یزدانپناه عسکری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » دیباچه:
2- بر هر نعمتی شکری واجب - سبأ 13
***
[یزدانپناه عسکری]
بر توست پاس خاطر و شکر - بر خدای جهان آفرین عطا
فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ - الحشر 19 (به خود فراموشی گرفتار نباشید)
الشُّکْر: به یاد آوردن و تصوّر نعمت و اظهار آن نعمت است.
نبی اکرم از وجه فعول [شکور] که دلالت بر استمرار زیاد دارد استفاده کرد. «آیا نباید بنده ی شکور حقیقی باشم؟» کردارهای شاکرانه به علت فراوانی نعمتها زیادند و هر نعمتی شکری می طلبد.
نعماتی که خداوند در این عالم به بندگانش عطا می فرماید از امتحان مبرا نیستند، زیرا شکر بر بندگان تکلیف است، و این بزرگترین آزمون است، چون حجابی که خداوند با آن نعماتش را می پوشاند بزرگتر از حجاب ابتلائات است
شکر تکلیفی : إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِینُ- صافات 106. تکلیف، امتحان و آزمون هم از جهاتی به بلاء تعبیر شده است: (هُنالِکَ تَبْلُوا کُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ- یونس 30) یعنی حقیقت کار هر نفسی و هر کسی را می شناسیم
تسبیح خداوند، با قدرت حیات بخشی خداوند ظهور می نماید. این تسبیح با چشم دل و گوش جان مشاهده می شود. به یاد آوردن و پاس خاطر با چشم دل است.
مجید ذاکری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۵ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۱:
خیلی زیبا چرخ رو به کار برده
علی کامرانیان در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۳۸ در پاسخ به رضا عباسی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:
لینک، دکلمه ی غزلی دیگر از حافظ است که با غزل 24 گنجور متفاوت است.
علی کامرانیان در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۴ در پاسخ به زهرا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:
روزیو خدا می ده.
نسیم صبا در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۴:
آیا اشکالی هست که مصرع دوم بیت آخر را چنین خواند: گلِ تــوُ گلِ تُــو
یعنی گلهایی (الهامهایی) که تو به من دردرگاهِ باغت میدهی گلهای دیگر (الهامهای دیگر) درتوی آنها نهفنهاند.
یزدانپناه عسکری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۵۲ - حکایت:
6- چون تجلی کرد اوصاف قدیم - پس بسوزد وصف حادث را گلیم
***
ناپیدایی نور شمع در روشنایی خورشید.
فاطمه یاوری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:
خدنگ غمزه ی خوبان خطا نمی افتد...
اگرچه طایفه ای زهد را سپر گیرند.........!
فاطمه یاوری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۳۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰:
عشق لیلی نه به اندازه ی هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند........!
چقدر قشنگه شعرای سعدی:))))))))))
فاطمه یاوری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹:
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند....!
فاطمه یاوری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۴ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
مپرس از کفر و ایمان بی دلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی......!
رضا از کرمان در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۵ در پاسخ به برادر وسطی سعدی بن عبدالله بن مشرّف دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:
سلام
جناب برادر وسطی سعدی بن عبدالله بن مشرف
مدعی= ادعا کننده،لاف زن، کسی ادعای عشق یا هرچیز دیگری کند ولی فقط لاف ودروغ باشد
لیلی ومجنون =در ادب فارسی استعاره از عاشقی ویا بهتر بگویم مظهر کامل عشق وعشق کل است
( از مجنون به عنوان مظهر روح نا آرام بشری واز لیلی به عنوان مظهر عشق ربانی در ادبیات عرفانی فارسی یاد شده است)
معنی بیت: مجنون حتی زمانی که میخوابید هم باز فقط لیلی رو میدید واگر غیر این بود وخوابش میبرد واز یاد لیلی غافل میشد دیگه عاشق صادق نبود وفقط یک دروغگوی مدعی بود که لاف میزد
شاد باشی عزیرم
پریسا تاج میری در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۰ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
بهترین نسخه و چاپ برای خرید کلیات عراقی کدام است؟
غزاله در ۱ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۳:
خیلی دوست دارم معنی و تفسیر صحیح غزل و بدونم
سفید در ۱ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۳۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۱۳ - حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل:
خیلی زیباست این شعر
تو در پنجهی شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجهی آهنی؟
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیر است گوی...
سفید در ۱ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۲:
تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او...
سفید در ۱ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۴۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را...
سفید در ۱ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴۵:
ای شده از دست من چون دل سرمست من...
مهران ص. غ در ۱ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۴۵ در پاسخ به بهیار دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:
بهیار عزیز بینزیر بود تفسبر شما. سپاس ازین کلید
حمزه حکمی ثابت در ۱ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
با سلام خدمت حافظ دوستان گرامی؛
در شعر حافظ دو شخصیت وجود دارد که نقش بسیار مهم و پر رنگی را ایفا میکنند یکی "صوفی" است و دیگری "رند". صوفی کسی است که به ظاهر دین که همان شریعت است اکتفا کرده و توان گذر کردن از آن به سوی حقیقت را ندارد. در واقع صوفی از تمام دین فقط خرقه و سایر لوازم ظاهری آن را فهمیده و به همان دل خوش کرده و گمان می کند که تمام دین همین است. در مقابل حافظ ازو می خواهد که از می ناب بنوشد تا پخته شود و حقیقت دین را دریابد. آری حقیقت دین در نگاه حافظ جام شراب است. جام شرابی که از آن به عشق تعبیر می کنند عشقی که آتش به خرمن عاشق دل افگار می زند و او را در حضور الله از ما سوی الله غایب و غافل می کند. نتیجه این عشق این است که به پیش آینه دل هر آنچه می دارد به جز جمال جمیل معشوق چیز دیگری را نمی بیند. بلکه از خود نیز بی خبر می شود و در پیاله عکس رخ یار می بیند و بس. به قول خودش:
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
اما حافظ خود می داند که راه رسیدن به چنین مقامی بسیار سخت و دشوار است. او ابتدای مسیر عشق را سهل و آسان می بیند اما همین که در این بیابان وین راه بی نهایت قدم می گذارد متوجه می شود کش صد هزار منزل بیش است در بدایت. او در ابتدای عاشقی گمان می کند که گوهر مقصود را به دست آورده و به معبود ازلی رسیده است اما بعداً متوجه می شود که این دریا چه موجی خون فشان دارد. او از ساقی می خواهد که در پیاله اش شرابی بریزد که بتواند بار عشق را تحمل کند چرا که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
به هر حال او خود را این گونه تسکین می دهد که:
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد
حافظ خوب می داند که حقیقت دین همین عشق است بلکه این عشق نقش مقصود از کارگاه هستی است:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
به قول او کسانی که عاشق نیستند در سیرت مرده اند اگر چه در صورت زنده:
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوی من نماز کنید
از منظر او طفیل هستی عشقند آدمی و پری و از ما می خواهد که ارادتی نماییم و سعادتی ببریم. البته این گنج سعادت جز با طی طریق و رهنمایی پیر و دلیل راه به دست نمی آید.
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم.
همچنین تهجد و دعای سحری در این مسیر تاثیر شگرفی دارد به گونه ای که:
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
از این رو حافظ در کسوت یک مصلح اجتماعی و عارف دل سوز و آگاه به زمان از همگان دعوت می کند که در بزم می گساری عشاق حاضر شوند :
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکاری
از این که می بیند که جمعی فریفته ی زر و زور و تزویر اند و گروهی اسیر شهوت و هوا و هوس: واعظان چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند و توبه فرمایان نیز هم خود توبه کمتر می کنند، بانگ برمی زند که می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می کنند.
در چنین محیط طوفان زای که چون باتلاقی مخوف همگان را به کام خود فرو می برد و همچو چشم صراحی خون ریز و فتنه انگیز است چه می توان کرد و چگونه می توان فهمید که چیست راه نجات؟ حافظ به عنوان یک نظریه پرداز و بلکه در قامت معلم بشریت همگان را به عشق دعوت می کند. عشق به انسانیت و عشق به عبودیت که کنه آن ربوبیت است. عبودیت خالی از روی و ریا.
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
آری!
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد
او همچون مولانا به خوبی می داند که تا دیوار خود پرستی و ریاورزی عالی گردن است مانع این سر فرود آوردن است. به همین روی به خود و بلکه به همگان می گوید تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز.
این مسیر تعالی و انسانیتی است که حافظ ترسیم می کند و باز ابتدا به خود و سپس به همه انسان ها می گوید
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد.
شاهراه حقیقت، که تمام فریاد حافظ برای رسیدن به آن است. اما این حقیقت چیست؟ در یک کلام این حقیقت باطن دین است که صوفی و زاهد شهر از آن بی خبر اند و فقط رند ملامتی بدان دست یافته است. رند ملامتی آرمان حافظ است. کسی است که از شراب حقایق دین سرمست و سرخوش است اما این مستی را همچون راز سر به مهر پنهان و مستور کرده است. او این رندی را از شیوه چشم معشوق یاد گرفته است که مستی و خمار خود را در زیر پلک ها و مژگان خود پنهان کرده است
مگرم شیوه چشم تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند.
شاید هم این رندی را از محتسب آموخته است چرا که مست است و در حق او کس این گمان ندارد. یا شاید هم از روز ازل رندی را در لوح ضمیر او حک کرده اند که تا روز پسین از خاطرش نمی رود. در مجموع باید طریقه ی رندی را پیش گرفت و طریقت رندی یعنی مستی و مستوری و به عبارت دیگر یعنی در باطن پاک بودن ولی تظاهر کردن به اینکه خراباتی و دیوانه و مستیم. و البته خود حافظ رند تمام عیاری است که حافظ قرآن است و متهجد و شب زنده دار اما چیزی که از شعر او استنباط می شود این است که مستی است لایعقل که دین و دنیا را به جام شراب فروخته و خرقه زهد و تقوا را رهن می و مطرب کرده است. گویا مست بوده که سروده است:
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
اما باید بدانیم که این چیزی جز رندی نیست و طریقت رندی همچون گنجی است که بر همه کس آشکاره نیست. رندی؛ عکس العمل حافظ در برابر روی و ریای زاهدان و صوفیان است. آنان در باطن به صد گناه آلوده اند ولی در ظاهر قدیسانی هستند که گمان می رود محل نزول الهامات ربانی اند یا صاحبان کرامات و معجزات اند و یا مستجاب الدعوه اند و در تمام عمر خود حتی یک گناه صغیره هم نکرده اند. اما حافظ اینگونه از باطن آنان پرده برمیدارد؛
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می خورد
پاره دمش دراز باد آن حیوان خوش علف
در بیتی دیگر حقیقت خرقه پوشی را بازگو میکند:
خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
در جای دیگر به طنز و نیش و کنایه چنین خرقه ای را مستحق آتش می داند و حتی کم ارزش تر از آن میبیند که می فروش آن را به گرو بردارد:
به کویِ می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمیارزد
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
شاید تمام سخن او همین بیت باشد:
باده نوشی که در آن روی و ریایی نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
به هر روی رند یا عارف ملامتی کسی است که به قول ابن عربی یک درجه از انبیا پایین تر است و او طریقه ی معصومین را دنبال می کند چرا که سر سلسله معصومان حضرت ختمی مرتبت با آن همه عظمت که به غمزه ای مسئله آموز صد مدرس شد در بارگاه باری تعالی عز اسمه ندبه می کرد که ما عبدناک حق عبادتک. همچنین سرور اوصیا و نفس نفیس سید الانبیا که حافظ سرچشمه فیض را از او سراغ می گیرد در پیشگاه ملجا الهاربین ضجه می زد که الهی ظلمت نفسی.
رند حافظ عارفی است که در مکتب اسلام راستین تربیت شده و همچون محتسب و شیخ و زاهد و صوفی به اعمال ناقص خود مغرور و امیدوار نیست بلکه توجه و چشم امیدش به رحمت و مغفرت حق تعالی است.
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست
MOSTAFA Nikroozi در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۰۷ در پاسخ به A دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹۹: