گنجور

 
نظامی

یکی محرم ز نزدیکان درگاه

فروگفت این حکایت جمله با شاه

که فرهاد از غم شیرین چنان شد

که در عالم حدیثش داستان شد

دماغش را چنان سودا گرفته است

کزان سودا ره صحرا گرفته است

ز سودای جمال آن دل‌افروز

برهنه پا و سر گردد شب و روز

دلم گوید به شیرین دردمند است

بدین آوازه آوازش بلند است

هراسی نَز جوان دارد نه از پیر

نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر

دلش زان ماه بی‌پیوند بینم

به آوازیش از او خرسند بینم

ز بس کآرد به یاد آن سیم‌تن را

فرامش کرده خواهد خویشتن را

کند هر هفته بر قصرش سلامی

شود راضی چو بنیوشد پیامی

ملک چون کرد گوش این داستان را

هوس در دل فزود آن دل‌سِتان را

دو هم‌میدان به هم به‌تر گرایند

دو بلبل بر گلی خوش‌تر سرآیند

چو نقدی را دو کس باشد خریدار

بهای نقد بیش آید پدیدار

دل خسرو به نوعی شادمان شد

که با او بی‌دلی هم‌داستان شد

به دیگر نوع غیرت برد بر یار

که صاحب غیرتش افزود در کار

در آن اندیشه عاجز گشت رایش

به حکم آن که در گل بود پایش

چو بر تن چیره گردد دردمندی

فرود آید سهی سرو از بلندی

نشاید کرد خود را چارهٔ کار

که بیمار است رای مرد بیمار

سخن در تن‌درستی تن‌درست است

که در سستی همه تدبیر سست است

طبیب ار چند گیرد نبض پیوست

به بیماری به دیگر کس دهد دست