گنجور

 
نظامی

چو خسرو دید ماه خرگهی را

چمن کرد از دل آن سرو سهی را

بهشتی دید در قصری نشسته

بهشتی‌وار در بر خَلق بسته

ز عشق او که یاری بود چالاک

ز کرسی خواست افتادن سوی خاک

به عیاری ز جای خویش برجست

برابر دست خود بوسید و بنشست

زبان بگشاد با عذری دل‌آویز

ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز

که دایم تازه باش ای سرو آزاد

سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد

جهان روشن به روی صبح‌خندت

فلک در سایهٔ سرو بلندت

دلم را تازه‌کرد این خرمی‌ها

خجل‌کردی مرا از مردمی‌ها

ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا

رهم کردی چو مهد خویش زیبا

ز نعلک‌های گوش گوهرآویز

فکندی لعل‌ها در نعل شبدیز

ز بس گوهر که در نعلم کشیدی

به رخ بر رشتهٔ لعلم کشیدی

همین باشد نثار‌افشان کویَت

به رویَت شادم ای شادی به رویَت

به من درساختی چون شهد با شیر

ز خدمت‌ها نکردی هیچ تقصیر

ولی در بستنت بر من چرا بود‌؟

خطا دیدم نگارا یا خطا بود‌؟

زمین‌وارم رها کردی به پستی

تو رفتی چون فلک بالا نشستی

نگویم بر توام بالایی‌ای هست

که در جنس سخن رعنایی‌ای هست

نه مهمان توام؟ بر روی مهمان

چرا در بایدت بستن بدین‌سان‌؟

نشاید بست در بر میهمانی

که جز تو نیستش جان و جهانی

کریمانی که با مهمان نشینند

به مهمان بهترک زین باز بینند

مگر ماهی تو یا حور ای پری‌وَش‌؟

که نزدیکت نباشد آمدن خوَش‌؟