گنجور

حاشیه‌ها

جعفر عسکری در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۵۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۰:

سلام.

"چه" در مصرع دوم بیت دوم و بیت‌های سوم و چهارم به "چو" تبدیل شود
بعد از "می ناب" ویرگول گذاشته شود تا مفهوم بهتر ادا شود
من هم با دوست عزیز جناب عبدالی موافقم
باید به جای "جوی جبینت"، "خوی جبینت" باشد
توضیحات و دلایل‌شون کاملا منطقی و درست است
می‌تواند "و" در بین کلمات "فقیر" و "مسکین" نباشد

nabavar در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۲۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:

نیلوفر گرامی
در تأئید فرمایش 7 ، عطار نمونه ی زیبایی ارائه کرده :
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفت شیخا هر آنچه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی”
آن شیخ را گندم نمای جو فروش دانسته،
چون به خلوت میرود آن کار دیگر می کند.
زنده باشید

محسن کاملی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۲۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۱۵:

یارب تو در لطف به ما بگشایی
و اسرار نهان پرده ها برداری
کارم نرسد به جایی الا تو به من
از لطف نهی جامه ی شیدایی
این شعر جناب ابوالخیر خیلی زیبا و دلچسبه...

محسن کاملی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۲۰ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۱۶:

وه وه که چه زیبا بفرمودی تو
اسرار و رموز جمله بیزیدی تو
بر عاشق و عشق و جامه ی شیدایی
هر دم که شود نکته بگزیدی تو

علیرضا در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۸:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۷:

با سلام خدمت دوستان
شکی نیست که این غزل مولانا در مورد حادثه کربلا و شهیدان کربلاست. اما دید مولانا به این حادثه دید عاشقانس. و نگاهشم اینه که حسین (ع) خودشو از قید و بندها با اون سطح آزاد کرده . ( کجایید ای در زندان شکسته - یا پرنده تر ز مرغان هوایی ) . پس این جایگاه و عظمت و رها شدن از بندها اونم با اون سطح پاکبازی جای گریه کردن نداره و باید یاد گرفت. در نهایتم میگه که این چیزایی که میبینیم تو دنیا مثل کف روی آب دریا هستن و اصل پایین تره. اگه میخوای اصلو ببینی باید کف ها رو کنار بزنی.
یا علی

سید احمد مجاب در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۲۵ دربارهٔ عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:

کسی که بهر جفای تو خو (کند) به ستم
بر او مشور که بر خویشتن جفا کرده است

سید احمد مجاب در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۲۵ دربارهٔ عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:

یک کلمه کم است. شاید اینطور باشد: ز نور زاده مرا چشم و طلعت خورشید
به کوی سرمه فروشان(ولی) رها کرده است

سید احمد مجاب در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۲۴ دربارهٔ عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:

یک کلمه کم است. شاید اینطور باشد: کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است
هزار گنج ( گران) صرف توتیا کرده است

مسعود در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹:

تشکر مهناز خانم

۷ در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۵۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:

جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می‌کند
یارم وانمود میکند با من مهربان است ولی اینجور نیست او ریاکار است و نامهربان
جوفروش گندم نما=ریاکار

نیلوفر در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:

درود. لطفا معنی بیت (جوفروشست آن نگار سنگ دل....) را شرح دهید.با تشکر

۷ در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲:

پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند
کیست که برکند یکی زمزمه قلندری
آیا کسی پیدا شود که قلندری بخواند
قلندر خوانی=شوریده خوانی و لاابالیگری بدون پرده پوشی بی توجه به این و آن

سعید فاضلی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳:

ضمن عرض خسته نباشید برای متولیان این سایت وزین... به نظر می رسد در بیت ماقبل آخر حرف ر در تایپ فراموش شده و صحیح آن این است : کاراسته‌ای شرابداری را .

کامران کمیلی پور در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۵:

بیت اول این غزل را در مجموعه رسول آفتاب، دکتر سروش این گونه قرائت می کند:
بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم.
....
کلمه شعار، از شَعر به معنی مو (پشم) گرفته شده است. شعار، یعنی موبافت. یعنی تن پوش. شعور یعنی نکته سنجی. مو از ماست کشیدن.
در گذشته، کلمه شعار، همان معنی لباس را داشت. در حالی که در ادبیات سیاسی امروز، کلمه شعار به معنی داد و فریاد در حین تظاهرات خیابانی است.
اهل شعار بودن، در ادبیات قدیم فاقد معنی بود و در ادبیات جدید یعنی کسی که شعار می دهد و اهل شعور نیست!
بحر شعار، یعنی کسی که دریا، تن پوش اوست. مولانا گفته است آرام مباشید و بجوشید که دریا، تن پوش ماست.
به این ترتیب، قرائت دکتر سروش، بر آنچه اینجا آمده ترجیح دارد.

ذاکری در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

به نام خدا
خدمت دوستان سلام
باید بدین نکته عنایت داشت که غزلیات پارسی بعد از قرن ششم از تغزل عاشقانه فاصله ها گرفته است و در قالب مفهوم ظاهری، مفاهیم بلند معنوی و باطنی را در خود جای داده است. وقتی سعدی می گوید:"صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بیار" پس باید با این دید و با توجه به مفاهیم باطنی به اشعار سعدی هم نگاه کرد. بنده اخیرا کتابی را خواندم به نام "فرهنگ اصطلاحات استعاری عرفانی" نوشته دکتر مریم زیبائی نژاد. به شما هم توصیه می کنم این کتاب را بخوانید بعد شعر های حافظ و سعدی را مطالعه کنید البته در برخی مواقع از جمله همین واژه خم خیلی تخصصی است به نظرم دانشجویان ادبیات باید حتما بخونند ایشان یکیش را در کنفرانس حافظ شیراز به من دادند هر کسی می خواد یک ایمیل به ایشان بزند zibaeenejad.m@gmail.com
فقط در باب خم و مفاهیم مرتبط در این کتاب اشاره شده است :
خُم (خنب , خمب)
- خم : واحدیت و مقام جمع
خم : اعیان کثرات
خم : موقف
به ازای هر یک از این معانی چند مرجع و سپس توضیحات و چند شاهد شعری آورده است و پس از آن یک بررسی و نظر کلی
عجیب کتابی است یا این طرف خودش راه رفته هست یا از یک سالکی عارفی توی نوشتنش کمک گرفته

عادل نصیری در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸۴:

بیت سوم "تو عشق زیبای منی" در نسخه های دیگر نوشته شده است

هدی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۱۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۲ - کشف شیوهٔ برافروختن آتش به دست هوشنگ و سابقهٔ جشن سده:

بسی باد چون او دگر شهریار
یعنی چی؟

محمدامین مروتی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو:

علم "محو" چیست؟
محمدامین مروتی
علم محو عصارة آموزه های عارفانه است. مولانا در دفتر اول و درحکایت آن اعرابی که کوزه ای از آب شیرین به رسم هدیه برای خلیفه می برد می گوید خلیفه نماد خدای بی نیاز و صمد است و اعرابی نماد انسان نیازمند. اطرافیان خلیفه به رسم مهمان نوازی آن هدیة کوچک را گرفتند و اصلا به روی اعرابی نیاوردند که خلیفه مالک بحر است و در کنار دجله خانه دارد. مولانا توضیح می دهد این از آن جهت است که خوی انسان های بزرگ مانند خلیفه در اطرافیانش تاثیر مثبت دارد؛ چنان که سبزی آسمان زمین را سبز می کند:
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر، خاک را خضرا کند
بعد مثال های بیشتری برای تاکید بر این مطلب می زند و می گوید استاد هر علمی- از اصول تا فقه و صرف و نحو-شاگردش را به همان علم می آراید:
هر هنر که اُستا بدان معروف شد
جان شاگردان، بدان موصوف شد
پیش استادِ اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چُستِ با حصول
پیش استادِ فقیه، آن فقه‌خوان
فقه خواند، نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود،
جان شاگردش ازو نحوی شود
اما مهمترینِ علم ها علمی است که تو را در قیامت رستگار کند:
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محوِ شه است
زین همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقرست سازِ راه و برگ
در جای دیگر هم می گوید:
جان جمله ی علم ها این است، این
که بدانی تو که ای در یومِ دین
جانِ کلامِ مولانا این است که در میان علوم اسلامی، عرفان از همه به هدف نزدیک تر است. در روز قیامت از تو قلب سلیم می خواهند نه صرف و نحو و نه علم اصول و فقه. چنان که قران می فرماید: یوم لاینفع مال و لابنون الا من اتی الله بقلب سلیم: روزی که نه مال و نه فرزندان به حال کسی سود نمی بخشد، مگر کسی که با دلی پاک و سالم به سوی خدا بیاید." پس اگر در کنار این علوم، عاشقی و قلب سلیم نروید، به کارِ رستگاری نخواهند آمد. از همین رو شیخ بهایی هم می گوید:
علم نبود غیر علمِ عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
این از آن روست که بسیاری از عالمان دین به علم خود غره اند و فخر می فروشند و نمی دانند که هدف از تمام علوم باید ساختن قلب سلیم باشد. برای تاکید بر این سخن است که در ادامه مولانا ماجرای معروف نحوی و کشتیبان را -که از امهات و غُررِ حکایات مثنوی است- نقل می کند. نحوی کشتیبان را به سخره می گیرد که چون نحو نمی دانی، نصف عمرت به هدر رفته است. کشتیبان چیزی نمی گوید ولی وقتی کشتی به غرقاب و گرداب در می افتد از نحوی می پرست شناگری می دانی؟ او می گوید خیر. کشتیبان می گوید همة عمرت به فنا خواهد رفت:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو؟
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
مولانا نتیجه می گیرد که شرط نجات و رستگاری، محو شدن از انانیت و صیقل دادن قلب است. تا از اوصاف و عناوین و تعینات خود نمیری، رستگار نخواهی بود. این اوصاف و عناوین تو را سنگین می کنند و در بحر غرق می سازند. از این اوصاف که مردی و خود را سبک کردی و برای کسب تعینات دست و پا نزدی، روی آب می آیی و نجات می یابی. مولانا با مقابل نهادن نحو و محو به ما می گوید عرفان چیزی به ما می آموزد که سایر علوم نمی آموزند و آن محو و فقر و فروتنی است:
محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصافِ بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
مولانا می گوید داستان مرد نحوی را برای انتقالِ همین آموزه ذکر کردیم:
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه و نحو و صرف حقیقتی دارند که در "کم آمد" یعنی در فروتنی و خود را کم دانستن محقق می شود نه در تفرعن و تبختر بدان ها:
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
سپس به داستان اعرابی بر می گرددو می گوید کوزه نماد دانش های ماست که بدان ها می نازیم و دجله نماد علم لایتناهی خدا. خدا هدیه ای از ما می خواهد که خود ندارد. یعنی فقر: انتم الفقرا و هوالغنی الحمید. خداوند از ما قلب سلیم می خواهد نه دانش های لفظی:
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه، دجله ی علم خداست
ما سبوها پُر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم
البته عذر اعرابی نادانی اوست و گرنه سبوی تعینات خود را می شکست و در دجله می ریخت و با بحر در می آمیخت:
