گنجور

حاشیه‌ها

هدی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۱۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۲ - کشف شیوهٔ برافروختن آتش به دست هوشنگ و سابقهٔ جشن سده:

بسی باد چون او دگر شهریار
یعنی چی؟

محمدامین مروتی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو:

علم "محو" چیست؟
محمدامین مروتی
علم محو عصارة آموزه های عارفانه است. مولانا در دفتر اول و درحکایت آن اعرابی که کوزه ای از آب شیرین به رسم هدیه برای خلیفه می برد می گوید خلیفه نماد خدای بی نیاز و صمد است و اعرابی نماد انسان نیازمند. اطرافیان خلیفه به رسم مهمان نوازی آن هدیة کوچک را گرفتند و اصلا به روی اعرابی نیاوردند که خلیفه مالک بحر است و در کنار دجله خانه دارد. مولانا توضیح می دهد این از آن جهت است که خوی انسان های بزرگ مانند خلیفه در اطرافیانش تاثیر مثبت دارد؛ چنان که سبزی آسمان زمین را سبز می کند:
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر، خاک را خضرا کند
بعد مثال های بیشتری برای تاکید بر این مطلب می زند و می گوید استاد هر علمی- از اصول تا فقه و صرف و نحو-شاگردش را به همان علم می آراید:
هر هنر که اُستا بدان معروف شد
جان شاگردان، بدان موصوف شد
پیش استادِ اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چُستِ با حصول
پیش استادِ فقیه، آن فقه‌خوان
فقه خواند، نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود،
جان شاگردش ازو نحوی شود
اما مهمترینِ علم ها علمی است که تو را در قیامت رستگار کند:
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محوِ شه است
زین همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقرست سازِ راه و برگ
در جای دیگر هم می گوید:
جان جمله ی علم ها این است، این
که بدانی تو که ای در یومِ دین
جانِ کلامِ مولانا این است که در میان علوم اسلامی، عرفان از همه به هدف نزدیک تر است. در روز قیامت از تو قلب سلیم می خواهند نه صرف و نحو و نه علم اصول و فقه. چنان که قران می فرماید: یوم لاینفع مال و لابنون الا من اتی الله بقلب سلیم: روزی که نه مال و نه فرزندان به حال کسی سود نمی بخشد، مگر کسی که با دلی پاک و سالم به سوی خدا بیاید." پس اگر در کنار این علوم، عاشقی و قلب سلیم نروید، به کارِ رستگاری نخواهند آمد. از همین رو شیخ بهایی هم می گوید:
علم نبود غیر علمِ عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
این از آن روست که بسیاری از عالمان دین به علم خود غره اند و فخر می فروشند و نمی دانند که هدف از تمام علوم باید ساختن قلب سلیم باشد. برای تاکید بر این سخن است که در ادامه مولانا ماجرای معروف نحوی و کشتیبان را -که از امهات و غُررِ حکایات مثنوی است- نقل می کند. نحوی کشتیبان را به سخره می گیرد که چون نحو نمی دانی، نصف عمرت به هدر رفته است. کشتیبان چیزی نمی گوید ولی وقتی کشتی به غرقاب و گرداب در می افتد از نحوی می پرست شناگری می دانی؟ او می گوید خیر. کشتیبان می گوید همة عمرت به فنا خواهد رفت:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو؟
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
مولانا نتیجه می گیرد که شرط نجات و رستگاری، محو شدن از انانیت و صیقل دادن قلب است. تا از اوصاف و عناوین و تعینات خود نمیری، رستگار نخواهی بود. این اوصاف و عناوین تو را سنگین می کنند و در بحر غرق می سازند. از این اوصاف که مردی و خود را سبک کردی و برای کسب تعینات دست و پا نزدی، روی آب می آیی و نجات می یابی. مولانا با مقابل نهادن نحو و محو به ما می گوید عرفان چیزی به ما می آموزد که سایر علوم نمی آموزند و آن محو و فقر و فروتنی است:
محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصافِ بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
مولانا می گوید داستان مرد نحوی را برای انتقالِ همین آموزه ذکر کردیم:
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه و نحو و صرف حقیقتی دارند که در "کم آمد" یعنی در فروتنی و خود را کم دانستن محقق می شود نه در تفرعن و تبختر بدان ها:
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
سپس به داستان اعرابی بر می گرددو می گوید کوزه نماد دانش های ماست که بدان ها می نازیم و دجله نماد علم لایتناهی خدا. خدا هدیه ای از ما می خواهد که خود ندارد. یعنی فقر: انتم الفقرا و هوالغنی الحمید. خداوند از ما قلب سلیم می خواهد نه دانش های لفظی:
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه، دجله ی علم خداست
ما سبوها پُر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم
البته عذر اعرابی نادانی اوست و گرنه سبوی تعینات خود را می شکست و در دجله می ریخت و با بحر در می آمیخت:
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
بلک از دجله چو واقف آمدی،
آن سبو را بر سر سنگی زدی
