گنجور

حاشیه‌ها

ملیکا رضایی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۳۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰:

حمیدرضا۴گرامی ...

حکیم خیام را قبل از شاعر بودن بیایید دانشمند ببینیم ،

البته قبل توضیحات یک چند مساله را حل کنیم با هم تا سوتفاهم نشود :)

اول بگویم که من می را در اشعار خیام به شکل عرفانی نگاه نمیکنم ،بلکه همان می میبینم ولی بر این باور نیستم که خیام می میخورده ؛

دوم در حاشیه شما به چیزهایی اشاره کردید که ربطی به نظر من نداشت همان نظر ۲ شما ؛و نظر ۱ شما هم درست ولی حداقل اثری در ذهن آدمی نمیگذارد! نظر ۳ شما کمی غیر عقلانی ست ! حتی آن دانشمند که می مصرف کند اگر روزی حداقل یکی بنوشد اثرش در طولانی مدت به هزاران شکل نمایان میشود (ولی اولین بار است که این را شنیده ام بهتر است بگویی دیده‌ام)... نظر ۴ شما هم درست است و در هر مسئله ای کسی هست که قانون شکنی کند ؛نظر ۵ شما ...مخالف هستم ؛چون هیچ واژه ای معنایش همان نمیشود که لمس کنی ؛آن معنی واژه فقط معنی لغوی ست ؛فارغ بودن سخت است ؛ 

دومین مسئله این که من هیچ باوری را توصیه نمیکنم اگر توجیه کنم بر آن باور نداشته ام !

راستش از کسی چون من که بهت و حیران دارد باور داشتن به چیزی برایم حیرانی هم میآورد و بر حیرت من میافزاید ...بگذریم ؛    :)

گفتم که خیام را دانشمند ببینیم ؛

من به این فکر میکنم دانشمند حتما به نظام آفرینش خدا پی میبرد به این که دین خیام چه بوده کاری ندارم ولی مطمئنا او خدا را باور داشته ؛

اما اگر شاعر بودن او را به مسئله اضافه کنیم ؛  ... ؛خب خیلی چیزهای دیگر به خیام افزون میشود !

برخی از اشعار خیام اگر ببینید و البته تعدادشان کم است که عشق را در آن میبینی ؛

حتی اگر هم عاشق نبود بهمسئله عشق باور داشت ؛

در دریای عشق یک بخشی داریم به نام زنده بودن مردگان عاشق و یک بخش هم که عکس این است به نام قیامت عشق ...خب این قیامت عشق همان برمیگردد به خود قیامت ولی در سیر عشق ؛پس خیام حتی اگر بویی از عشق برده باشد پس به قیامت هم نظری داشته ولی شاید ایمان نداشته !باور داشتن یعنی دانستن مورد نظر خود بودن ولی ایمان داشتن یعنی  باور کامل داشتن یعنی یقین داشتن ،پس او باور داشته اما ایمان نمیدانم ؛حتی در یک شعر هم به زیبایی گفته :پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است ،گردنده فلک نیز بکاری بوده است 

هر جا که تو قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم نگاری بوده است 

خب همین شعرشان نشان میدهد که ایشان به مرگ باور داشته و بیت اول هم به نظام آفرینش اشاره دارد و سیر تکامل عشق در عالم و عالم ؛

نظر من این است که اما خود خیام هم مثل خیلی دیگر از دانشمندان با این همه دیدن شگفتی های علم  و هستی و عالم و آفرینش دچار بهت شده ؛ چرا نباید گاهی از خود سوالی کنه ...

راستی بگم که در حاشیه اول خود گفتم که سوالات کودکانه و ... ، به نظر من نباید زود قضاوت کرد ؛به نظر من کودکان که از هیچ چیزی خبر ندارند و یا دردی را هنوز نکشیده اند دید زیباتری نسبت به ما دارند و ما آدم ها بزرگ میشویم و در سختی قرار میگیریم و دیگر از اون شیرینی کودکی مان کاشته میشود و گاه برخی خیلی جدی ؛ ! 

