گنجور

 
نظامی

ز نزدیکان خود با محرمی چند

نشست و زد درین معنی دمی چند

که با این مرد سودایی چه سازیم

بدین مهره چگونه حقه بازیم

گرش مانم بِدو کارم تباه است

و گر خونش بریزم بی‌گناه است

بسی کوشیدم اندر پادشایی

مگر عیدی کنم بی‌روستایی

کند بر من کنون عید آن مه نو

که کرد آشفته‌ای را یار خسرو

خردمندان چنین دادند پاسخ

که ای دولت به دیدار تو فرخ

کمین مولای تو صاحب‌کلاهان

به خاک پای تو سوگند شاهان

جهان اندازهٔ عمر درازت

سعادت یار و دولت کارسازت

گر این آشفته را تدبیر سازیم

نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم

که سودا را مفرح زَر بود زَر

مفرح خود به زَر گردد میسر

نخستش خواند باید با صد امید

زرافشانی بر او کردن چو خورشید

به زر نز دلستان‌ کز دین برآید

بدین شیرینی از شیرین بر آید

بسا بینا که از زر کور گردد

بس آهن کاو به زر بی‌زور گردد

گرش نتوان به زر معزول کردن

به سنگی بایدش مشغول کردن

که تا آن روز کآید روز او تنگ

گذارد عمر در پیکار آن سنگ

چو شه بشنید قول انجمن را

طلب فرمود کردن کوه‌کن را

در آوردندش از در چون یکی کوه

فتاده از پسش خلقی به انبوه

نشان محنت اندر سر گرفته

رهی بی‌خویش اندر بر گرفته

ز رویش گشته پیدا بی‌قراری

بر او بگریسته دوران به زاری

نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت

چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت

غم شیرین چنان از خود ربودش

که پروای خود و خسرو نبودش

ملک فرمود تا بنواختندش

به هر گامی نثاری ساختندش

ز پای آن پیل‌بالا را نشاندند

به پایش پیل‌بالا زر فشاندند

چو گوهر در دل پاکش یکی بود

ز گوهرها زر و خاکش یکی بود

چو مهمان را نیامد چشم بر زر

ز لب بگشاد خسرو دُرج گوهر

به هر نکته که خسرو ساز می‌داد

جوابش هم به نکته باز می‌داد