گنجور

 
جامی

ای ز خاک قدمت چشم مرا بینایی

چشم بد دور ز روی تو که بس زیبایی

ای خوش آن دیده که اول به رخت می‌افتد

بامدادان که به صد جلوه برون می‌آیی

لطف و انعام تو عام است ندانم که چرا

هیچ گه بر من درویش نمی‌بخشایی

سوز من روشنت آن دم شود ای شمع چگل

که شبی سوخته باشی به غم تنهایی

گر نیرزم به جوابی چو سلامت گویم

چشم دارم که به دشنام زبان بگشایی

چند سودای بتان وای ازین خون خوردن

تا به کی طعن کسان آه ازین رسوایی

عقل گفتا نرسد وصل سلاطین به گدا

بیش ازین در طلبش عمر چه می‌فرسایی

عشق فریاد برآورد که ای عقل خموش

بس بود لذت درد طلب و جویایی

جامی از خیل سگان یا ز غلامان باشد

بنده حلقه به گوش است چه می‌فرمایی