کل عالم جلوه ای و قطره ای و پرتوی از وجود اوست. در اینجا مولانا برای بیان سرشاری خداوند از نیکی،از حدیث قدسی معروف به "کنز مخفی" بهره می برد که طبق آن داوود نبی از خدا می پرسد چرا عالم را خلق کردی و خدا می فرماید گنجی مخفی بودم و دوست داشتم مر ابشناسند. لذا خلق را آفریدم تا شناخته شوم: کُنتُ کنزا مخفیا، فاحبُبتُ اُعرف، فَخَلَقَت خلقُ لکی اُعرف.:
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بُود از علم و خوبی تا به سر
قطره‌ای از دجله یِ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پُرّی زیر پوست
گنج مخفی بد، ز پرّی چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بد، ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
عارفان که عظمت این دجله ی اوصاف را دیده اند، سبوی اوصافشان را در آن غرقه کرده اند:
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
البته این بینش مانند علوم ظاهر، با فکر کردن حاصل نمی شود. چرا که فکر و عقل جزئی عادت به دنیا و گِل خواری دارند. با بال عشق می توان به عالم معنا رسید نه با پرّ عقل جزئی. پس آن را بچین:
چون درِ معنی زنی بازت کنند
پرِّ فکرت زن که شهبازت کنند
مولوی می گوید علمای ظاهر به گل خواری عادت کرده اند و در گل مانده اند و گیر کرده اند:
پرّ فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گل‌خواری، تو را گِل شد چو نان
نان گل است و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
انسان دچار روزمرگی غریب است. وقتی گرسنه است مانند سگ بدخوست و وقتی سیر می شود مانند شیر دعوی استغنا می کند. در هر دو حالت، بازیچة نفس و انانیت خود است:
چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی
مولانا ادامه می دهد که اصل کار عاشقی است. عاشق باشی و بعد عالم و فقیه و نحوی، اشکال ندارد. ولی اول عاشق باش تا رستگار شوی. به قول معروف تزکیه مقدم بر تربیت است :
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کویِ عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفتِ شکش بوی یقین
کفّ کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
مهم عدم توقف در صورت و ظاهر وحرکت از صورت به معناست. چنان که اگر بتی از طلا بیابیم، آن را دور نمی اندازیم بلکه ذوبش می کنیم و از طلایش استفادة بهتری می کنیم.
ور بیابد مؤمنی زرین وَثَن
کی هلد آن را برای هر شَمَن (روحانی آیین هندو)
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورتِ عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذَهَب شکلِ وثن
زانک صورت مانعست و راه‌زن
ذاتِ زرّش، دادِ ربانیت است
نقشِ بت بر نقدِ زر عاریت است
در واقع بت پرستی یعنی ماندن در صورت و نرفتن به سوی معنا:
بت‌پرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
در ادامه می گوید داستان اعرابی را پریشان و بدون صورت منطقی بیان کردم. این حکایت است . سعی نکن در صحت و سقم آن مناقشه و اتلاف وقت کنی بلکه معنایش را بیاب و بر حال و روز خویشتن تطبیقش ده:
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکرِ عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین
عارف با داستان و حکایت گذشته سر و کار ندارد. بلکه گذشته را هم تبدیل به حال می کند تا از حال خود خبر یابد:
زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لایذکَر بود
همة این ها در خود ماست و نباید از حقیقتِ آن روی گردانیم:
هم عرب ما ، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما: یؤفک عنه من افک
در این داستان مرد که بی طمع است نماد عقل است و زن که طمع کار است، نماد نفس:
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
مولانا می گوید به جای سوال و جواب در خود حکایت به اصل آن بپردازید تا تشنگی تان را فرو نشاند:
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
اگر هم از درک داستان عاجزی، فکر و اندیشه و اشکال و جواب را رها و در عوض صبر و توکل پیشه کن:
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
از تفکرات بی حاصل و رها کردن شیر و گورخر در بیشة دل –یعنی از داستان پردازی- پرهیز کن. زیرا فکر ، فکر می آورد و خودخوری می کنی. مانند خاراندن سرِ گر که خارش آن را فزون تر می کند:
احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل ها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن، قوتِ جانت ببین
قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
بدان که مردمان متفاوتند و از الفبای واحد درک های مختلف دارند. حال آن که سخن باید به معنای واحد راه ببرد:
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
کلمات معانی مختلفی را تاب می آورند پس اگر از درک معانی این حکایات عاجزی، به کلی از حرف و گفت و صوت و زبان اندیشه اجتناب کن و دل صافی دار با خدای که در روز قیامت -که عرض اکبر است- باید به او عرضه کنی تا روسیاه نباشی:
در حروف مختلف، شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست

علی عباسی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵:

حافظ،لب لعلش،چومراجان عزیز ست/عمری بود أن لحظه،که جان به لب ارم...
سعدی هم گفت :عمر منست إلف تو،بو که دراز بینمش/جان منست لعل تو،بو که به لب رسامنش

علی عباسی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۲۱ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۳:

ترسم برادران غیورش قبا کنند ان پیران دیگررا نیز

علی عباسی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۱۹ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۳:

به به...توگویی شرح حال ماست

ناصردولتشاه در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۱۶ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح صاحب مجدالدین ابوالحسن عمرانی:

اذا کان الغراب قسمت ٱغازین یک تمثیل عربی است هرکسرا غراب راهنما باشد راه به لجنزار و ویرانه میبرد.بیتی که بصورت خود نکردستم بمهجوری درست نیست باید خونکردستم بمهجوری باشد.

سودابه در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۴:

با سلام
اساتید فرهیخته تفسیر شعر را اگر قرار دهند
ممنون می شوم

مجید در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۵:

پیشنهاد میکنم قطعه ی توبه ی خراباتیان از آلبوم سخن های نهان حامد صغیری رو گوش کنید...این غزل رو واقعا عالی اجرا کردن

امید یزدانی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۱۹ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲ - غروب و مهتاب دریا:

استاد شهریار با حافظ بسیار انس و الفت داشت به صورتی که اکثر اوقات ابیات یا مصراعهایی از او را به کار میبرد.اخرین مصراع از حافظ است

مجتبی پاکباز در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹:

اشعار سروده شده در مواقعی نشان از نگرش آسمانیست، کسی که زمینی باشد، زمینی هم می اندیشد و سرودن چنین اشعاری از عهده اش خارج است. به قول حضرت مولانا؛
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام
تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام

یا حق

هوشنگ در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

به نظر من این خاصیت تعلق مذهبی کورکورانه است که ره آوردش چسباندن دم هر کسی که سرش به تنش بیارزد به مذهب مورد علاقه است. همین حاشیه های گنجور را در این اوقات اگر ردگیری کنید می بینید که با دلایل عجیب و غریب می و مطرب و معشوق حافظ را به ناف صحرای کربلا می بندند.
عده ای دیگر هم که ظاهرا تلاش می کنند با دلایل شبه علمی خودشان را موجه جلوه بدهند غول آخرشان یکی مثل همین جناب آقای مجید است که شواهد النبوه ش بستن ریش صاحب بن عباد قرن چهارمی و مربوط و متصل به آل بویه به وصال شیرازی دوره قاجار است. بگذریم که چرتکه انداختن و ورود به ابجد و ... همگی اوج دست خالی بودن را می رساند.
این حرف من به معنای نفی مذهب یا تعلق مذهبی نیست حرف من این است که زور نزنیم همه را خودی کنیم و قبول کنیم اگر کسی مثل ما بخت زاده شدن در یک خانواده رستگار را نداشت دلیل نمی شود نتواند حافظ بشود.
گو این که حافظ به علت قدرت شاعریش مورد ستایش است نه احیانا اولیا و اوصیا بودنش.
دور و برتان را نگاه کنید آدمهای زیادی را پیدا می کنید که می توانند نمونه های کوچک شده حافظ باشند: آنهایی که خیلی خوب حرف می زنند و شاید بنویسند و شعر بگویند اما بعضا با معیارهای مذهبی در صف منکرین و مشرکین یا حتی اشقیا قرار می گیرند.

امید در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن:

البته دو شعری که در بالا به فردوسی نسبت داده شده (زن و اژدها ، سگان را ستای ) تنها در یکی از ده ها نسخه ی شاهنامه ، نوشته شده و در نسخه های کهنتر شاهنامه هایی که پیش از دویست سال پیش نوشته شده اندوجود ندارند . به همین دلیل گفته شده که اینجور بیتها در شاهنامه ،صدها سال پس از فردوسی ،افزوده شدند

علی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۹:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰:

بسیار زیبا .

مجید در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۹:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

زندگانی لسان الغیب خواجه شمس الدّین محمد حافظ شیرازی با زمان و حکومت سه نفر حاکم بر فارس در عهد ایلخانان مغول به ترتیب ابو اسحق اینجو، امیر مبارز و شاه شجاع قرین بوده است. امیر مبارز مردی بی ادب عامی و سبک مغز بود ،ولی با این وجود به دینداری تظاهر می کرد. لذا از زمان حکومت وی که دینداران حقیقی از ریا کاری چنین حاکمی به ستوه آمده بودند، اجباراً با کنایه و رمز حرف های خود را می زدند و حافظ نیز برای بیان مقاصد خویش از حروف ابجد استفاده نموده، مخصوصاً در رابطه با مذهب خویش که برای بسیاری از مردم هنوز ناشناخته مانده، عده ای او را سنّی و بعضی شیعه و معدودی جبری می دانند و حال آنکه حافظ شیعه اثنی عشری بوده و در یکی از اشعار خویش می فرماید:
من نخواهم کرد تَرک لعل یار و جام می عارفان معذور داریدم که اینم مذهب است
ملاحظه می فرمایید که حافظ لعل یار و جام می را مذهب خود دانسته که با عنایت به حروف ابجد لعل یار و جام، می شود 385 وکلمه شیعه نیز 385 است.حافظ مذهب خود را با علم و آگاهی کامل و با طی درجات عالی عرفان و با مقام در حد ولایت درک و اختیار نموده است و اثنی عشری بودن مذهب خود را در اشعار دیگر ذکر نموده، می فرماید:
یا رب به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
کلمه باده در حروف ابجد می شود 12 ،یعنی حافظ خداوند را بنور 12 امام قسم داده که دلش را روشن نماید .
در مطلب دیگر درباره عشق و علاقه حافظ به اهل بیت نبوت می گویند صاحب ابن عباد قطعه شعر معروف:
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت وندران برگ نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوۀ معشوق در این کار داشت
را برای وصال شیرازی می فرستد و از او می خواهد تا برایش معنی کند.وصال در پاسخ وی چنین می گوید:
صاحبا در مطلبی این بنده غم بسیار داشت یادم آمد زان کلامی کان جناب اظهار داشت
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت وندران برگ نوا خوش ناله های زار داشت
نیمه شب غوّاص گردیدم به بحر ابجدی تا ببینم این گهر آیا چه درّ در بار داشت
بلبلی برگ گلی شد سیصد و پنجاه و شش با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
برگ گل سبز است دارد او نشانی از حسن چون حسن وقت شهادت سبزی رخسار داشت
چونکه گل سرخ است دارد او نشانی از حسین چون حسین روز شهادت سرخی رخسار داشت
بلبلش باشد علی ،کاندر فراق هر دو عین روز و شب او از بصر درّ و گهر بسیار داشت
در بیان شعر حافظ خوب سنجیدی وصال تا ببینم اهل معنی کی توان انکار داشت
امیدوارم مطالب فوق مورد پسند اهل ادب قرار گرفته باشد.
برگرفته از وبلاگ پیوند به وبگاه بیرونی

بامداد در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۸:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۱:

در بعضی نسخه ها لغت بپریدی در بیت اول مصرع اول به شکل ببریدی آمده است.

آرش در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:

در خرابات مغان نورخدا میبینم،،
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم..

واژه مغ:
یونانی، ماگوس. لاتینی، مگوس. آرامی، مجوشا می‌باشد.
معرب کلمهٔ پارسی مگوش و مگو (پارسی باستان) که به یونانی ماگوس و به فارسی حالیه مغ گویند.
به صورت مگو چندین بار در کتیبه‌های بیستون آمده و در اوستا به صورت مغو و در پهلوی مغ شده‌است.
زرتشتیان و ایرانیان قدیم که قائل به دومبداء نور و ظلمت و یزدان و اهرمن بوده‌اند، مجوس خوانده می‌شدند.

مغ=مجوس.
مجوس=مغ.

در قرآن کریم لفظ مجوس فقط یک بار در آیه زیر آمده‌است:
«ان الذین امنوا و الذین هادوا و الصابئین و ا لنصاری و المجوس و الذین اشرکو ان الله یفصل بینهم یوم القیامه» (حج، آیه 17).
تفسیر این است که، در این آیه مردم به سه گروه تقسیم شده‌اند: 1. مؤمنان 2. اهل کتاب: یهود، نصاری، صائبان و مجوسان 3. مشرکان، این سه فرقه با ذکر اسم موصول الذین از هم جدا شده‌اند ولی چهار گروه اهل کتاب با حرف وصل به هم پیوسته‌اند؛ بنابراین مجوس از مشرکان مجزا شده و در ردیف یهود و نصاری و صابئان قرار دارند.
این که الذین اشرکوا در مقابل چهار مذهب آمده نشان می‌دهد که مذهب مجوس مذهب شرک نبوده، و در ردیف ادیان توحیدی قرار داشته‌است و اخذ جزیه از آنها دلیل بارز این مطلب است.
به نوشته علامه طباطبایی این آیه دلالت و اشعار دارد بر این که مجوسیان اهل کتابند زیرا در این آیه و سایر آیاتی که صاحبان ادیان آسمانی را می‌شمارد در ردیف آنان و در مقابل مشرکین به شمار آمده‌اند.

روایات متعددی وجود دارد که مجوس را اهل کتاب شمرده‌است از جمله روایت اصبغ بن نباته‌است که نقل کرده، علی (ع) بر فراز منبر گفت سلونی قبل ان تفقدونی، اشعث بن قیس برخاست و گفت ای امیرالمؤمنین چگونه از مجوس جزیه گرفته می‌شود در حالی که کتاب آسمانی بر آنها نازل نشده و پیامبری نداشته‌اند؟ علی (ع) گفت آنها کتابی داشته‌اند و خداوند در میان آنها پیامبری مبعوث فرمود و در شریعت آن پیامبر ازدواج با محارم جایز نبود.

روایت دیگری نیز هست که از جعفر صادق(ع) نقل شده‌است. در مورد مجوس پرسیدند که آیا پیامبری داشتند؟ گفت: بله، آیا نوشته رسول خدا به مردم مکه به تو نرسیده‌است که فرمود اسلام بیاورید و الا برای جنگ آماده شوید؟
آنها به پیامبر نامه نوشته خواستند که از آنها جزیه بگیرد و در عوض آنها را واگذارد که به پرستش بتها ادامه دهند. محمد (ص) به آنها نوشت که جز از اهل کتاب جزیه نمی‌گیرد، مشرکان مکه عنوان کردند که پس چگونه از مجوس جزیه گرفته‌است؟ پیامبر به آنها نوشت که مجوس پیامبری داشتند که او را کشتند کتابی داشتند که به آتش کشیدند. کتاب آنها در دوازده جلد به روی پوست گاو بود.

در وسائل الشیعه روایتی از محمد بن علی ذکر شده که گفت از مجوس جزیه گرفته شود زیرا پیامبر گفت با آنان به سنت اهل کتاب رفتار کنید آنها پیامبری به نام داماسب داشتند که کشتند و کتابی به نام جاماسب که در دوازده هزار جلد به روی پوست گاو بود آن را آتش زدند.
همین روایت ازسجاد(ع) نقل گردیده‌است. از روایات بالا مشخص می‌شود که تأکید محمد (ص) و امامان معصومین شیعه بر این بوده‌است که مجوسیان اهل کتاب شمرده شوند و از آنها جزیه گرفته شود. هر چند این عمل مخالف پسند و نظر اعراب متعصب بود.

علامه طباطبایی نوشته‌است زمان پیامبر مجوس در انتظار بعثت و فرج خاتم الانبیا و ظهور دینی که حق و عدالت را گسترش دهد به سر می‌بردند و مانند مشرکین با حق دشمنی و عناد نمی‌ورزیدند. (ظهور منجی در آیین مهر)

در تفاسیر شیعه چون تبیان شیخ طوسی (د 460)
مجمع البیان و جوامع الجامع طبرسی (د 548)
الصافی فیض (د 1091) و تفسیر شبر (د 1242 ق)
مجوسان اهل کتاب گفته شده اند.
طوسی در تفسیر آیه جزیه و در کتاب تهذیب الاحکام مجوس را اهل کتاب دانسته‌است.
طبرسی در مورد اهل کتاب نوشته «هم الیهود و النصاری و قال اصحابنا ان المجوس حکمهم حکم الیهود و النصاری».
فیض دو حدیث نقل کرده که پیامبر مجوس را اهل کتاب دانسته‌اند.
علامه طباطبایی در چند جای تفسیر المیزان مجوسیان را اهل کتاب و قوم معروفی (مغان) دانسته که مبلغان زرتشتی بوده اند.


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارت گه رندان جهان خواهد بود...

آرش در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:

قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ
که گرچه غرق گناه است، می‌رود به بهشت...

Nariman Djafari در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷:

سلام اگر کسی صفحه کلید فارسی ندارد، میتواند به گوگل مراجعه کند(gate2home.com/Farsi-Persian-Keyboard)

بی نام در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی‌ام:

به نظر بنده حقیر اهنگی که اقای چاوشی خونده مستقیما به خداوند اشاره دارد.البته در قسمتهایی از متن شعر که داخل اهنگ هست مستقیما به خداوند اشاره ندارد و از افریده ای خداوند تعریف و تمجید میشود.مانند عجب سروی عجب ماهی عجب جسمی عجب عشقی که اشاره به عظمت خداوند در افرینش دارد و در قسمتهایی مانند تویی کامل من ناقص اشاره مستقیم به خدواند دارد.برداشت بنده اینگونه بود.در پناه خداوند یکتا.یا حق

الهام در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۶ - حکایت:

در بیت آخر " خفتان" به معنی جامه ای هنگفت و ستبر بوده از جنس ابریشم
یا پشم که در جنگ به تن می کردند و در واقع نوعی زره بوده که شمشیر بر آن
می لغزیده و اثر نمی کرده .

۱
۳۶۱۸
۳۶۱۹
۳۶۲۰
۳۶۲۱
۳۶۲۲
۵۴۸۳