به نظر من باید این سوالات را از خود کرد ؛برای درک یک شاعر برای اینکه به دید شاعر نزدیک شده نیاز به مطالعه نیست ؛باید ذهن مان راشفاف کرده و همه چیز را از دید نو ببینیم ؛ خودمان تغییر کنیم و دیدم تغییر کند و شاید توانی بود و با این تغییرات به آدمی دیگر بدل شدیم ...

 

حمید رضا۴ در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۲۵ در پاسخ به ملیکا رضایی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰:

ملیکای عزیز،

۱ ـ مصرف شکر و نشاسته بسیار زیان آورتر و مرگبارتر از می است.

۲ ـ هر پدیده ای میتواند زیان آور باشد. حتی آب و هوا به شکل سیل و طوفان.

۳ ـ نزدیک به همه دانشمندان در سراسر جهان می مصرف کرده و می کنند. نوشیدن ربطی به دانشمند بودن ندارد.

۴ ـ مصرف می در اسلام حرام است. اما این یک واقعیت است که بسیاری از مسلمانان، بویژه درصد عظیمی از ایرانیان این قانون را رعایت نکرده و نمی کنند.

۵ ـ معنای واژه فارغ بودن در در لغتنامه ها مشخص است. شما اشتباه می کنید، من کاملا به آن آگاهم. آنچه شما معنا کردید خیالیست و ساخته و پرداخته ذهنتان برای توجیه باورهایتان.

سپاس

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۷:

به نام او

هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن                             چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن

مستی از نوع مستی بیداری و هشیار شدن به آگاهی معنوی است . در سیر معنوی پس از گذر از شریعت و طریقت و خلاصی از چنگال ذهن  سالک به هسته مرکزی آگاهی یعنی حقیقت وارد می گردد.

*شریعت و طریقت سیر الی الله می باشند و حقیقت سیر فی الله است.

قوانین وادی حقیقت با سایر طبقات سلوک کاملا متفاوت است و در واقع ریشه و منبع قوانین از آنجا سرچشمه می یابد ولی نکته اصلی در اینست که سالکی که گام به وادی حقیقت می گذارد خود بخشی از این حقیقت ناب می گردد و هر آنچه که او از مقام مکاشفه ارمغان می آورد شکل و فرم واقعیت به خود می گیرد .

حریف نیک بمعنای استاد یا همراه آگاه از مراتب بالاتر حقیقت است که از مسیر اصلی آگاهی دارد و منازل وادی حقیقت را تا سرچشمه می شناسد.

در اینجا سالک خود مولانا است که در دیدار با شمس مست هشیاری گشته و اینک از او طلب استمداد دارد تا هشیاری بیشتری به او برساند. شمس را همراه نیکویی در فراسوی نیک و بد یافته است .

منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان                   نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن

در این سطح آگاهی ، منیت رها گردیده و دیگر از من ذهنی اثری نمانده است . افعال انسان با مقیاس خوب و بد نسبت به منافع انسانی خویش سنجیده می شود ولی حقیقت وجود فراتر از منافع انسانی است و معیار اصلی برای سنجش ، خواست مقام متعال و اولیای اوست که بطور طبیعی متضاد با منافع انسانی است.

با این نگرش بیشتر خواسته ها و آرزوهای انسانی باعث خروج انسان از مسیر حقیقت گردیده ومسبب انحراف از کمال آدمیت است! بدین معنی که در بسیاری از موارد حتی حرکت های عام المنفعه و خداپسندانه نیز باعث شر و انحراف است! چرا که مجوز ولی وقت و استاد حقیقت مبنی بر انجام آن کار صادر نگردیده است.

لذا در قرآن نیز داریم که ان الانسان لفی خسر   همانا انسان در خسران و زیان است ! بدین معنی که انسان تا زمانیکه عموم افعال او از روی خواست و اراده خویش است زیانکار است و راه عبث پیموده است .(حتی عبادات و امور خیریه که بدون اذن ولی حقیقی وقت صادر گردد نه تنها راه او را به سوی روشنایی نمی گشاید بلکه بیشتر در دام جهالت و گمراهی، ابدالدهر به اسارت می کشد.)

بنابراین به حقیقتی ظریف پی میبریم و آن اینست که اهالی شریعت و طریقت متعصبانی کورباطن بیش نیستند و بدون شک در مواجهه با سخن حق جبهه گرفته و شخص حقیقت گو را مرتد و محارب می خوانند! دلیل بلاشک این مطلب آنست که شخصی که باطن او کور و کر نباشد با شنیدن سخن حق منقلب شده و انقلاب درونی در او حاصل آید که به خروج او از باتلاق شریعت و طریقت انجامیده و او را به وادی ایمن حقیقت رهنمون می گردد. مصداق این مطلب است که  « در خانه اگر کس است یک حرف بس است»

اولین جرقه روشنایی ذهن زمانیست که شخص به کور وکر بودن خویش معترف می گردد و استمداد می طلبد!

نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن                نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن

تاریخ ولادت آدمی از این نقطه شروع می شود و نظر او به سوی حقیقت گشوده می شود و گوش او حقیقت را همچون نوای چنگ و نی می نیوشد. آنگاه است که عظمت خداوند را  در دل خویش درک می کند ! و وجود او را درمی یابد. تا قبل از این سوی و سمت معکوس را درک کرده بود و در خسران بود ولی از این نقطه سیر فی الله در او آغاز گشته و به سمت کمال آدمیت رهسپار می گردد.

 

برگ بی برگی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲:

فاتحه ای چو آمدی  بر سر خسته ای بخوان 

لب بگشا که میدهد  لعل لبت به مرده جان 

فاتحه در این بیت به معنی گشایش است و خسته به معنی  زخمی ، انسانی که عمری در پی  نیکبختی بوده و آنرا از چیزهای این جهان و سپس از اشخاص طلب میکند ،  پس از رسیدن به همه یا بخشی از خواسته های خود که گمان بر توانایی آنها برای خوشبختی خود می برد  ، سرانجام درخواهد یافت که آن چیزها مانند مقام ، اعتبار ، ثروت و امثالهم ، همسر و حتی فرزندان قادر به خوشبخت کردن او نبوده  و عمری را در پی سراب بوده است ، پس انسان ، خسته یا زخم خورده از این جهان ماده و ذهن خود میشود ، در مصرع دوم حافظ چنین انسانی را به مرده ای تشبیه میکند ، اما اگر همین انسان خسته و زخمی آهنگ بازگشت به اصل خدایی خود را داشته باشد و  پی برد که  تنها  در حضور او  به آرامش و خوشبختی واقعی خواهد رسید ، پس ، از حضرت معشوق طلب حضور بر بالین این مرده را خواهد نمود تا به نفس و دم مسیحایی آن طبیب یگانه بار دیگر به اصل خود زنده شود و این حضور  فاتحه و گشایشی برای چنین انسانی ست تا فرصت زندگی دوباره ای  به او دهد .لب بگشا یعنی به محض گشودن  دهان ، آن دم مسیحایی و لعل لب حضرتش جان دوباره ای به چنین انسان زخم خورده ای خواهد داد  ، بدلیل اینکه آرزوی  آن خوشبختی کذایی از جهان مادی ، موهوم و برامده از ذهن و سر انسان بوده است حافظ میفرماید  فاتحه را بر سر آن خسته بخوان .  مولانا  نیز در رابطه  با فاتحه بیت معروفی  دارد ؛

جان و روان من تویی ، فاتحه خوان من تویی 

فاتحه شو تو یک سری ، تا که به دل بخوانمت 

آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود 

گو نفسی ، که روح را میکنم از پی اش روان 

در این بیت از زبان انسان خسته بیت نخست می‌فرماید  به آن کسی که بر بالینم  حاضر شد برای احوال پرسی ( که ای انسان زخمی چگونه ای )  و سپس با دم مسیحایی خود فاتحه ای برای گشایش و زنده کردن دوباره ام خواند و اکنون  در گذر و رفتن است بگویید یک نفس دیگر بماند تا روح و جانم را از پی او روان کنم ، یعنی یک دم دیگر بماند یا  نفسی دیگر در من بدمد  تا جانم را فدای او کنم .اکنون پس از عمری سراب دیدن ، انسانی که با دم و نفس حضرت معشوق زنده و هشیار شده ، در می یابد که عمر را به بطالت و ساختن بت هایی طی نموده که تنها فایده  آنها زخمی و خسته کردن او بوده اند ، پس از این  زندگی دوباره ، او  معشوق و بت حقیقی و طبیب واقعی خود را یافته و با او به نجوا و بیان دردهایش می پردازد . 

ای که طبیب خسته ای ، روی زبان من ببین 

کاین دم و دود سینه ام  ، بار دل است بر زبان 

انسان زنده شده به دم و نفس حضرت معشوق  خطاب به حضرتش عرضه میدارد که ای طبیب خستگان و زخم خوردگان ، برای معاینه به زبان من بنگر  ، عمری بجای عشق به هستی یا خدا ، عشق چیزهای این جهان را در دل و درون سینه قرار دادم  ، حاصل آن ، سینه ای مالا مال از دم و دود و درد شد ، خشمها ، کینه ها ، نفرت ها دشمنی ها حسادت ها و حسرت ها  در درون سینه تبدیل به دود و درد شدند و باری شدند بر زبان ، یعنی افکارم برآمده از چیزهای ذکر شده درون سینه ام هستند که بر زبانم  جاری می شوند ، بد گویی ها ، غیبت کردن ها  و هرگونه کلام غیر حقی که از زبان جاری شوند بار و نتیجه آن دم و دود های سینه هستند .

گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت 

همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان  

استخوان در اینجا به معنی بن و ریشه است  ، حافظ از زبان آن انسان تازه به دم ایزدی زنده شده میفرماید ، تب و حرارت حضور حضرت معشوق اصل و ریشه او را از روی لطف و عنایت و مهربانی گرم کرد و جان دوباره ای به آن بخشید ، آن طبیب یگانه از نزد او برفت ، اما آتش مهر آن حضرت در استخوان یا ریشه او باقی می ماند ، یعنی اصل خدایی او یا هر انسان دیگری از روی لطف و مهربانی  حضرتش در نهاد و ذات انسان پابرجاست و اگر مدتی انسان سرگرم بازیچه های دنیوی شد و از اصل خود دور افتاد ، اصل و ذات خدایی انسان در استخوان یا ذات او  پا برجا و جاودانه  است ، با تحول و طلب  میتوان این آتش مهر را در بن وریشه خود بار دیگر برافروخته  کرد .مولانا  میفرماید  " بر صدف آید ضرر نی بر گهر "

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن 

چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان 

خال در ادبیات عرفانی نشانه وحدت و یکی بودن ذات و اصل انسان با خداست به عبارتی دیگر خداوند با نشان کردن انسان بوسیله خال و نشانه خود او را از جنس خود اعلام کرده و در پیمان موسوم به الست از انسان نیز تایید این مطلب را گرفت ، حال که آن انسان زخمی و مایوس رو به موت  با طلب و سپس حضور حضرت معشوق و فاتحه‌ای  زنده شد ، آتش اشتیاق برای دیدار و وصل دوباره در دلش زبانه کشیده و هوای بازگشت به وطن را دارد زیرا خود را از جنس خدا تشخیص داده است و نه از جنس چیزهای مادی و ذهنی این جهان ، و بنا بر قانونی که  بازگشت هر چیزی در جهان به اصل خود اجتناب ناپذیر است ، پس انسان نیز باید ارجعی الی ربک را آغاز کند . در مصرع دوم خسته و ناتوان به معنی بیمار و ناتوان است و چشم به معنی نگرش به هستی و جهان بینی آمده است ، یک چشم حضرت معشوق انسان را لاهوتی می بیند و چشم دیگرش ناسوتی ، به عبارتی دیگر جان اصلی انسان که از جنس خداست در قالب تن و جسم که در این جهان فرم بسر میبرد قرار گرفته است  ، البته که خداوند بر سر این کار آگاه است ،  اما انسان که واقعآ  خیال و تصمیم یکی شدن با اصل خود را دارد از این نوع نگاه و دیدن بیمار و ناتوان  است ، مولانا  میفرماید  : 

هر کسی در عجبی و عجب من این است 

کو نگنجد به میان چون به میان می آید ؟

و انسان بخاطر همین شگفتی قرار گرفتن جان بینهایت خداوندی در جسم محدود مادی در تشخیص خود و رفت و برگشتها دچار سرگشتگی شده  ، از تبدیل سریع و وحدت با خدا ناتوان و علیرغم آتش اشتیاق و حال دل برای بازگشت به وطن اصلی خود ، از این کار بزرگ باز می ماند  . 

