گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای جهانداری که در عهد تو گرگ و گوسفند

نیست این آنرا زیان کار آن نه اینرا سودمند

گوسفند از گرگ ترسان بود در ایام پیش

وندر ایام تو ترسان گشت گرگ از گوسفند

یک جهان گرگان دندان تیز بودند ارچه کرد

کلبتین قهر تو دندان گرگان کند و کند

شه قلج طمغاج خان کز یاد کرد نام تو

لب شود یاقوت و دندان در زبان در کام قند

خاطب از منبر چو گوید شاه مسعود حسن

خواند اعدای ترا در خطبه منحوس و نژند

گوهرت شاها پسندیده است و شاه کشوری

جز ترا نپسندد آنکس کو بود گوهرپسند

هرکه در دل چو سپندان دانه کین تو داشت

زان سپندان دانه خود دید بر آتش سپند

گوهر شاهی پدیدار از تیغ گوهر دار تست

بر تن بدگوهران چون گوهر تیغت بخند

بر جهان مالک رقابی ساخته از عنف و لطف

دوستانرا طوق منت دشمنانت را کمند

خسرو روی زمینی کاسمان از ماه نو

نعل زرین سازد از بهر تو بر سم سمند

آفتاب از ابر دارد چتر پیش روی خویش

تا ز نور رای تو بر جرم او ناید گزند

جز تو از شاهان که دارد یا که داند داشتن

آفتاب چتر دارد و آسمان نعلبند

روز هیجا از بر چابک سواران پروری

از برای زین رخش خویش کمیخت و بفند

بسکه در میدان فکندی اسب تا خصم افکنی

خصم را پا در رکاب تو زاسب اندر فکند

گر تو در میدان خویشتن گوی افکنی

گوی بی چوگان بغلطد از یمن تا تازکند

از فلک تا خاک پست ایزد بشش روز آفرید

تو بشش مه تا فلک بفراختی کاخی بلند

از بر کاخ تو بتوان دید کاندر شرق و غرب

چند کس باشند کز کاخ تاج بپذیرند پند

بند را فر هما آید پدید اندر هوا

از بر کاخ همایونت ار بود پرواز بند

قیصر و خاقان و خان و رای در کاخ تواند

پاسبان و پرده دار و آب پاش و خاک رند

تار و پود مفرش کاخ تو از عدلست و فضل

رنگ این مفرش به است از مفرش فال پرند

از پی نظاره کاخ تو آئین بست چرخ

از لب جیحون و ترمد تا بسیحون و خجند

تا بدیدار تو عید اقربا فرخ شود

عیدی کاخ تو شد بر اهل دانش نور خند

تا بود اهل عجم را نام بلبل زند واف

زند وافان سخن را نظم مدحت باد زند

مدح تو اهل عجم را یاد باد از سوزنی

همچو مراهل عرب از معری سقط وزند

سال عمر نوح با عمر تو بادا اندلغ

تا بود سوگند را در لفظ ترکی نام اند

صدهزار و اند سال اندر جهان باقی بمان

کس ندانست و نداند در جهان تفسیر اند

تا جهانداران ماضی را تو داری زنده نام

در جهانداری بزی چندانکه شو انگفت چند

کنده باد و کفته چشم دل بد اندیش ترا

کفتن نار خجند و کندن بادام کند

 
 
 
قطران تبریزی

ای نگار خند خندان یک زمان با من بخند

تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند

شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر

بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند

گر مرا بی‌بند خواهی بند بگشا از میان

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
جمال‌الدین عبدالرزاق

آنکه با عزمش نماید مرکب خورشید کند

وانکه با حلمش نماید توسن افلاک تند

ادیب صابر

عارضی داری که بر وی همچو من عاشق شوند

گر ز حسن او حکایت پیش حورالعین کنند

کمال‌الدین اسماعیل

آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند

و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند

امیرخسرو دهلوی

سبزه ای سبز است و آب روشن و سرو بلند

باده صافی به جام آبگون باید فگند

جای بلبل هست بر سرو بلند و زین قبیل

هست جای آنکه بلبل می پرد زینسان بلند

نرگس اندر عین مستی سوی گل چشمک زن است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه