گنجور

 
جامی

شد به نقش هستی خود بند شیخ خودپسند

ماند محروم از تماشای جمال نقشبند

کور شو گو دیده خودبین که بهر آن جمال

چرخ مجمر آفتاب اخگر بود انجم سپند

کی کند باور که نوشیده ست خضر آب حیات

مرده ای کز مشرب مردان نباشد بهره مند

اهل دل آیینه اند ای شکل نامطبوع خویش

دیده در آیینه طعن و لعن بر آیینه چند

آن که تف بر آینه افکند چون در آینه

دید روی زشت خود تف هم به روی خود فکند

پست همت را ز بالا واردی ناید فرو

گر شکافد سقف مسجد را به اوراد بلند

خواجه صفرایی ست زان رو تلخکام و خشک لب

مانده آب شور جویان بر لب دریای قند

شانه کاری را شمارد از محاسن شیخ شهر

جای آن دارد که گردد پیش رندان ریشخند

دست بگسل جامیا از رشته تسبیح زرق

زانکه نتوان صید مقصودی گرفتن زین کمند