باز نشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین 

نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان ؟

پس از بیماری چشم و ناتوانی از پرواز ناگهانی به جهان معنا و لاهوتی یا سرگشتگی و رفت و بازگشت انسان  از جهان معنا  به جهان فرم و ماده  ، چاره کار در آب دیدگان است ، یعنی انسان با درخواست و تضرع و گریه از حضرت حق طلب استمداد و یاری کند تا با لطف و عنایتش حرارت و آتش اشتیاق او آرام گرفته و سپس با کار معنوی بر روی خود که همان عشق ورزی ست  به آرامی پرواز به آسمان یکتایی را بیاموزد ، انسان زخمی که تا حدودی به عشق زنده شده و اکنون سالک کوی عشق است  نگران از  غلبه خرد ایزدی بر هیجان  تبدیل سریع به اصل خدایی خود ، از آن طبیب یگانه درخواست میکند که نبض او را بگیرد تا ببیند آیا با این تفاصیل  هنوز نشانی از زندگی در او  دیده میشود یا خیر ؟ می ترسد که  این آتش در او سرد شود و بار دیگر بمیرد .

آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است 

شیشه ام از چه می برم پیش طبیب هر زمان ؟

حافظ از زبان آن زخمی دیروز و سالک امروز میفرماید  آن طبیب یگانه که شیشه شراب را از برای عیش واقعی و معالجه او تجویز کرده و به او داده است  و مدت زمان مصرف آن نیز مادامی که به شفای عاجل نرسیده باید ادامه  داشته باشد ، اما در مصرع دوم سالک عجول شیشه شراب را هر زمان برای اندازه گیری میزان شراب دریافتی پیش طبیب می برد .طبیب در این بیت و بیت بعد ، آن طبیب یگانه نبوده و طبیب ذهنی انسان است ، طبیبی  که بوسیله چیزهای بیرونی مانند قرص و مسکن های موقتی و با سبب ها قصد معالجه بیمار را دارد  ، معنی کلی بیت این است که سالک فقط باید به کار دریافت شراب بپردازد و هر زمان و دم به دم نخواهد که مقدار شراب دریافتی را اندازه گیری کرده و میزان پیشرفت معنوی خود را بسنجد زیرا که این کار ذهن بوده و او را از ادامه دریافت شراب و کار معنوی خود  باز میدارد .بنظر میرسد" شیشه ام از چه می برم " صحیح باشد که در غیر اینصورت کل بیت و بخصوص مصرع دوم از معنی خود دور  خواهد شد .در مصرع اول آن طبیب یگانه است که شیشه شراب را بر ای بیمار تجویز کرده و مداومت آن نیز حاکی از این است تا شفای کامل او باید از این شراب بنوشد ، پس چه ضرورتی دارد که بیمار ، پیوسته و هر زمان شیشه را برای اندازه گیری میزان مصرف و اندازه تاثیر آن بر روی خود نزد طبیب ببرد ؟ هر وقت حال دلش کاملأ  خوب شد و دود و دم سینه اش  زدوده شد واضح است که از شراب به اندازه کافی بهره برده است .

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم 

ترک طبیب کن بیا ، نسخه شربتم بخوان 

شعر و ابیات عرفانی حافظ نیز برآمده از شراب معرفت الهی ست و شربتی برای شفای دل دم و دود آلود ما انسانها ، پس ترک طبیب ذهنی خود را کن که شفا را در عوامل بیرونی و سبب ها  جستجو میکند ،  بیا به این ابیات توجه  کن و آنها را بخوان که نسخه شربت و شفای دلهای بیمار اینجاست .

 

ملیکا رضایی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۰۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:

به نظر من باید داشته باشه البته شعر به گونه ای هست که مصراع بعدی جواب ش رو داده و سوالی هست که جواب ش اومده پس استفهام انکاری ست ؛پس باید علامت سوال داشته باشه ...

