آتشی از رخ چرا افکندهای در جان ما
همچو زلفت ای صنم بشکستهای پیمان ما
سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم
در غم هجران تو بر باد شد سامان ما
ای طبیب از روی رحمت چارهٔ دردم بساز
زآنکه از حد رفت بیرون چارهٔ درمان ما
هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد
جز جفا بر من نمیآید هم از جانان ما
ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر
خود نمیدانم چرا بیرون شد از فرمان ما
گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید
گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما