گنجور

 
نظامی

چو خسرو نامهٔ شیرین فروخواند

از آن شیرین‌سخن عاجز فروماند

به خود گفتا جواب است این‌، نه جنگ است

کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است

جواب‌ِ آن‌چه بایستش دریدن

شنیدم آن‌چه می‌باید شنیدن

دگر باره شد از شیرین شکرخواه

که غوغای مگس برخاست از راه

ز کارآشوبی مریم برآسود

رطب بی‌استخوان شد، شمع بی‌دود

چو مریم کرد دست از جشن کوتاه

جهان چون جشن مریم گشت بر شاه

چو دشمن شد‌، همه کاری به کام است

یکی آب از پس دشمن تمام است

به شیرین چند چربی‌ها فرستاد

به روغن نرم کرد آهن ز پولاد

بت فرمان‌برش فرمان پذیرفت

که دردی داشت کان درمان پذیرفت

به خسرو پیش از آنش بود پندار

کزان نیکوترش باشد طلب‌کار

فرستد مهد و در کاوینش آرد

به مهد خود عروس‌آیینش آرد

به دفترها عتاب آغاز می‌کرد

عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد

متاع نیکویی بر کار می‌دید

بها می‌کرد‌، چون بازار می‌دید

متاع از مشتری یابد روایی

به دیده قدر گیرد روشنایی

ز بهر سود خود این پند بنیوش

متاعی کآن بنخرند از تو‌، مفروش

در آن دیده است دولت سودمندی

که چون یابی روایی‌، در نبندی

ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد

ز ناز خویش مویی کم نمی‌کرد

چو عاجز گشت از آن ناز به خروار

نهاد اندیشه را بر چارهٔ کار

که یاری مهربان آرد فرا چنگ

به رهواری همی‌رانَد خرِ لنگ

سر و کاری ز بهر خویش گیرد

سر از کاری دگر در پیش گیرد

ز هر قومی حکایت باز می‌جُست

نگیرد مرد زیرک کار خود سست