گنجور

 
نظامی

شفاعت کرد روزی شه به شاپور

که تا کی باشم از دل‌دارِ خود دور

بیار آن ماه را یک شب درین برج

که پنهان دارمش چون لعل دَر دُرج

من از بهر صلاح دولت خویش

نیارم رغبتی کردن بِدو بیش

که ترسم مریم از بس ناشکیبی

چو عیسا برکشد خود را صلیبی

همان به‌تر که با آن ماه دل‌دار

نهفته دوستی ورزم پری‌وار

اگر چه سوخته پایم ز راهش

چو دست سوخته دارم نگاهش

گر این شوخ آن پری‌رخ را ببیند

شود دیو‌ی و بر دیوی نشیند

پذیرُفتار فرمان گشت نقاش

که بندم نقش چین را در تو خوش باش

به قصر آمد چو دریا‌یی پر از جوش

که باشد موج آن دریا همه نوش

حکایت کرد با شیرین سرآغاز

که وقت آمد که بر دولت کنی ناز

ملک را در شکار‌ت رخش تند است

ولیک از مریمش شمشیر کند است

از آن او را چنین آزرم دارد

که از پیمان قیصر شرم دارد

بیا تا یک سواره برنشینیم

ره مُشگوی خسرو برگزینیم

طرب می‌ساز با خسرو نهانی

سر آید خصم را دولت چو دانی

بت تنها نشین ماه تهی‌رو

تهی از خویشتن تنها ز خسرو

به تندی بَرزد آواز‌ی به شاپور

که از خود شرم دار ای از خدا دور

مگو چندین که مغز‌م را برفتی

کفایت کن تمام است آن چه گفتی

نه هر گوهر که پیش آید توان سفت

نه هرچه‌ آن بر زبان آید توان گفت

نه هر آبی که پیش آید توان خوَرد

نه هرچه از دست برخیزد توان کرد

نیاید هیچ از انصاف تو یادم

به بی‌انصافی‌ات انصاف دادم

از این صنعت خدا دوری دهادَت

خرد ز‌این کار دستور‌ی دهادَت

بر آوردی مرا از شهریار‌ی

کنون خواهی که از جانم برآری‌؟

من از بی‌دانشی در غم فتادم

شدم خشک از غم اندر نم فتادم

در آن جان گر ز من بودی یکی سوز

به گیسو رُفتمی راهش شب و روز

خر از دکان پالان‌گر گریزد

چو بیند جو‌فروش از جای خیزد

کسادی چون کشم‌؟ گوهرنژادم

نخوانده چون روم‌؟ آخر نه بادم

چو ز‌آب حوض تَر گشته‌ست زینم

خطا باشد که در دریا نشینم

چه فرمایی دلی با این خرابی

کنم با اژدها‌یی هم‌نقابی

چو آن درگاه را درخور نیفتم

به زور آن بِهْ که از در درنیفتم

ببین تا چند بار این‌جا فتادم

به غم‌خوار‌ی و خواری دل نهادم

نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را

که بفرستد سلامی خشک ما را

به یک گز مقنعه تا چند کوشم‌؟

سلیح مردمی تا چند پوشم‌؟

روا نبود که چون من زن شماری

کُله‌داری کند با تاج‌دار‌ی

قضای بد نگر کآمد مرا پیش

خسک بر خستگی و خار بر ریش

به گل چیدن بُدم‌، در خار ماندم

به کاری می‌شدم، در بار ماندم

چو خود بد کردم از کس چون خروشم‌؟

خطای خود ز چشم بد چه پوشم‌؟

یکی را گفتم این جان و جهان است

جهان بستد کنون دربند جان است

نه هر کس کآتشی گوید زبانش

بسوزاند تف آتش دهانش

ترازو را دو سر باشد نه یک سر

یکی جو در حساب آرد یکی زر

ترازو‌یی که ما را داد خسرو

یکی سر دارد آن هم نیز پر جو

دلم ز‌آن جو که خرباری ندارد

به غیر از خوردنش کاری ندارد

نمانم جز عروسی را در این سنگ

که از گچ کرده باشندش به نیرنگ

عروس گچ شبستان را نشاید

ترنج موم ریحان را نشاید

بسی کردم شگرفی‌ها که شاید

که گویم وز توام شرمی نیاید

چه کرد آن رهزن خون‌خوارهٔ من

جز آتش پاره‌ای دربارهٔ من

من اینک زنده، او با یار دیگر

ز مهر انگیخته بازار دیگر

اگر خود روی من رویی است از سنگ

در او بیند‌، فروریزد از این ننگ

گرفتم سگ‌صفت کردندم آخر

به شیر سگ نپروردندم آخر

سگ از من بِهْ بود گر تا توانم

فریبش را چو سگ از در نرانم

شوم پیش سگ، اندازم دلی را

که خواهد سگ‌دل بی‌حاصلی را

دل آن بِهْ کاو بدان کس وانبیند

که در سگ بیند و در ما نبیند

مرا خود کاشکی مادر نزادی

و گر زادی به خورد سگ بدادی

بیا تا کژ نشینم راست گویم

چه خواری‌ها کز او نامد به رویم

هزاران پرده بستم راست در کار

هنوزم پردهٔ کژ می‌دهد یار

شد آبم و او به مویی تَر نیامد

چنان کآبی به آبی بر نیامد

چگونه راست آید رهزنی را

که ریزد آبروی چون منی را

فرَس با من چنان در جنگ رانده‌ست

که جای آشتی‌رنگی نمانده‌ست

چو ما را نیست پشمی در کلاهش

کشیدم پشم در خیل و سپاهش

ز بس سر زیر او بردن خمیدم

ز بس تار غمش خود را ندیدم

دلم کور است و بینایی گزیند

چه کوری دل چه آن کس کو نبیند

سرم می‌خارد و پروا ندارم

که در عشقش سر خود را بخارم

زبانم خود چنین پرزخم از آن است

که هرچ او می‌دهد زخم زبان است

سِزد گر با من او همدم نباشد

ز کس بختم نبُد زو هم نباشد

بدین بختم چون او هم‌خوابه باید

کز او سرسام را گرمابه پاید

دلم می‌جست و دانستم کز ایام

زیانی دید خواهم کام و ناکام

بلی هست آزموده در نشان‌ها

که هر کش دل جهد بیند زیان‌ها

کنونم می‌جهد چشم گهربار

چه خواهم دید! بسم‌الله دگر بار

مرا زین قصر بیرون گر بهشت است

نباید رفت اگر چه سرنبشت است

گر آید دختر قیصر نه شاپور

ازین قصرش به رسوایی کنم دور

به دستان می‌فریبندم نه مستم

نیارند از ره دستان به دستم

اگر هوش مرا در دل ندانند

من آن دانم که در بابل ندانند

سر اینجا بِهْ بود سرکش نه آنجا

که نعل اینجاست، در آتش نه آنجا

اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه

نباید کردنش سر پنجه با ماه

بِهْ اَر پهلو کند زین نرگس مست

نهد پیشم چو سوسن دست بر دست

و گر با جوش گرمم برستیزد

چنان جوشم کز او جوشن بریزد

فرستم زلف را تا یک فن آرد

شکیبش را رسن در گردن آرد

بگویم غمزه را تا وقت شب‌گیر

سمندش را به رقص آرد به یک تیر

ز گیسو مشک بر آتش فشانم

چو عودش بر سر آتش نشانم

ز تاب زلف خویش آرم به تابش

فرو بندم به سِحر غمزه خوابش

خیالم را بفرمایم که در خواب

بدین خاکش دواند تیز چون آب

مرا بگذار تا گریم بدین روز

تو مادر مرده را شیون میآموز

منم کز یاد او پیوسته شادم

که او در عمرها نارد به یادم

ز مهرم گرد او بویی نگردد

غم من بر دلش مویی نگردد

گر آن نامهربان از مهر سیر است

زمانه بر چنین بازی دلیر است

شکیبایی کنم چندان که یک روز

درآید از در مهر آن دل‌افروز

کمند دل در آن سرکش چه پیچم

رسن در گردن آتش چه پیچم

زمینم من به قدر او آسمان‌وار

زمین را کی بود با آسمان کار

کند با جنس خود هر جنس پرواز

کبوتر با کبوتر، باز با باز

نشاید باد را در خاک بستن

نه با هم آب و آتش را نشستن

چو وصلش نیست از هجران چه ترسم

تنی نا‌زِنده از زندان چه ترسم

بُوَد سرمایه‌داران را غمِ بار

تهی‌دست ایمن است از دزد و طرار

نه آن مرغم، که بر من کس نهد قید

نه هر بازی تواند کردنم صید

گر آید خسرو از بت‌خانهٔ چین

ز شورستان نیابد شهد شیرین

اگر شبدیز توسن را تکی هست

ز تیزی نیز گل‌گون را رگی هست

و گر مریم درخت قند گشته است

رطب‌های مرا مریم سرشته است

گر او را دعوا صاحب‌کلاهی است

مرا نیز از قصب سربند شاهی است

نخواهم کردن این تلخی فراموش

که جان شیرین کَنَد، مریم کُند نوش

یکی در جست و دریا در کمین یافت

یکی سرکه طلب کرد، انگبین یافت

همه ساله نباشد سینه بر دست

به هر جا گِردرانی، گَردنی هست

نبودم عاشق اَر بودم به تقدیر

پشیمانم خطا کردم چه تدبیر

مِزاحی کردم او درخواست پنداشت

دروغی گفتم او خود راست پنداشت

دل من هست از این بازار بی‌زار

قسم خواهی به دادار و به دیدار

سخن را رشته بس باریک رشتم

و گرچه در شب تاریک رشتم

چنین تا کی چو موم افسرده باشم

برافروزم، و گر نه مرده باشم

به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ

خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ

لبْ آن کس را دهم کو را نیاز است

نه دستی راست حلوا کآن دراز است؟

بهاری را که بر خاکش فشانی

از آن بِهْ کش بَرد باد خزانی

گرفتار سگان گشتن به نخجیر

به از افسوس شیران زبون‌گیر

بیا گو گر منت باید چو مردان

به پای خود کسی رنجه مگردان

هژبرانی که شیران شکارند

به پای خود پیام خود گذارند

چو دولت پای‌بست اوست پایم

به پای دیگران خواندن نیایم

به دوش دیگران زنبیل سایند؟

به دندان کسان زنجیر خایند؟

چه تدبیر از پی تدبیر کردن

نخواهم خویشتن را پیر کردن

به پیری مِی خورم؟ بادم قدح خرد

که هنگام رحیل آخور زند کرد

به نادانی درافتادم بدین دام

به دانایی برون آیم سرانجام

مگر نشنیدی از جادوی جوزن

که داند دود هر کس راهِ روزن

مرا این رنج و این تیمار دیدن

ز دل باید نه از دل‌دار دیدن

همه جا دزد از بیگانه خیزد

مرا بنگر که دزد از خانه خیزد

به افسون از دل خود رست نتوان

که دزد خانه را در بست نتوان

چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم

چرا دِه بینم و فرسنگ پرسم

دل من در حق من رأی بد زد

به دست خود تبر بر پای خود زد

دلی دارم کز او حاصل ندارم

مرا آن بِهْ که دل با دل ندارم

دلم ظالم شد و یارم ستم‌کار

ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار

شدم دل‌شاد روزی با دل‌افروز

از آن روز اوفتادستم بدین روز

غم روزی خورد هرکس به تقدیر

چو من غم‌روزی اوفتادم چه تدبیر

نهان تا کی کنم سوزی به سوزی

به سر تا کی برم روزی به روزی

مرا کز صبر کردن تلخ شد کام

سزد گر لعبت صبرم نهی نام

اگر دورم ز گنج و کشور خویش

نه آخر هستم آزاد سر خویش

نشاید حکم کردن بر دو بنیاد

یکی بر بی‌طمع، دیگر بر آزاد

و ز‌آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد

به عناب و طبرزد بانگ بر زد

که گر شه گوید او را دوست دارم

بگو کاین عشوه ناید در شمارم

و گر گوید بدان صبحم نیاز است

بگو بیدار منشین شب دراز است

و گر گوید به شیرین کِی رَسَم باز

بگو با روزهٔ مریم همی ساز

و گر گوید بدان حلوا کشم دست

بگو رغبت به حلوا کم کند مست

و گر گوید کشم تنگش در آغوش

بگو کاین آرزو بادت فراموش

و گر گوید کنم ز‌آن لب شکرریز

بگو دور از لبت، دندان مکن تیز

و گر گوید بگیرم زلف و خالش

بگو تا «ها» نگیری «ها» ممالش

و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه

بگو با رخ برابر چون شود شاه

و گر گوید ربایم زان زنخ گوی

بگو چوگان خوری زان زلف بر روی

و گر گوید بخایم لعل خندان

بگو از دور می‌خور آب دندان

گر از فرمان من سر برگراید

بگو فرمان فراقت راست شاید

فراقش گر کند گستاخ‌بینی

بگو برخیزمت یا می‌نشینی

وصالش گر بگوید زانِ اویم

بگو خاموش باشی تا نگویم

فرومی‌خواند ازین مشتی فسانه

در او تهدیدهای مادگانه

عتابش گر چه می‌زد شیشه بر سنگ

عقیقش نرخ می‌برید در جنگ

چو بر شاپور تندی زد خمارش

ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش

به نرمی گفت کاِی مرد سخن‌گوی

سخن در مغز تو چون آب در جوی

اگر وقتی کنی بر شه سلامی

بدان حضرت رسان از من پیامی

که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد

کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد

مرا ظن بود کز من برنگردی

خریدار بتی دیگر نگردی

کنون در خود خطا کردی ظنم را

که در دل جای کردی دشمنم را

ازین بی‌داد دل در داد بادت

ز آه تلخ شیرین یاد بادت

چو بخت خفته یاری را نشایی

چو دوران سازگاری را نشایی

بدین خواری مجویم گر عزیزم

خطِ آزادیم دِه گر کنیزم

تو را من همسرم در هم‌نشینی

به چشم زیردستانم چه بینی

چنین در پایه زیرم مکن جای

و گر نه بر درت بالا نهم پای

به پِل‌پِل دانه‌های اشک جوشان

دوانم بر در خویشت خروشان

نداری جز مراد خویشتن کار

نباید بود ازین‌سان خویشتن‌دار

چو تو دل بر مراد خویش داری

مُراد دیگران کی پیش داری

مرا تا خار در ره می‌شکستی

کمان در کار دَه دَه می‌شکستی

بُخار تلخ شیرین بود گستاخ

چو شیرین شد رطب، خار است بر شاخ

به باغ افکندت پالود خونم

چو بر بگرفت باغ از در برونم

نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز

به دودت کور می‌کردم شب و روز

جفا زین بیش که اندامم شکستی؟

چو نام‌آور شدی نامم شکستی

عمل‌داران چو خود را ساز بینند

به معزولان ازین بِهْ باز بینند

به معزولی به چشمم درنشستی

چو عامل گشتی از من چشم بستی

به آب دیده کَشتی چند رانم!

وصالت را به یاری چند خوانم!

چو بی‌یار آمدی من بودمت یار

چو در کاری نباشد با منت کار

چو کارم را به رسوایی فکندی

سپر بر آب رعنایی فکندی

برات کُشتنم را ساز دادی

به آسیب فراقم باز دادی

نماند از جان من جز رشته تایی

مکِش کین رشته سر دارد به جایی

مَزن شمشیر بر شیرینِ مظلوم

تو را آن بس که راندی نیزه بر روم

چو نقش کارگاه رومیَت هست

ز رومی کار ارمن دور کن دست

ز باغ روم گل داری به خرمن

مکن تاراج تخت و تاج ارمن

مکن کز گرمی آتش زود خیزد

وز آتش ترسم آن گه دود خیزد

هزار از بهر مِی خوردن بود یار

یکی از بهر غم خوردن نگه‌دار

مرا در کار خود رنجور داری

کِشی در دام و دامن دور داری

خسک بر دامن دوران مَیفشان

نمک بر جان مهجوران مَیفشان

تو را در بزم شاهان خوش بَرد خواب

ز بنگاه غریبان روی برتاب

رها کن تا در این محنت که هستم

خدای خویشتن را می‌پرستم

به دام آورده گیر این مرغ را باز

دگر باره به صحرا کرده پرواز

مشو راهی که خر در گل بماند

ز کارت بی‌دلان را دل بماند

مزن آتش در این جان ستم‌کَش

رها کن خانه‌ای از بهر آتش

در این آتش که عشق افروخت بر من

دریغا عشق خواهد، سوخت خرمن

غمت بر هر رگم پیچید ماری

شکستم در بُن هر موی خاری

نه شب خسبم، نه روز آسایشم هست

نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست

صبوری چون کنم عمری چنین تنگ

به منزل چون رسم پایی چنین لنگ

ز اشک و آه من در هر شماری

بُود دریا نمی‌دوزخ شراری

در این دریا که‌ام آتش گشت کَشتی

مرا هم دوزخی خوان، هم بهشتی

و گر نه بر در دوزخ نهانی

چرا می‌جویم آب زندگانی

مرا چون بَد نباشد حال بی تو؟

که بودم با تو پار امسال بی تو

تو را خاکی است خاک از در گذشته

مرا آبی است، آب از سر گذشته

بر آب دیده کَشتی چند رانم

وصالت را به یاری چند خوانم

همه کارم که بی تو ناتمام است

چنین خام از تمناهای خام است

نبینی هر که میرد تا نمیرد

امید از زندگانی برنگیرد

خِرد ما را به دانش رهنمون است

حساب عشق ازین دفتر برون است

بر این ابلق کسی چابک‌سوار است

که در میدان عشق آشفته‌کار است

مفرح ساختن فرزانگان راست

چو شد پرداخته دیوانگان راست

به عشق‌اندر، صبوری خام‌کاری است

بنای عاشقی بر بی‌قراری است

صبوری از طریق عشق دور است

نباشد عاشق آن کس کو صبور است

بدین‌سان گر چه شیرین است رنجور

ز خسرو باد دائم رنج و غم دور

چو بر شاپور خواند این داستان را

سبک بوسید شاپور آستان را

که از تدبیر ما رأی تو بیش است

همه گفتار تو بر جای خویش است

وزان پس گر دلش اندیشه سفتی

سخن با او نسنجیده نگفتی

سخن باید به دانش دَرج کردن

چو زر سنجیدن آن گَه خرج کردن