سفید در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۱۱ دربارهٔ اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۸:
تو را ای چرخ، بسیار آزمودم
همانی و همانی و همانی...
سفید در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵:
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی...
سفید در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳:
بنیادِ مکر با فلکِ حقهباز کرد...
سفید در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰:
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهارِ توبهشکن میرسد چه چاره کنم...
سفید در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۲:۴۳ دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:
مرا امید بهبودی نماندهست، ای خوش آن روزی
که میگفتم علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید...
اشکان مشاهیری در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۳۲ در پاسخ به علی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۰ - ملامتکردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت:
درود و ممنون از توضیحات کاملتون
سید مهدی smb۱۳۴۷@gmail.com در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۶۰:
لطفا به جای ف، ویرگول بگذارید.
سید مهدی smb۱۳۴۷@gmail.com در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۶۰:
لطفا به جای ف، ویرگول بگذارید.
مهدی رضایی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۵۴:
آنرا به زمین بنه که" بر سرداری "هست
نه " درسرداری "
به نظر حقیر معنای متفاوتی باهم دارند
سید حسین اخوان بهابادی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:
در این غزل، مصرع اوّل بیت ها از لحاظِ ظاهری ومعنایی، در رابطه با مصرع دوّم آن است. اما سوال، آیا در بیت زیر هم غیر از بحث ظاهر، بین مصرع اول و دوم رابطه ای است؟
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
ابتدا معنی شعر:
اینگونه نیست که هرکس به وسیله ای(آرایش کردن وآب ورنگ زدن ) چراغ ِچهره برافروزد وادّعای دلبری کند. برای تبدیل شدنِ یک شخص به"دلبر" علاوه برداشتن ِ چهره ی زیبا، شرایطِ دیگری نیزضرورت دارد. همانگونه که هرکسی توانایی ساختن ِ آیینه را داشته باشد اسکندر نخواهدشد و اسکندر علاوه بر آیینه سازی از ویژگیهای زیادی برخوردار بوده است.
پاسخ سوال بالا دربارهی نقطهی اشتراک برافروختن چهره و آیینه سازی :
آینه ساز که آینه سازد و برای برافروختن چهره هم آینه لازم است تا خود را در آن ببیند و بر آرایش و زیبایی خود بیفزاید پس شاعر گویا می گوید نه هرکه با آینه خود را جذاب کند دلبری و عاشقی میداند و نه کسی که خود آینه را هم می سازد حتماً راه و روش اسکندری میداند.
محمد مهدی فتح اللهی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۱۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲:
احسنت
سعید کف در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۶:۱۲ در پاسخ به مجید سلیمانی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۷:
به حضور آقای مجید سلیمانی. به شما و بقیه دوستان توصیه میکنم که به پادکست فردوسی خوانی آقای امیر خادم رجوع کنید. نسخهای که ایشان از آن استفاده کرده همان نسخه اخیر از آقای خالقی مطلق است. آقای خادم توضیحات بسیار ارزندهای در مورد فردوسی، شاهنامه و شرایط سیاسی و جغرافیایی آن زمان را در قسمتهای ویژه میدهند. پادکست ایشان بسیار آموزنده است. فردوسی خوانی ایشان در تلگرام و یوتیوب نیز هست. اگر در گوگل با نام reading ferdowsi جستجو کنید راحت پیدا میکنید.
کلمه آوری به گفته آقای امیر خادم قید است و به معنی قطعآ و مفهوم بیت با فارسی امروزی یعنی: جدی باید حرف زد در مورد اینکه تو کی هستی. جایگاه تو کجاست؟ شاهی یا اژدهایی؟
با سپاس
سیّد محس سعیدزاده در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۵۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹:
عاشق گل:
«هرگلی نو که درجهان آید
مابه عشق اش هزاردستانیم»
عشق به گل، عشق به لطافت،عشق به مهربونی،شعار ئدثار زنان ومردان عارف است.اگربریک نفر پیچیده اند،اورا نماد لطافت ومهر ومرام دانسته اند وفرد مورد نظر اصلا موضوعیّت نداشته است.به قول آصفی قاینی:
مهربانی های لیلی کرد مجنون را اسیر
ورنه هرخوبی که لیلا بود مجنونی نداشت
معنی این بیت سعدی آن است که هردم وهرجا گلی ببینیم،مثل هزاردستان برایش زبان به حمد وثنا وغزل خوانی میگشاییم که ما برده گان گل ایم.برده ی جان لطیف ایم وبه جسم(میوه) نظر نداریم.
سعید کف در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۵۱ در پاسخ به کی پارسا رئیسی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۶:
با درود! همان بگوی درست است. هر آنچه تو گفتی بگو، من میگویم.
جهن یزداد در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۵۶ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۱:
ای انکه در جهان چو تو کس شهریار نیست
آمد بهار خرم و کس شاد خوار نیست
جان تو با تن تو شها سازگار باد
چندان که باد و خاک بهم سازگار نیست
برگ بی برگی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹:
دلی که غیب نمای است و جامِ جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
دلِ همه انسانها غیب نما ست ، یعنی بازتابی از عالمِ غیب و از جنسِ خداییت است ، پس حافظ میفرماید اصلِ و مرکزِ انسان بدلیل اینکه از جنسِ عالمِ غیب است جامِ جم دارد ، یعنی ظرف و جامِ وجودش جامِ پادشاهی(جمشید ) است که با آن جام می تواند ابعادِ گوناگونِ وجودِ خود را ببیند، قوه خیال و قدرتِ تشخیصِ انسان نیز بدلیلِ همین دل و مرکزِ غیب بین اوست ، در مصرعِ دوم میفرماید همانطور که در داستانِ نمادینِ سلیمان (که برخی او را همان جمشید می دانند ) خاتم و نگینِ پادشاهی او برای مدتی گم شد ،نگینِ پادشاهی یا همان دل و مرکزِ هر انسانی در همان آغازِ ورود به جهان گم می شود ،حافظ می فرماید اما چه اهمیتی دارد و غمی نیست، زیرا اصلِ انسان که غیب بین است بزودی می تواند آن نگین را بار دیگر یافته و تاجِ پادشاهی خود را باز پس گیرد ، یعنی اینکه انسان که خویشِ عالمِ غیب یا خرد و هشیاریِ مطلق است با پای گذاشتن به این جهان و بنا به ضرورتِ بقای جسمانی ناگزیر از تشکیل خردِ دیگری ست که از جنسِ ماده و جسم است که به آن عقلِ جزوی یا خویشِ در خدمتِ تن گویند و پساز آن بلادرنگ خاتمِ پادشاهیِ خود را از دست می دهد و این خردِ جسمانی یا خویشِ تن اداره امورِ جسمانی طفل را بر عهده می گیرد ، حافظ میفرماید اما جای هیچ نگرانی نیست زیرا پس از رشدِ جسمانی ، هر انسانی می تواند بوسیله دلِ غیب نمایِ خود نگینِ پادشاهیِ خود را هرکجا که باشد یافته و بارِ دیگر اداره امورِ خود را در همه ابعاد به آن خرد وخویشِ اولیه باز گرداند .
به خط و خالِ گدایان مده خزینه دل
به دستِ شاهوشی ده که محترم دارد
اما یافتنِ آن نگین شرایطی دارد و از جمله اینکه انسان نباید خزینه گوهرِ دل را که غیب نما ست به دست هر گدایِ خوش خط و خال دهد ، یعنی انسان برای منظورِ فوق نیازمندِ راهنمای معنوی ست تا زنگارهایِ چندین ساله را از گوهرِ جان بینِ دل بزداید و اصل یا خویشِ حقیقیِ او را بر وی بنمایاند ، اما شیادانی هستن که خود را راهنمایِ معنوی جا زده اند و در واقع گدایانی هستند که به محضِ دسترسی به آن نگین یا گوهرِ ارزشمند ، آن را از انسان می ربایند و سالهای بسیاری از وقت او را برای یافتنِ دوباره آن گوهر تلف می کنند ، در مصراع دوم می فرماید اما راهنمایانِ حقیقی نیز هستند که شاهوش هستند ، یعنی به خاتمِ پادشاهیِ خود رسیده اند و با یگانه پادشاه هستی یا زندگی یکی شده اند ، پسحافظ میفرماید خزینه دلِ خود را به دست شاهوشانی چون مولانا و حافظ بسپار تا آنها زنگار از گوهرِ دل پاک نمایند و آن نگینِ ارزشمندِ پادشاهی را با همکاری خودت بازگردانند .
نه هر درخت تحمل کند جفایِ خزان
غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد
حافظ این دوره کوتاه نوجوانی را که انسان به ناچار دلِ غیب نما و نگینِ پادشاهیِ خود را از دست می دهد فصلِ خزان و پاییز می داند که برخی از درختها زیرِ سردیِ آن شکسته و تابِ چنین خزانی را ندارند ، پس به فصلِ بهارِ خود نرسیده ، خشک می شوند ، یعنی با از دست دادنِ دلِ غیب بینِ خود بعضاً تا پایانِ عمر در همان هشیاریِ جسمی باقی مانده و خود را همان خویشِ تن و جسمانی می بینند ، اما سرو هِمَتانی نیز هستند که می دانند کارِ آنها در این جهان رشد و بالا رفتن است ، پس خود را نیازمندِ گوهرِ خویشِ اصلی می بینتد و در جستجویِ گمشده خود بر آمده ، در این راه قدم بر می دارند ، حافظ با آن بزرگی میفرماید غلامِ همتِ چنین انسانهایی میباشد .
رسید موسمِ آن کز طرب چو نرگسِ مست
نهد به پایِ قدح هر که شش درم دارد
پس از همت و سعی و تلاش در راهِ کسب معرفت است که سرانجام جفایِ خزان به پایان رسیده و فصلِ بهار و دگرگونی فرا می رسد ، فصلی که طرب و شادمانیِ درونی در پوینده راهِ عاشقی ۰وانه می زند و نرگس یا چشمِ غیب نمایِ او نیز به زندگی باز شده ، نگاهِ جسمانی به جهان جایِ خود را به نگاهِ جان بین می دهد ، پس در این بهارِ زندگی گُلِ او شکوفا می شود و هر عاشقی هر مقدارِ کمی هم که اندوخته معنوی داشته باشد به پایِ قدح و جامهای شرابِ بیشتری می ریزد ، یعنی با کارِ روزافزون طلبِ باده معرفت و خردِ بیشتری می کند .
زر از بهای می اکنون ، چو گُل دریغ مدار
که عقلِ کُل به صدت عیب متهم دارد
زر در اینجا عمرِ همچون طلای انسان است که هدیه زندگی ست و حافظ میفرماید بهایِ دریافتِ می وقت گذاشتن و کارِ بر رویِ خود است ، زندگی بدونِ بها باده ای به کس نمی دهد ، پس ای گُلِ نو شکفته (انسانِ عاشق) ، از پرداختِ بهای می و وقت گذاشتن در جهتِ رشد سرو گونه ات دریغ نکن ، که اگر دریغ کنی و عمرِ گرانبها را به بطالت بگذرانی، عقلِ کُل یا عقلی که کائنات را اداره می کند تو را به عیب هایِ بسیاری مانندِ صُمُ بُکم و عمی (لالی ، کری و کوری) ، لاتبصرون ، لا یعقلون ، لا یعلمون و امثالِ آن که به کرات در سوره بقره و آیاتِ دیگری از قرآن کریم آمده است متهم می کند .
زِ سِر غیب کس آگاه نیست ، قصه مخوان
کدام مَحرمِ دل ره در این حرم دارد؟
حافظ میفرماید حال ای انسانی که این پیغامهایِ زندگی بخش را شنیدی و قصه می خوانی که حال کدام محرمِ دلی به عشق زنده شده و به این حرمِ الهی راه یافته است ؟ یعنی انسان خود را لایقِ چنین مرتبه ای نمی بیند که خاتم و انگشتریِ پادشاهیِِ خود را بیابد و به حرمِ امن و طرب انگیزش وارد شود ، پسحافظ میفرماید قصه مخوان ، بدان که از اسرارِ الهی کسی آگاه نیست ، پس تو ای انسان ، با طلب و اختیار قدم در راه و طریقتِ عاشقی بگذار ، ادامه مسیر با خداوند و زندگی خواهد بود .
دلم که لافِ تَجَرُد زدی ، کنون صد شغل
به بویِ زلفِ تو با بادِ صبح دارد
حافظ ادامه می دهد مرا ببین که همچون تو در آغاز لاف زده و ادعای تجرد می کردم ، تجرد در اینجا یعنی برهنه بودن و فقرِ مطلق ، یعنی لاف نی زدم درم که هیچ ، یک پولِ سیاه هم سرمایه معنوی ندارم که هزینه کنم و به پایِ قدحِ شراب بگذارم ، اما اکنون مرا (حافظ ) را ببین که کار و بارِ بسیاری با بادِ صبا و بویِ معطرِ زلفِ حضرتِ معشوق دارم ، یعنی لحظه ای از ارتباط با خداوند و زندگی محروم نبوده و پیوسته در حالِ تبادلِ پیغامهایِ عاشقی هستند .
مرادِ دل زِ که پرسم ؟ که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
دلدار در اینجا می تواند معشوقِ این جهانی باشد ، پسحافظ عشقهایِ این جهان را مقدمه و لازمه رسیدن به عشقِ ازلی دانسته ، می فرماید مرادِ دل از کدام دلدارِ زیبا رویی بخواهد ، دلداری که جلوه نظر و نرگسِ مست داشته باشد ، یعنی جهان را با نگاهِ زندگی ببیند ، و در عین حال شیوه و روش کریمان را داشته و با به اشتراک گذاشتنِ نگرش و چهان بینیِ خداییت و دلِ غیب نمای خود او را در یافتنِ خاتم و انگشتریِ پادشاهیِ خود یاری رسان باشد . دلدار همچنین میتواند اشاره به عارفِ شاهوشی باشد که دلِ غیب نما و جان بین داشته ، با کرامتِ خود رازهای بیشتری را برای رسیدن به مرادِ دل با حافظ درمیان بگذارد ، یعنی تاکیدِ دوباره به لزومِ راهنمای معنوی برای رسیدن به منظورِ اصلی حضور در این جهان .
زِ جیبِِ خرقه حافظ چه طَرف بتوان بست
که ما صمد طلبیم و او صنم دارد
حافظ که در دو بیتِ قبل خود را مثال زده است که با فقرِ مطلق و تجرد پای در راهِ عاشقی گذاشته و به عشق زنده شده است ، اکنون با فروتنی و شکسته نفسیِ تمام میفرماید از خرقه حافظ و پیغانهایِ زندگی بخشِ او انتظارِ صمد یا خداوند را نداشته باش که از آن طَرفی نمی بندی ، تو حضرتِ معشوق را طلب می کنی اما او دست در گریبان برده ، صنم یا بُت زیبا رویِ این جهانی را به تو نشان می دهد ، پس در پیِ راهنمایِ معنوی دیگری باش ، البته که عاشقانش او را رها نکرده و دست از وی بر نمی دارند تا بوسیله آموزه هایِ او صنم و صمد را توأم با هم بدست آورند .
مشتاق در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۲۶ در پاسخ به سیدعلی ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:
درود بی کران بر همه گنجوریان. از خدای حافظ طلب همنشینی با دردانه های عالم معنی حافظ و سعدی و مولانا را برای شما دارم.از حاشیه نویسان بی حاشیه همچون سید علی ساقی نیز کمال سپاس و امتنان دارم . غرق نور عشق باشید.
مهدی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۲۱ دربارهٔ سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در وصف حال خود گوید:
علیاشرف صادقی (فرهنگنویسی، شماره ۱۲، ۱۳۹۶، ص ۱۴۱) بیت هشتم را اینگونه تحصیح کرده است:
داشتم در میانــــــۀ شــــــعرا // سرخ روی و ستیخ گـردن خـویش
ستیخ را تحولیافتۀ ستیغ با بیواک شدن «غ» پایانی و به معنی «افراشته» دانسته است. جالب است که سیخ کبابی را هم از همین واژه دانسته است.
وحید فروردین در ۱ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۸:۳۸ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸:
درود
و دست مریزاد
به نظر میرسد در مصرع نخست بیت دوم یک اشتباه نوشتاری رخ داده است.
آیا "چه ام وخت" نباید " چه آموخت" باشد؟
سپاس
سفید در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۰: