گنجور

 
جامی

ای دریغ کاخ امانی به غم و شادی بند

بنده نفس خودی دعوی آزادی چند

پیش دانا چه بود ملک همه دنیا هیچ

لاف دانش چه زنی ای که به هیچی خرسند

رشته سعی قوی کن که رسیدن نتوان

به سر کنگر مقصود چو بگسست کمند

عالمی را ز تو پند است که در بند خودی

تا به کی بهر خلاص دگران گویی پند

لب به هر طعمه میالای که دندان شکند

بر سر خوان فرومایه ز پالوده قند

سنگ آزار مزن بر دل ارباب صفا

کامد آسان شکن این شیشه و مشکل پیوند

تا پسندیده فتد طور تو جامی همه را

هر چه خود را نپسندی دگری را مپسند