بزرگان نظری دارند بگویند 

 

Franz در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۲۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۸۶:

با سلام، لطفا دوستان بدون سواد ادبی نسبت به هیچ موضوعی اظهار نظر نفرمایند، ضمنا اینگونه مسائل رو فقط باید با منطق حل کرد، نه با تعصب و نه با مراجعه به تاریخی که همه‌ش دروغ هست. ابتدا خدمت عزیزانی که دائما اشاره به استعاره بودن واژه ترک در این رباعی دارند عرض می کنم؛ درسته واژه ترک در ادبیات استعاره از معشوق زیبا و دلربا هست، با این حال عزیزان هنوز نمی دانند که چگونه میشه فرق استعاره رو با معنای حقیقی تشخیص داد؛ چرا هیچ توجهی به بیت اول رباعی ندارید؟ اگر حضرت مولانا استعاره بیان می کنند پس چرا در بیت اول از مردمی (یقینا مردم قونیه) خواهش دارند تا او رو از خودشون بدانند؟ اینجا آشکارا می فرمایند من از خودتون هستم؛ پس وقتی استعاره خواهیم داشت که عناوین ابیات قبلی شعر بر این امر دلالت داشته باشند، اما اینجا مولانا اول گفته من رو از خودتون بدونید، سپس ترک بودن رو بیان کرده که دلیل خود مولانا برای مردم هست. شاید برخی فکر کنند ترک اینجا ایهام هم باشه و مولانا هم ترک بودنش رو اعلام میکنه و هم پاکدل بودنش رو؛ اما این هم یک دلیل عالی برای این هست که مولانا از استعاره استفاده نکرده زیرا هرگز در هیچ شعری از ترک به معنای زیبا برای باطن و قلب پاک استفاده نشده، بلکه همواره برای چهره و منظر زیبا کاربرد داشته؛ لذا تنها منظور مولانا در اینجا ترک بودنش هست و بس. این یک استدلال کاملا فلسفی و دقیق و همچنین ساده و قابل فهم هست؛ اگر دوستان متعصب که میگن مولانا ترک نیست همین استدلال رو هم نپذیرند آشکارا مهر جهل و نادانی رو به پیشانی خودشون خواهند کوبید. با آرزوی موفقیت. 

 

رها در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۲۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:

انتهای مصراع اول بیت یکی مونده به آخر آیا علامت سوال لازم نداره؟

 

ملیکا رضایی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۸ در پاسخ به nabavar دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

)):

 

ملیکا رضایی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:

مولانا ادعا نکرد او خداست ...

هر انسانی خدایی ست ...

این جواب شما هست ؛نمیدانم چطور این جمله را توضیح دهم؛هرکس به گونه ای اگر این جمله را فهمید ،فهمید ...

خدا عقل را داد به انسان ،هر حسی را و هر توانایی ای را ؛و اختیار به آدمی ،

این انسان بود که این عقل را گسترش داد .

 

 

Polestar در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۳۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹:

خیلی قشنگه

 

Polestar در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

همش یه بیتش مفیده مکن ز غصه شکایت...

بقیش خزعبلات شراب و شرابخوری

 

متفکر در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:

خداوند خالق ما و همه مخلوقات عالم است و همه این عالم مخلوق خداوند است

عقل می گوید سنخیتی بین خالق و مخلوق نیست چرا که اگر باشد او محدود می شود و محدودیت در خداوند راه ندارد

انسان قطعا و یقینا مثل آفتاب مشخص است که آویزان و نیازمند است و کسی او را می پروراند کودک چگونه رشد می کند؟ قطعا چرخاننده ای او را رشد می دهد که همان پروردگار اوست و همه مخلوقات اینگونه اند.

اگر انسان توان دارد مدفوع و کثافات را از خود دور کند که قادر به این کار نیست پس چگونه ادعا می کند خود خداست یا ...

 

هیوا در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۱۴ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰:

مصراع اول ِ بیت اول یعنی چی؟

 

ملیکا رضایی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۰۵ در پاسخ به امیر دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:

اما به نظر من این نگاهی که شما از آن حرف میزنید هنوزهم هست ...به شکل دیگر 

 

هیوا در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۴۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:

سلام

خون ما خود محل آن دارد/ که بود پیش دوست مقدارش  میشه معنیش رو بگین 

 

میــــرِ سلطان احمـــد در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

عاقل آن است که اندیشه کند پایان را

 

 

هیوا در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۳۷ در پاسخ به ملیکا رضایی دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۹۰:

متشکرم 

 

ملیکا رضایی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۰۴ در پاسخ به متفکر دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:

دقت کنید که هر انسانی خدایی ست ...

روز اول که استاد من (یک معلم میتواند استادی هم باشد برایت ،برخی معلم ها استاد عشق اند ...)این را گفت (همان جمله آغازین حاشیه من را ) و من و بقیه یا نفهمیدیم یا اشتباه فهمیدیم ...

روزها گذشت و سه سال از آن موقع گذشته ...

و بالاخره فهمیدم که هر انسانی خدایی ست ...

کافی به یک بند یا یک جمله یا یک شعر گونه ای دیگر نگاه کرد ...خدای هر کس به رنگ چشمان اوست ؛خدا بی رنگ ست و رنگی از اوست ؛چون آینه که هر رنگی به خود گیرد ...خدا بیرنگ در توست ...همیشه در کنارت ... 

...و هر انسانی خدایی ست ...

 

او خود را خدا ندید ؛اصلا از این شعر این معنی قلمداد نمیشود .

ای کسانی که به حج میروید اکنون کجا هستید ؟معشوق همین جا هست بیایید بیایید ...یعنی چه؟

سالیان دراز به حج میرویم و به گرد آن خانه میگردیم ...ما به گرد خانه میگردیم یا خدا ؟

ما برای خدا به گرد خانه میگردیم ...حال خدای ما هر لحظه گرد ما هست ...

در اینستاگرام متن نوشته شده بود و خوب به یاد ندارم :

به کعبه که میگشتم فهمیدم این من نیستم که به آن میچرخم ...این اوست که به من میچرخد ...

از اینها چه میتوان فهمید ... ؟

 

طواف کردن جز با عشق چه معنا دارد ...

هر خانه کعبه ای ست ... .

در هر خانه خدایی ست ... .

مولانا خدا را معشوق خطاب کرده ...این غزل مولانا عرفانی ست چون خدا معشوق است و عاشقانه است چون عشق خدا هست ...عرفان و عشق با هم آمیخته شده ...ولی به کفت مولانا این یک عشق است !...آری او مثنوی خود را قرآن میدانست و حق هم داشت !چرا نمیدانست !؟؟

آن دیوان کبیر او که جای جای آن با شعر و آیات قرون و آیات دل مولانا نگاشته شد .... .

 

عمل حج ...این عمل مقدس ...کمتر کسی چون مولانا توانست خدای را ببیند...

خود مولانا گفت معشوق توهمسایه و دیوار به دیوار ...خدا همین جا هست و از برای او طواف میکنی ...

...گر صورت بی صورت معشوق بببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ...

از هر بیت که میگذری واضح تر میشود !

صورت بی صورت ...خدا هست !خودمیگوید خدا را دیده‌ام ؛و آنگاه که او ببینی خود تو خدایی هستی ...خود تو کعبه ای هستی ...

چندین بار به آن کعبه مقدس رفتید و هیچ نشد ؛

نه به خدارسیدی و نه خدا دیدی...تنها کافیست که اگر واقعا میخواهی به او برسی بر دل فرود آیی 

 

اگر این کنیم نشانی میخواهیم برای ادامه راه ...نشان خد ا بی نشان است ...نشان خدا چیست ...نمیدانم 

 

 

 

آری ...

حج مقدس ست 

زیباست 

.

.

و هر دل جای خداست که خدای عشق  را به انسان داد ...

 

و اگر خدای دیدی ؛تو خود خدایی استی ،

...

... و هر دل کعبه ای که تو پی در پی به او میگردی ...

 

ملیکا رضایی در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۳۰ در پاسخ به Ouchen دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:

درود به Quchen

تمام آنچه که درست بود را گفتید :)

 

 

میــــرِ سلطان احمـــد در ‫۲ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۲۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶:

آملی برای این رباعی توضیحاتی دادند که الان خاطرم نیست

ولی کلی بحث شد سر کلاس ایشون راجبع این رباعـــی

 

۱
۹۸۱
۹۸۲
۹۸۳
۹۸۴
۹۸۵
۵۰۶۴
sunny dark_mode