آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما
همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما
سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم
در غم هجران تو بر باد شد سامان ما
ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز
زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما
هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد
جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما
ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر
خود نمی دانم چرا بیرون شد از فرمان ما
گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید
گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و درد فاصله از معشوق است. شاعر از آتش عشق که در دلش شعلهور است، صحبت میکند و از معشوقش میخواهد که با نگاهی رحمتآمیز دردهای او را درمان کند. او احساس میکند که زندگیاش به خاطر هجران معشوق برباد رفته و از درد و رنج ناشی از جدایی رنج میبرد. زیبایی و دلبستگی به معشوق باعث میشود او هر نوع جفا و بیتوجهی از جانب او را تحمل کند. در نهایت، شاعر به غم و ناامیدیاش در این رابطه اشاره کرده و میگوید که حضور معشوق برای او بسیار بعید شده است.
هوش مصنوعی: تو با زیبایی خود در دل ما آتش افکندهای و مثل زلفهای خود، پیمان ما را شکستهای.
هوش مصنوعی: من برای عشق تو جانم را فدای راهت کرده بودم، بنابراین در غم دوری تو، همه چیز زندگیام بر باد رفت.
هوش مصنوعی: ای پزشک، با رحمتی که داری، راه حلی برای درد من بیاب، زیرا روشهایی که تا کنون به کار گرفتهام، دیگر مؤثر نیستند.
هوش مصنوعی: هر کسی که برایش یاری وجود دارد، او را مانند جانش در آغوش میکشد. اما برای من، جز خیانت و دونمردی از کسی برنمیآید، حتی از محبوب من.
هوش مصنوعی: ای مسلمانان، زمانی دلی داشتم که گوش به فرمان شما بود، اما حالا نمیدانم چرا این دل از دستم خارج شده و از راه ما دوری میکند.
هوش مصنوعی: به او گفتم چرا در روز عید از ما دوری؟ او پاسخ داد که چون قربانی ما، این موجود بیارزش و ناچیز، مناسب نیست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی آن آفتابست اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال
چونک هستیها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
[...]
گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما
می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
یوسف عهد خودی تو، ای صنم با این جمال
[...]
بیگل رویت ندارد، رونقی بستان ما
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح
عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
[...]
عاقبت رحمی کند بر درد ما، درمان ما
بندگان خویش را یاد آورد سلطان ما
گر نخواهد بود وصل یار ما اندر بهشت
لاجرم باغ جنان خواهد شدن زندان ما
تو ز وصل خویشتن هرگز نیفتادی جدا
[...]
دردمندم از لب لعلت بده درمان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.