گنجور

 
نظامی

ملک را گرم کرد آن آتش تیز

چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز

به تندی گفت من رفتم شبت خوش

گرم دریا به پیش آید گر آتش

خدا داند کز آتش بر نگردم

ز دریا نیز مویی تر نگردم

چه پنداری که خواهم خفت ازین پس

به ترک خواب خواهم گفت ازین پس

زمین را پیل‌بالا کند خواهم

دبه در پای پیل افکند خواهم

شوم چون پیل و نارم سر به بالین

نه پیلی کو بود پیل سفالین

به نادانی خری بردم بر این بام

به دانایی فرود آرم سرانجام

سبویی را که دانم ساخت آخر

توانم بر زمین انداخت آخر

مرا باید به چشم آتش برافروخت؟

به آتش سوختن باید درآموخت؟

گَهی بر نامرادی بیم کردن

گَهی مردانگی تعلیم کردن

مرا عشق تو از افسر برآورد

بسا تن را که عشق از سر برآورد

مرا گر شور تو در سر نبودی

سر شوریده بی‌افسر نبودی

فکندی چون فلک در سر کمندم

رها کردی چو کردی شهربندم

نخستم باده دادی مست کردی

به مستی‌در مرا پا بست کردی

چو گشتم مست می‌گویی که برخیز

به بدخواهان هشیار اندر آویز

بلی خیزم در آویزم به بدخواه

ولی آنگه که بیرون آیم از چاه

بر آن عزمم که ره در پیش گیرم

شوم دنبال کار خویش گیرم

بگیرم پند تو بر یاد ازین بار

بکوشم هر چه بادا باد ازین بار

مرا از حال خود آگاه کردی

به نیک و بد سخن کوتاه کردی

من اول بس همایون‌بخت بودم

که هم با تاج و هم با تخت بودم

به گرد عالم آواره‌ام تو کردی

چنین بدروز و بی‌چاره‌ام تو کردی

گرم نگرفتی اندوه تو فتراک

کدامین بادم آوردی بدین خاک

بلی تا با منت خوش بود یک‌چند

حدیثت بود با من خوش‌تر از قند

کنون کز مهر خود دوریم دادی

بباید شد که دستوریم دادی

من از کار شدن غافل نبودم

که مهمانی چنان بد دل نبودم

نشستم تا همی خوانم نهادی

روم چون نان در انبانم نهادی

پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد

ز راه گیلکان لشگر به در برد

دل از شیرین غبارانگیز کرده

به عزم روم رفتن تیز کرده

در آن ره رفتن از تشویش تاراج

به ترک تاج کرده ترک را تاج

ز بیم تیغ ره‌داران بهرام

ز ره رفتن نبودش یک‌دم آرام

عقابی چار پر یعنی که در زیر

نهنگی در میان یعنی که شمشیر

فرس می‌راند تا رهبان آن دِیر

که راند از اختران با او بسی سِیر

بر آن ره‌بان دِیر افتاد راهش

که دانا خواند غیب‌آموز شاهش

ز رأیش روی دولت را برافروخت

و زو بسیار حکمت‌ها در آموخت

وز آن جا تا در دریا به تعجیل

دو اسبه کرد کوچی میل در میل

وز آن جا نیز یکران راند یک‌سر

به قسطنطینیه شد سوی قیصر

عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم

عظیم‌الروم را آن فال در روم

حساب طالع از اقبال کردش

به عون طالع استقبال کردش

چو قیصر دید کآمد بر درش بخت

بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت

چنان در کیش عیسی شد بدو شاد

که دخت خویش، مریم را بدو داد

دو شه را در زفاف خسروانه

فراوان شرط‌ها شد در میانه

حدیث آن عروس و شاه فرخ

که اهل روم را چون داد پاسخ

همان لشگر کشیدن با نیاطوس

جناح آراستن چون پّر طاووس

نگویم چون دگر گوینده‌ای گفت

که من بیدارم ار پوینده‌ای خفت

چو من نرخ کسان را بشکنم ساز

کسی نرخ مرا هم بشکند باز