گنجور

 
نظامی

چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج

که برد از اوستادی در سخن رنج

که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند

دلش دربند و جانش در هوس ماند

ز بادام تَر، آب گل برانگیخت

گلابی بر گُلِ بادام می‌ریخت

بسان گوسپند کشته بر جای

فروافتاد و می‌زد دست بر پای

تن از بی‌طاقتی پرداخته زور

دل از تنگی شده چون دیدهٔ مور

هوا بر باد داده خرمنش را

گرفته خون دیده دامنش را

چو زلف خویش بی‌آرام گشته

چو مرغی پای‌بند دام گشته

شده ز اندیشهٔ هجران یارش

ز بحر دیده پر گوهر کنارش

گَهی از پای می‌افتاد چون مست

گَه از بیداد می‌زد دست بر دست

دلش حُراقه آتش‌زنی داشت

بدان آتش سر دودافکنی داشت

مگر دودش رود زان سو که دل بود

که افتد بر سر پوشیده‌ها دود

گشاده رشتهٔ گوهر ز دیده

مژه چون رشته در گوهر کشیده

ز خواب ایمن هوس‌های دماغش

ز بی‌خوابی شده چشم و چراغش

دهن خشک و لب از گفتار بسته

ز دیده بر سر گوهر نشسته

سهی سَروش چو برگ بید لرزان

شده زو نافه کاسد نیفه ارزان

زمانی بر زمین غلطید غم‌ناک

ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک

چو نسرین بر گشاده ناخنی چند

به نسرین برگ گل از لاله می‌کند

گَهی بر شکر از بادام زد آب

گَهی خایید فندق را به عناب

گَهی چون گوی هر سو می‌دویدی

گَهی بر جای چون چوگان خمیدی

نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد

ز نرگس لاله را سیرآب می‌کرد

درختی بر شده چون گنبد نور

گدازان گشت چون در آب کافور

بهاری تازه چون رخشنده مهتاب

ز هم بگسست چون بر خاک سیم‌آب

شبیخون غم آمد بر ره دل

شکست افتاد بر لشگرگه دل

کمین‌سازان محنت بر نشستند

یزک‌داران طاقت را شکستند

ز بنگاه جگر تا قلب سینه

به غارت شد خزینه بر خزینه

به صد جهد از میان سلطان جان رست

ولیک آن گه که خدمت را میان بست

گَهی دل را به نفرین یاد کردی

ز دل چون بی‌دلان فریاد کردی

گَهی با بخت گفتی کاِی ستم‌کار

نکردی تا تویی زین زشت‌تر کار

مرادی را که دل بر وی نهادی

به دست آوردی و از دست دادی

فرو شد ناگهان پایت به گنجی

ز دست افشاندیش بی‌پای‌رنجی

بهاری را که در بر وی گشادی

ربودی گل به دل خارش نهادی

چراغی کز جهانش برگزیدی

تو را دادند و بادش دردمیدی

به آب زندگانی دست کردی

نهان شد لاجرم کز وی نخوردی

ز مطبخ بهره جز آتش نبودت

وز آن آتش نشاط خوش نبودت

از آن آتش برآمد دودت اکنون

پشیمانی ندارد سودت اکنون

گَهی فرخ سروش آسمانی

دلش دادی که یابی کامرانی

گَهی دیو هوس می‌بردش از راه

که می‌بایست رفتن بر پی شاه

چو بسیاری درین محنت به سر برد

هم آخر زان میان کشتی به در برد

به صد زاری ز خاک راه برخاست

ز بس خواری شده با خاک ره راست

به درگاه مهین‌بانو گذر کرد

ز کار شاه بانو را خبر کرد

دل بانو موافق شد درین کار

نصیحت کرد و پندش داد بسیار

که صابر شو درین غم روزکی چند

نماند هیچ کس جاوید در بند

نباید تیزدولت بود چون گل

که آب تیزرو زود افکند پل

چو گوی افتادن و خیزان به بود کار

که هر کس که اوفتد خیزد دگر بار

نروید هیچ تخمی تا نگندد

نه کاری برگشاید تا نبندد

مراد آن به که دیر آید فرادست

که هر کس زودخور شد زود شد مست

نباید راه‌رو کو زود راند

که هر کو زود راند زود ماند

خری کو شست من برگیرد آسان

ز شست و پنج من نبود هراسان

نبینی ابر کو تندی نماید

بگرید سخت و آن گَه برگشاید

بباید ساختن با سختی اکنون

که داند کار فردا چون بود چون

بسی در کار خسرو رنج دیدی

بسی خواری و دشواری کشیدی

اگر سودی نخوردی زو زیان نیست

بود ناخورده یخنی باک از آن نیست

کنون وقت شکیبایی است، مَشتاب

که بر بالا به دشواری رود آب

چو وقت آید که آب آید فرازیر

نماند دولتت در کارها دیر

بد از نیک آن گَهی آید پدیدت

که قفل از کار بگشاید کلیدت

بسا دیبا که یابی سرخ و زردش

کبود و ازرق آید در نوردش

بسا درجا که بینی گَردفَرسای

بود یاقوت یا پیروزه را جای

چو بانو زین سخن لَختی فرو گفت

بت بی‌صبر شد با صابری جفت

وزین در نیز شاپور خردمند

به کار آورد با او نکته‌ای چند

دلش را در صبوری بند کردند

به یاد خسروش خرسند کردند

شکیبا شد در این غم روزگاری

نه در تن دل نه در دولت قراری