گنجور

حاشیه‌ها

آبتین در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۱۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۶ - بردن پدر مجنون را به خانهٔ کعبه:

جناب آقای بهروز
منظومه لیلی و مجنون در قالب مثنوی سروده شده یعنی هربیت قافیه ی جداگانه داره
میشه بفرمایید این بیت مسخره که اصلآهم وزن هم نیست رو از کجا کشف کردی؟

شایق در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

با سلام و سلام بسیار ویژه خدمت جنابان نا اشنا و ناباور اول از اظهار نظرتان تشکر دارم و همینکه وارد بحث شدید بسیار مفید خواهد بود و حتما به غنای بحث می افزاید اما چند نکته 1- این فقیر راهها را بیان کردم اما ساده دل و یا بیخبر و یا فرزانه از این راه میرود یا نمی رود بحث دیگری است که در اینده به ان می بردازم 2- جناب نا اشنا لطفا به این سوال جواب دهید اگر کسی از شهرستانی خواست به تهران برود و راه خاصی را انتخاب کرد و به نظر جنابعالی انتخاب ان مسیر صحیح نباشد ایا تهران عجب شهر مسخره ایست یا اگر هم تمسخری باشد ( که نیست ) با رونده است ؟ 3-جناب نا باور که واقعا اسم زیبا و متناسب با روحیه خود انتخاب کرده اید این فقیر قصد داشتم این بحث را در ذیل غزل 46 باز نمایم که جناب حمید کاینی که اتفاقا ظاهرا از ناباوران به خداست باعث این بحث شد و اگر تشویقی بود از جانب ایشان بود که صداقت از درون فرمایشاتشان به استشمام می رسدو هم اینجا دو باره از ایشان تشکر میکنم و اما جناب شمس نسبت به این فقیر لطف داشته و دارند و از ایشان هم تشکر 4-چنانچه فبلا نیز گفتم با خرافات دانستن این مطالب و انکار ان و یا متهم کردن معتقدان به ان به ساده دلی و بیخبری مساله حل نمیشود بلکه شما بجای حل صورت مساله را باک می کنیدو چه بخواهید و چه نخواهید این مسیری است که عده ای خواهند رفت

حجت در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۱:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۱:

هزارباردرود بر همایون

محمدامین مروتی در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۱:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۴ - دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست:

استقبال از غم و ناملایمات
محمدامین مروتی
مولانا در دفتر پنجم راهکار مهمی جهت زیستن در لحظه پیش می نهد. این که عارف باید نسبت به غم و شادی خوش استقبال و خوش بدرقه باشد. از آمدن غم پریشان نشود و برای خروج آن بی تابی نکند. از آمدن شادی هم دچار غفلت نشود و برای نگه داشتن اش پای نفشارد. هر چه را که از دوست می رسد، نکو شمرد و متضمن خیر و صلاحی تلقی کند. در هر حال در مواجهات روزمره، لبخندش را از دست ندهد و در مقام رضا بماند. به انتظار رسیدن شادی و روزگار بهتر، نقد حال را از کف ندهد که چنین انتظاری کشنده و جانگداز است.
مولوی از قول سلطان محمود خطاب به ایاز می گوید که احوال تو دم به دم از یک معدنِ ( کان ) نو بیرون می آید که قابل قیاس با احوال متعارف ما آدمیان درگیر و مشتغل - که به دلیل محصور بودن در جهات شش گانه مادی و حواس معمولی پنجگانه سرشار از تلخی و ملالت است- نمی باشد:
این سخن از حد و اندازه‌ست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کانِ نُوی
تو بدین احوال کی راضی شوی
هین حکایت کن از آن احوالِ خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
که ز لطفِ یار تلخی های مات
گشت بر جان خوش تر از شکرنبات
از شیرینی آن احوال اگر به اندازه گرد و غباری در دریا رود، آن را شیرین می کند:
زان نبات ار گَرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
سپس می گوید این احوال خوش دم به دم از عالم مستتر و غیب به عالم شهود راه می یابد. مانند آواز نی و حرکت آب در جویبار که دائم در رَوِش و پویش اند:
صدهزار احوال آمد هم‌چنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی بُدی مانند نی
هم‌چو جو اندر رَوِش؛ کِش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرتِ هر روز را دیگر اثر
سپس تمثیل گویایی را بیان می کند که وفق آن تن بشر مانند مهمانخانه ای است که دم به دم کسانی در آن می آیند و کسانی دیگر می روند. این آیندگان و روندگان همان اندیشه های شاد و ناشاد مایند. مولانا می گوید عارف سالک باید هیچ اندیشه ای را تثبیت نکند و قاب نگیرد. بلکه تنها شاهد آیند و روند آن ها باشد. مانند میزبانی که از سر کرم و با تمام وجود از همه ی مهمانان خواند و ناخوانده اش به وجه احسن پذیرایی می کند:
"تمثیل تن آدمی به مهمان‌خانه و اندیشه‌های مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشه‌های غم و شادی چون شخص مهمان‌دوست غریب‌نواز خلیل‌وار کِی درِ خلیل به اکرامِ ضیف پیوسته باز بود بر کافر و مومن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی" :
هست مهمان‌خانه این تن، ای جوان
هر صباحی ضیفِ نو آید دوان
هین مگو کین مانند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیب‌وش
در دلت ضیفست او را دار خوش
و بعد داستان شیرینی به عنوان شاهد مثال می آورد از مرد و زنی که دوست دارند مهمانشان زودتر برود. شرح قصه را باید خودتان بخوانید. اما نتیجه داستان:
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینه‌ات هر روز نیز
فکر را ای جان، به جای شخص دان
زانک شخص، از فکر دارد قدر و جان
مولانا می گوید فکرهای غمناک را هم ضروری بدان و گرامی بدار و بدان حکمتی بر آن ها مترتب است:
فکرِ غم گر راه شادی می‌زند
کارسازی های شادی می‌کند
خانه می‌روبد به تندی او زِ غیر
تا در آید شادیِ نو زَ اصلِ خیر
مثل برگ زردی که باید بیافتد تا برگ سبز جایش بروید:
می‌فشاند برگ زرد از شاخِ دل
تا بروید برگ سبزِ متصل
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
و الگوی ایوب را یادآوری می کند که خداوند بر او بلا فرستاد ولی بلا خطاب به خداوند اظهار عجز کرد که این ایوب از هیچ بلایی روترش نمی کند؛ حال آن که هر بلایی بر سرش آوردم:
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیفِ خدا
تا چو وا گردد بلای سخت‌رو،
پیش حق گوید به صدگون شکرِ او،
کز محبت با منِ محبوب کُش،
رو نکرد ایوب، یک لحظه تُرُش
از وفا و خجلتِ علمِ خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
مولانا نتیجه می گیرد که ما نیز باید از غم و شادی عالم به یکسان استقبال کنیم تا ابر غم و اندوه برایمان سبزی و خرمی به ارمغان آورد:
فکر در سینه در آید نو به نو
خند˚ خندان پیش او، تو باز رو
آن ضمیر رو تُرُش را پاس‌دار
آن تُرُش را چون شکر، شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو تُرُش
گلشن˚ آرنده‌ست ابر و شوره‌کش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
مولانا ادامه می دهد که چه بسا این غم گوهری باشد برای وجود تو و کلید گنج شادی گردد. اما اگر هم چنین نشد تو با لبخندت بر شیرینی و خوش خلقی خود افزوده ای که خود بهترین گوهر است و در زمانی دیگر از کارت گره گشایی می کند:
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادیت مانع شود،
آن به امر و حکمتِ صانع شود
در پایان مولانا نکته روانشناسانه دیگری را بیان می کند و آن این که فکر و ذکرِ آمدن غم و ترسیدن از آن باعث می شود از زندگی لذت نبری و "از خوفِ غم در عین ِ غم" به سر ببری. مانند کسی که از مرگ می ترسد و انتظار مرگ پیش از مرگ او را از پا در می آورد. اما اگر به مثابه یک ضرورت بدان بنگری و حتی به چشم یک مهمان به استقبالش بروی و در آغوشش گیری، به واقع از غمش می رهی:
زهر آمد انتظار اندر چِشِش
دایما در مرگ باشی زان رَوِش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
باز ره دایم ز مرگ انتظار
مولانا در جای دیگر می گوید عارف هم چنان که عاشق لطف یار است عاشق جور او نیز هست:
در بلا هم می کشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
یا این بیت مشهور که:
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
این مقام را عارفان "مقام رضا" گویند که هیچ چیزی نمی تواند عیش اورا منغص گرداند و جهان هر چه باشد و هر جا برود و هر بلایی بر سرش آورد، گویی وفق امر و دلخواه اوست:
بشنو اکنون قصه آن ره‌روان
که ندارند اعتراضی در جهان
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بنده ای خواهنده شد
هست ایمانش برای خواستِ او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آنک در آتش رود
آن گهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوایِ شکر؛ او را قضا
خوش به حال چنین بنده ای که عالم به امر اوست:
بنده‌ای کش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود؟
پس چرا لابه کند او یا دعا
که بگردان ای خداوند این قضا
و در همین جهان در جنت است:
من که صلحم دائما با این پدر
این جهان چون جنّت استم در نظر
12.7.94

ناباور در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

یادی از” لیام “ دوست نادیده بی مناسبت نیست
گرفتار خرافات
نه من از روزگار می بینم
نه هم از کردگار می بینم
ای شمایان گرفته دامن جهل
عقل را در فرار می بینم
ملتی خو گرفته بر هذیان
بی خرد بی شمار می بینم
چشمها بسته گوش ها برپوچ
عقل را شرمسار می بینم
جامتان از خرافه لبریز است
همه را می گسار می بینم
قوم بدبخت پای در گل را
خیل بی اختیار می بینم
سر نهاده به سجده ی مهمل
همه را بنده وار می بینم
تا که قومی چنین فنا رفتند
قامتی بس نزار می بینم
هرچه پنهان کنید سستی را
ضعف ها آشکار می بینم
تا که در بند این خرافات اید
سکّه ها کم عیار می بینم
چشم بگشا که عمر می گذرد
سال ها بی بهار می بینم
درّ رخشان به دامنت بسیار
بر خزف اعتبار می بینم
گر بگوید ” لیام “ و تو خندی
شام تو پایدار می بینم

ناآشنا در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۳۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

عجب خدای مسخره ایست که با شامورتی بازی و چشم بندی و سحر ساحران میتوان به او رسید
نظم جهان احتیاج به ناظم ندارد . این نظم در وجود خودش مستتر است
آنچه مرتاضان میکنند جز تحریف فکر و نظر دیگران نیست
مردمانی ساده دل و بی خبر نیز محو چنین حقه ها می شوند
مردم آرزو دارند در پس پرده خبری باشد
ولی نیست که نیست

شایق در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۰۹:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

با سلام یکی دیگر از راههایی که انسان را به خدا می تواند برساند نظم حاکم بر جهان هستی است نظمی چنان مستحکم و استوار که کوچکترین خللی در ان تمام جهان هستی را بر هم می ریزد کهکشانها و ستارگان و سیارات جوری طبق برنامه کار میکنند که انسان احساس میکند نیروی بسیار عظیم و قدرتمندی برنامه ریزی برای ان کرده و انرا اداره میکند و از طرف دیگر در موجودات زنده چنان نظم ارگانیکی بر قرار است و چنان تنظیم شده که هر موجود زنده ای طبق برنامه خودش بیش میرود و این نظم بدون ناظم امکانبذیر نیست خلاصه نظم حاکم انسان را رهنمون است به سوی او ( برگ درختان سبز در نظر هوشیار...... هر ورقش دفتریست معرفت کردگار ) و اما راه دیگر بسوی او اینست که انسان در همین دنیای مدرن می بیند که قوانین فیزیکی ومادی حاکم بر جهان هستی برخی اوقات توسط افرادی به سخره گرفته میشود و این قوانین که به ظاهر لا تخطی هستند شکسته میشوند و از اینجا انسان بی می برد که قوانین متافیزکی وجود دارد که مسلط بر این قوانین فیزکی است و این شکسته شدن قوانین فیزیک هم معجز ه و هم سحر را توجیه می نماید و این مساله ای است که به وفور در اطراف ما در همین دنیای مدرن یافت میشود بیماران لاعلاجی که شفا می یابند و یا کارهایی از قبیل کارهای مرتاضان و رد این مسایل باک کردن صورت مساله است نه حل ان کسانی که قبول ندارند کافی است یا سفری به هندوستان بروند یا سری به معابد و یا زیارتگاهها بزنند و کافی است یک مورد برای انها بطور یقینی ثابت شود البنه باید در نظر داشت که برخی افراد سو استفادههای فراوانی کرده و می کنند و دکانی باز کرده اند برای منافع دنیوی خود اما این باعث نمی شود که انسان هوشمند حقیت را در نیابد

ناشناسا در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۰۴:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

جناب شکوهی،
اینکه در عربی چگونه است و ریشه آن چیست و ... فراموش بفرمایید آنچه سعدی میگوید درست است و
جای گفتگو ندارد.

اقدس /ف در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ شهریار » منظومهٔ حیدر بابا:

به نظر من ترجمه شعر خیلی با متن ترکی نمی خوند
مترجم در واقع زیاد به ترکی اذری مسلط نبوده
در واقع خود شعر کجا و ترجمه شعر کجا
خیلی جاها اصلا غلط ترجمه شده
به نظرم اصلا بعضی کلمات ترکی مثال فارسی سخت داشته باشن یا حتی نداشته باشن
باتشکر از زحماتتون

میاحیان در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۰۷ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۸۱ - جوجهٔ نافرمان شاعر نامشخص:

با سلام و درود به تمام عزیزان . با تمام عزت و احترامی که به خانم پروین اعتصامی دارم این سروده با خط نستعلیق در کتاب فارسی کلاس سوم در سال 1348 از آقای عباس یمنی شریف چاپ شده و در حال حاضر بعد 44سال آن را حفظم به این دلیل که مجبور به حفظ شعر بودیم .و چه زیبا بودند حفظیاتمان. اه از زمان از دست رفته

روفیا در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۲۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

شکوهی گرامی
در تنگنای قافیه خورشید خر شود !

روفیا در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

ببخشید اینما تولوا فثم وجه ا...

شایق در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

با سلام بله وقتی قصه واقعی دوستم را شنیدم بیادم امد که داستان ان مجله هم واقعی است این بود تا با بزشکی عمومی که مردی بسیار متواضع بود اشنا شدم او منفعت هر کسی را در نظر میگیرد الا خودش بسیار خدمت به دیگران میکند و ترکشهای فراوانی از دوران جنگ در بدنش بیادگار مانده است او هم داستان مجروحیت خودش و جدا شدن روح از بدنش را برایم تعریف کرد و گفت بیرون از جسد خودم نشسته بودم و جسدم را قلقلک می دادم می گفت من فردی قلقلکی هستم و داشتم سعی میکردم خودم را بخندانم این داستانها را برای دخترم تعریف می کردم گفت من هم دوستی ذارم که قبلا یک بار مرده است و با من همکلاس بود و داستانش را به این شکل گفت که او دختری دوازده ساله بوده که طهر در منزلشان می خوابدمی گوید ناگهان خودم را بالای لوستر دیدم و احساس کردم اگر از سقف بیرون روم دیگر نمی توانم برگردم با اضطراب به لوستر چسبیده بودم و فریاد میزدم مادرم را می دیدم که در اشبزخانه مشغول است و بدرم روزنامه می خواند اما فریادهای مرا هیچکدام نمی شتیدندتا اینکه ناهار اماده شد مادرم هر چه مرا صدا میکرد نمی توانستم به بدنم بر گردم تا اینکه مادرم امد تکانم داد و گفت چقدر می خوابی که ناگهان فریادش بلند شد که بدن دخترم سرد است و من هم به خدا التماس میکردم کهمرا بر گردان تا نماز بخوانم خلاصه به اورژانس زنگ زدند وقتی خواستند مرا به امبولانس ببرند ناگهان به بدنم برگشتم و دیگر نفهمیدم او الان مومن ترین فرد خانوادشان است و واجباتش ترک نمی شود این داستانهای واقعی را به دو دلیل اوردم یکی اینکه برخی از اتفاقات باعث میشود عده ای خدا باور شوند یا باورشان صد چندان شود گرچه ممکن است برخی این وقایع را دروغ به بندارند اما برای انان که اتفاق اقتاده هیچ شک و شبه ای نسبت به خدا نمی ماند و دوم اینکه بگویم منش عرفانی جوری است که ارام ارام شخص را به یقینی برساند که اگر تمام دنیا استدلال کنند که این کار اشتباه است انرا نمی بذیر ند زیرا انگار او را می بینند و سعدی فراوان به این نکته اشاره کرده است

شایق در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

با سلام قبل از انقلاب مجلهای می خواندم داستانی بود در مورد یک سرباز امریکای که خاطره ای از جنگ ویتنام تعریف می کرد او نوشته بود من در ویتنام توسط چریکها زخمی شدم دوستان دیگری هم زخمی یا کشته شده بودند من ناگهان خودم را بیرون از بدنم دیدم که هم سبک بودم و هر کجا میخواستم بالای درختان روی زمین معلق ذر هوا می رفتم و هم همه چیز را در اطراف خود به راحتی می دیدم ناگهان دو چریک امدند و زخمیها را تیر خلاص می زدند به من که رسیدند گفتند مرده است من با اینکه با زبان محلی صحبت می کردند مکالمات انها را براحتی می فهمیدم وسایل مرا برداشتند و ساعت مچی مرا باز کرده با خود بردند یکی از انها با بر سینه من گذاشت و از من عبور کرد من که بیرون از خود بودم هیچگونه احساس دردی نکردم انها رفتند و ساعتی بعد سربازان امریکایی امدنداجساد را از جمله جسد مرا بردند من به همراه انان رفتم وقتی جسدها را بیاده میکردند به من که رسیدند گفتند زنده است جسد مرا به بیمارستان بردند به محض اینکه دکتر شروع به معاینه کرد من وارد بدنم شدم و دیگر چیزی نفهمیدم این داستان ذهن مرا بخود مشغول کرده بودو با خود می گفتم برای فروش مجله چه دروغهایی که سر هم نمی کنند این داستان از ذهنم داشت بیرون میرفت و تقریبا انرا فراموش کرده بودم تا اینکه دوستی حدود بیست ساله ای داشتم در جبهه مجروح شد وبس از دو ماه دو باره به جمع ما بیوست اما رفتارش با قبل بسیار متفاوت بود او که بچهای بذله گو و شوخ طبع بود چنان ارامش بیدا کرده بود که مبرس اغلب سکوت میکرد و نگاه او نسبت به ما نگاه عاقل اندر سفیه بود روزی با گروهی به کوهنوردی رفته بودیم او هم بود با او خلوتی حاصل کردم با اصرار از او خواستم که بگوید چه شده است از او انکار و از من اصرار تا بالاخره لب گشود و گفت روزی که مجروح شدم خود را بیرون خود دیدم دیدم چند نفری با من شهید شده اند اما من زنده بودم دو نفر با وانت امدند و اجساد را جمع اوری میکردند جسد مرا نیز داخل وانت انداختند هر چه فریاد زدنم که من زنده ام نشنیدند بناچار من روی طاق وانت نشستم و جسد خود و دوستانم را می دیدم و با اینکه بیرون از ماشین بودم مکالمات ان دو نفر را می شنیدم بالخره به سرد خانه اهواز رسیدیم ان دو نفر جسدها را یکی یکی وارد سردخانه میکردند به من که رسیدند یکی از ان دو نفر دستهای مرا گرفت و به دوستش گفت این یکی انگار زنده است بدنش داغ است او را به بیمارستان ببریم جسدها را وارد سرد خانه گذاشتند و دوباره مرا بشت وانت انداخته به بیمارستان اهواز اوردند دکترها به دور من ریختند تمام مکالمات انها را می شنیدم ناگهان دو نفر از دوستانم که شهید شده بودند بیشم امدند و با من صحبت میکردند و در عین حال صلوات می فرستادند صحبتهای انان که تمام شد خواستند خدا حافظی کنند به انها گفتم من هم با شما می ایم گفتند فعلا نمی توانی بیایی بایدتا فلان موقع صبر کنی و خدا حافظی کردند همنیکه خدا حافظی کردند یکی از دکترها فریاد زد قلبش بکار افتاد و من عقربه دستگاه را دیدم که حرکت کرد و دیگر چیزی نفهمیدم این داستان را وقتی تعریف می کرد اشک از چشمانم جاری بود هر چه به او گفنم کی بناست بیش انان بروی نگفت فقط از من قول گرفت تا زنده هست چیزی به کسی نگویم او بیست روز بعد به جبهه رفت و چند روز بعد از ان خبر شهادتش امد روحش شاد وقتی این داستان را شنیدم بیاد ان مجروح امریکایی افتادم ادامه این مطلب بزودی

مهدی کاظمی در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۴۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر:

با چنین غالب خداوندی، کسی
چون نمیرد، گر نباشد او خسی؟
اگر انسان واقعا انسان باشد نه این که خس و خاری بی‌ارزش باشد، چگونه ممکن است در راه چنین خدایی از هستی خود نگذرد؟
البته این را کسی می‌فهمد که خود و خدا را شناخته باشد و الا هچون پادشاه و وزیر نادانش عمل خواهد کرد.
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
مرغ زیرک از نظر مولانا کسی است که بر عقل و فکر خود تکیه می‌کند و همین باعث می‌شود که در دام قضا و قدر گرفتار شود. یکی از راههای صید طوطی که مولانا آن را مرغ زیرک می‌نامد این است که رشته‌ای از بین یک نی رد می‌کنند و دو سر آن را به درخت می‌بندند. وقتی طوطی روی نی می‌نشیند، نی برمی‌گردد و طوطی هم از ترس با دو پای خود نی را می‌چسبد تا نیفتد و در همین حال که با دو پا آویزان است، صید صیاد می‌شود.

روفیا در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

دوست فروتن و مهربان
گفته امد :
العلم نقطه ، کثرها الجاهلون :
نه اینکه جهلا علم را زیاد کردند . یعنی جهلا خیال کردند بیش از یک نقطه است . لطفا دفتر اول مثنوی بخش 12 را مطالعه بفرمایید . مقصود مولانا باز قیاس بین عیسی و موسی و تعصب دینی نیست . بلکه اصولا هر نوع قیاسی را باطل و مردود میداند .
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود
اگر ما جان کلام این دو را بنگریم میبینیم هر دو به حقیقت واحدی دعوتمان می کنند .
من نمیگویم که آن عالیجناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
بودا که سهل است ، اگر رفتگر محله مان هم چیزی بگوید یا کاری کند که نوری بر دلم بتاباند من او را پیغمبر میدانم . چون او سلام خدا را به من رسانده است .
تکثر بدین معنا نیست که ما به دو نفر ایمان داشته باشیم .تکثر گرایی این است که ما خیال کنیم دو نفر وجود دارد . دویی در میان نیست . هر چه هست اوست .
اینما کنتم فثم وجه ا... یعنی چه ؟
اینما یعنی فقط حضرت محمد ؟
یعنی پیامبران اولو العزم ؟
یعنی پیامبران ؟
یعنی انسانهای خوب ؟
یعنی انسانها ؟
یا یعنی هر کجا و هر چیز ؟؟

هادی در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۷:

این یک واقعیته که جلال الدین قرن ها از زمان خودش پیش بوده، و جنبه هایی از هنر پست مدرنیسم در آثارش دیده می شه. در پست مدرنیسم هنجارشکنی و ارایه عریان هنر گاهی لازم و ستوده است.
مشابه این در جای دیگری در دیوان شمس وجود داره:
کون خر را نظام دین گفتم پشک را عنبر ثمین گفتم و....

موسوی در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

علت اختلاف نسخ چیست تا این توجیهات لازم باشد.

DatiS در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴:

مصرع سوم به نظرم باید این طور خوانده شود:
تو شهوتِ خویش را لقب، عشق نهی!

۱
۴۰۹۰
۴۰۹۱
۴۰۹۲
۴۰۹۳
۴۰۹۴
۵۴۶۶