تمام است
مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم
بباید درکشیدن میل را میل
که کس را کار برنآید به تعجیل
مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام ...
... ز بس ملاحبان کشتی غریق است
نمی خواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی
دل آن به کز در مردی درآید
مراد مردم از مردی برآید
به صبر م کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی
به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است
مرا دعوا چه باید کرد شیری
که آهویی کند بر من دلیری
اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم
چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو برد ناز
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید
دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد
ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است
مرا هر دم بر آن آرد ستیز ش
که خیز استغفرالله خون بریزش
من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را
به گیلان در نکو گفت آن نکو زن
میآزار ار بیآزاری نکو زن
مزن زن را ولی چون برستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد
دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست
دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد
چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش
چنان گو راز خود با به ترین دوست
که پنداری که دشمن تر کسی اوست
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرم ترین یار
به خلوت نیزش از دیوار می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش
و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش
میندیش آن چه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز ...
... که نآید شحنه در شمشیر بازی
سرودی کآن بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید
اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بی مهر مسپار
مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نآرد در شکوهت جز شکستی
درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری
سخن در فرجه ای پرور که فرجام
ز واگفتن تو را نیکو شود نام
اگر صد وجه نیک آید فراپیش
چو وجهی بد بود ز آن بد بیندیش
به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفت شناسی نیک و بد را
چو دوزی صد قبا در شادکامی
بدر پیراهنی در نیک نامی
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۶ - تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی
ملک دانسته بود از رای پر نور
که غم پرداز شیرین است شاپور
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهایی مگر تنگ آید آن ماه
چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لؤلؤی لالا
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی دم سرد چون دل های بی سوز
برات آورده از شب های بی روز
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبح گاهی
دهل زن را زده بر دست ها مار
کواکب را شده در پای ها خار
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده
زناشویی به هم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبح گه را
گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یک سر مرغ و ماهی
سواد شب که برد از دیده ها نور
بنات النعش را کرده ز هم دور
ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان از آفرینش بی خبر بود
مگر کآن شب جهان جای دگر بود
سر افکنده فلک دریا صفت پیش
ز دامن در فشانده بر سر خویش
به در-دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر
بمانده در خم خاکسترآلود
از آتش خانه دوران پردود
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه
ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر
نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان را نشاط پرفشانی
بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طایر پر فکنده
به هر گام از برای نور باشی
ستاده زنگی یی با دور باشی
چراغ بیوه زن را نور مرده
خروس پیره زن را غول برده
شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد علی الله
چه شب بود آن که با صد دیو چون قیر
خروسی را نبود آواز تکبیر
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که می کرد از ملالت با جهان جنگ
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
بود بیماری شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمارداری
زبان بگشاد و می گفت ای زمانه
شب است این یا بلایی جاودانه
چه جای شب سیه ماری است گویی
چو زنگی آدمی خواری است گویی
از آن گریان شدم کاین زنگی تار
چو زنگی خود نمی خندد یکی بار
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شب ها نگردی
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت
نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب
شبا امشب جوان مردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش می روی یا بر سر تیغ
دهل زن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
من آن شمعم که در شب زنده داری
همه شب می کنم چون شمع زاری
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خوش
گره بین بر سرم چرخ کهن را
بباید خواند و خندید این سخن را
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی
اگر کافر نه ای ای مرغ شبگیر
چرا بر نآوری آواز تکبیر
و گر آتش نه ای ای صبح روشن
چرا نآیی برون بی سنگ و آهن
در این غم بد دل پروانه وارش
که شمع صبح روشن کرد کارش
نکو ملکی است ملک صبح گاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
کسی کاو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبح گه یافت ...
... کلید آنجا ست کار آنجا گشایند
در آن ساعت که باشد نشو جان ها
گل تسبیح روید بر زبان ها
زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کاو بی زبان است
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی زبانان نیز دانند
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی بر تافت
شکیباییش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح الفرج خواند
شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
غمی دارم هلاک شیرمردان
بر این غم چون نشاطم چیر گردان
ندارم طاقت این کوره تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل از این سنگ
تویی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریادخوان رس
ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
به آب دیده طفلان محروم
به سوز سینه پیران مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه
به داور داور فریادخواهان
به یارب یارب صاحب گناهان ...
... بدان آیت که جان را زنده دارد
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سری پیغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مان ها
به واپس ماندگان از کاروان ها
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
به ریحان نثار اشک ریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان
به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
به آن آه پسین کز عرش پیش است
بدان نام مهین کز شرح بیش است
که رحمی بر دل پرخونم آور
وزین غرق آب غم بیرونم آور
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک تو را تسبیح خوانی
هنوز از بی زبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
تو آن هستی که با تو کیستی نیست
تویی هست آن دگر جز نیستی نیست
تویی در پرده وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز
به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم
فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق توفیقی برافزای
چو حکمی راند خواهی یا قضایی
به تسلیم آفرین در من رضایی
اگر چه هر قضایی کآن تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی
من رنجور بی طاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم
ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری
به انعام خودم دل خوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار
ز تو چون پوشم این راز نهانی
و گر پوشم تو خود پوشیده دانی
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک
فراخی دادش ایزد در دل تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
جوان شد گل بن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرین شکربار
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانهٔ شکار
چو عالم برزد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علم داران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یک سو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپه سالار قیصور
کمر دربسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیه اش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیر های زرنگار ش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغ ها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دورباش از خنده می سفت
فلک را دورباش از دور می گفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یک سوزن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش وشاقان سرایی
روانه صدصد از هر سو جدایی
غریو کوس ها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم درا های درفشان
مشبک های زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دل کش
فکنده بوی های خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستک ها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی بازماند ...
... بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر ...
... که شاهنشه کجا می دارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهان گیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
درآمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان ...
... شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آن جا هم چنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دل آرام
فرود آمد چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کلهی بست
زمستان بود و باد سرد می جست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر ...
... نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کآتش برفروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
بخورانگیز شد عود قماری
هوا می کرد خود کافورباری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند ...
... نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بی نقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بی هنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خوان زر که بی حد بد شمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بردوخت
گلاب افشاند و خود چون عود می سوخت
به بام قصر برشد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیده بانی
برآمد گردی از ره توتیارنگ
که روشن چشم از او شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گل خانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمع ها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نوبر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوش خوابی چو نرگس های مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
به دست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاد و شد یک باره از دست
ز بی هوشی زمانی بی خبر ماند
به هوش آمد به کار خویش درماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در درآرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گل رنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آن که از در بازگردد
نه رای آن که قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست از این سان بر من آخر
درون شو گو نه شاهنشه غلامی
فرستاده است نزدیکت پیامی ...
... چه فرمایی درآید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کآخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رایی
ندارم با تو در خاطر خطا یی
بباید با منت دم ساز گشتن
تو را نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که این جا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه می گفت
شکر لب می شنید و آه می گفت
کنیزی کاردان را گفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خار و خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیش گاه و شقه دربند
پس آن گه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین داده است پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مایی ناز منمای
به هر جا که ت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی در این منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوییم آن چه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آن گه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آن چه فرمود آن سمن بر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
به دست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربت های جلاب ...
... نقاب آفتاب از سایه بربست
فرو پوشید گل ناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقه وار افکنده بر دوش
ز هر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سرآغوشی برآموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همایی
روان شد چون تذروی در هوایی
نشاط دل بری در سر گرفته
نیازی دیده نازی درگرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوش آب
به فرق افشان خسرو کرد پرتاب
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۸ - دیدن شیرین و سخن گفتن با او
چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته
ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست
زبان بگشاد با عذری دل آویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز
که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت
دلم را تازه کرد این خرمی ها
خجل کردی مرا از مردمی ها
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا
ز نعلک های گوش گوهرآویز
فکندی لعل ها در نعل شبدیز
ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی
همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت
به من درساختی چون شهد با شیر
ز خدمت ها نکردی هیچ تقصیر
ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نگویم بر توام بالایی ای هست
که در جنس سخن رعنایی ای هست
نه مهمان توام بر روی مهمان
چرا در بایدت بستن بدین سان
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند
مگر ماهی تو یا حور ای پری وش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۹ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهان دار
فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت
سری کز طوق تو جوید جدایی
مباد از بند بیدادش رهایی
به چشم نیک بینادت نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی تو راه
مزن طعنه که بر بالا زدی تخت
کنیزان تو را بالا بود رخت
علم گشتم به تو در مهربانی
علم بالای سر بهتر تو دانی
من آن گردم که از راه تو آید
اگر گرد تو بالا رفت شاید
تو هستی از سر صاحب کلاهی
نشسته بر سریر پادشاهی
من از عشقت برآورده فغانی
به بامی بر چو هندو پاسبانی
جهان داران که ترکان عام دارند
به خدمت هندویی بر بام دارند
من آن ترک سیه چشمم بر این بام
که هندوی سپیدت شد مرا نام
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم
دگر گفتی که آنان که ارجمندند
چنین بر روی مهمان در نبندند
نه مهمانی تویی باز شکاری
طمع داری به کبک کوه ساری
و گر مهمانی اینک دادمت جای
من اینک چون کنیزان پیش بر پای
به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی
حدیث آن که در بستم روا بود
که سرمست آمدن پیشم خطا بود
چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی بود دور
تو را بایست پیری چند هشیار
گزین کردن فرستادن بدین کار
مرا بردن به مهد خسروآیین
شبستان را به من کردن نوآیین
چو من شیرین سواری زینی ارزد
عروسی چون شکر کاوینی ارزد
تو می خواهی مگر کز راه دستان
به نقلانم خوری چون نقل مستان
به دست آری مرا چون غافلان مست
چو گل بویی کنی اندازی از دست
مکن پرده دری در مهد شاهان
تو را آن بس که کردی در سپاهان
تو با شکر توانی کرد این شور
نه با شیرین که بر شکر کند زور
شکرریز تو را شکر تمام است
که شیرین شهد شد وین شهد خام است
دو لختی بود در یک لخت بستند
ز طاووس دو پر یک پر شکستند
دو دلبر داشتن از یک دلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست
سزاوار عطارد شد دو پیکر
تو خورشیدی تو را یک برج به تر
رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش
تو از عشق من و من بی نیازی
به من بازی کنی در عشق بازی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
تو را آن بس که بردی نیزه در روم
چو سلطان شو که با یک گوی سازد
نه چون هندو که با ده گوی بازد
ز ده گویی به ده سویی است ناورد
ز یک گویی به یک گویی رسد مرد
مرا از روی تو یک قبله در پیش
تو را قبله هزار از روی من بیش
اگر زیبارخی رفت از کنارت
از او زیبا تر اینک ده هزارت
تو را مشکوی مشکین پر غزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان
ز دوراندازی مشکوی شاهم
که در زندان این دیر است چاهم
شوم در خانه غمناکی خویش
نگه دارم چو گوهر پاکی خویش
گل سرشوی از این معنی که پاک است
به سر برمی کنندش گر چه خاک است
بیاساید همه شب مرغ و ماهی
نیاسایم من از جانم چه خواهی
منم چون مرغ در دامی گرفته
دری دربسته و بامی گرفته
چو طوطی ساخته با آهنین بند
به تنهایی چو عنقا گشته خرسند
تو در خرگاه و من در خانه تنگ
تو را روزی بهشت آمد مرا سنگ
چو من با زخم خو کردم در این خار
نه مرهم باد در عالم نه گل زار
دو روز عمر اگر داد است اگر دود
چنان کش بگذرانی بگذرد زود
بلی چون رفت باید زین گذرگاه
ز خارا به بریدن تا ز خرگاه
بر این تن گو حمایل بر فلک بست
به سرهنگی حمایل چون کنی دست
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیرخوارم
نه آن طفلم که از شیرین زبانی
به خرمایی کلیجم را ستانی
در این خرمن که تو بر تو عتاب است
به یک جو با منت سالی حساب است
چو زهره ارغنونی را که سازم
بیازارم نخست آن گه نوازم
چو آتش گر چه آخر نور پاکم
به اول نوبت آخر دودناکم
نخست آتش دهد چرخ آن گهی آب
به حال تشنگان دربین و دریاب
به فیاضی که بخشد با رطب خار
که بی خارم نیابد کس رطب وار
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد
بسی هم صحبتت باشد در این پوست
ولیکن استخوان من مغزم ای دوست
تو در عشق من از مالی و جاهی
چه دیدی جز خداوندی و شاهی
کدامین ساعت از من یاد کردی
کدامین روزم از خود شاد کردی
کدامین جامه بر یادم دریدی
کدامین خواری از بهرم کشیدی
کدامین پیک را دادی پیامی
کدامین شب فرستادی سلامی
تو ساغر می زدی با دوستان شاد
قلم شاپور می زد تیشه فرهاد