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
بلک از دجله چو واقف آمدی،
آن سبو را بر سر سنگی زدی
کل عالم جلوه ای و قطره ای و پرتوی از وجود اوست. در اینجا مولانا برای بیان سرشاری خداوند از نیکی،از حدیث قدسی معروف به "کنز مخفی" بهره می برد که طبق آن داوود نبی از خدا می پرسد چرا عالم را خلق کردی و خدا می فرماید گنجی مخفی بودم و دوست داشتم مر ابشناسند. لذا خلق را آفریدم تا شناخته شوم: کُنتُ کنزا مخفیا، فاحبُبتُ اُعرف، فَخَلَقَت خلقُ لکی اُعرف.:
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بُود از علم و خوبی تا به سر
قطره‌ای از دجله یِ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پُرّی زیر پوست
گنج مخفی بد، ز پرّی چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بد، ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
عارفان که عظمت این دجله ی اوصاف را دیده اند، سبوی اوصافشان را در آن غرقه کرده اند:
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
البته این بینش مانند علوم ظاهر، با فکر کردن حاصل نمی شود. چرا که فکر و عقل جزئی عادت به دنیا و گِل خواری دارند. با بال عشق می توان به عالم معنا رسید نه با پرّ عقل جزئی. پس آن را بچین:
چون درِ معنی زنی بازت کنند
پرِّ فکرت زن که شهبازت کنند
مولوی می گوید علمای ظاهر به گل خواری عادت کرده اند و در گل مانده اند و گیر کرده اند:
پرّ فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گل‌خواری، تو را گِل شد چو نان
نان گل است و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
انسان دچار روزمرگی غریب است. وقتی گرسنه است مانند سگ بدخوست و وقتی سیر می شود مانند شیر دعوی استغنا می کند. در هر دو حالت، بازیچة نفس و انانیت خود است:
چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی
مولانا ادامه می دهد که اصل کار عاشقی است. عاشق باشی و بعد عالم و فقیه و نحوی، اشکال ندارد. ولی اول عاشق باش تا رستگار شوی. به قول معروف تزکیه مقدم بر تربیت است :
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کویِ عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفتِ شکش بوی یقین
کفّ کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
مهم عدم توقف در صورت و ظاهر وحرکت از صورت به معناست. چنان که اگر بتی از طلا بیابیم، آن را دور نمی اندازیم بلکه ذوبش می کنیم و از طلایش استفادة بهتری می کنیم.
ور بیابد مؤمنی زرین وَثَن
کی هلد آن را برای هر شَمَن (روحانی آیین هندو)
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورتِ عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذَهَب شکلِ وثن
زانک صورت مانعست و راه‌زن
ذاتِ زرّش، دادِ ربانیت است
نقشِ بت بر نقدِ زر عاریت است
در واقع بت پرستی یعنی ماندن در صورت و نرفتن به سوی معنا:
بت‌پرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
در ادامه می گوید داستان اعرابی را پریشان و بدون صورت منطقی بیان کردم. این حکایت است . سعی نکن در صحت و سقم آن مناقشه و اتلاف وقت کنی بلکه معنایش را بیاب و بر حال و روز خویشتن تطبیقش ده:
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکرِ عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین
عارف با داستان و حکایت گذشته سر و کار ندارد. بلکه گذشته را هم تبدیل به حال می کند تا از حال خود خبر یابد:
زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لایذکَر بود
همة این ها در خود ماست و نباید از حقیقتِ آن روی گردانیم:
هم عرب ما ، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما: یؤفک عنه من افک
در این داستان مرد که بی طمع است نماد عقل است و زن که طمع کار است، نماد نفس:
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
مولانا می گوید به جای سوال و جواب در خود حکایت به اصل آن بپردازید تا تشنگی تان را فرو نشاند:
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
اگر هم از درک داستان عاجزی، فکر و اندیشه و اشکال و جواب را رها و در عوض صبر و توکل پیشه کن:
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
از تفکرات بی حاصل و رها کردن شیر و گورخر در بیشة دل –یعنی از داستان پردازی- پرهیز کن. زیرا فکر ، فکر می آورد و خودخوری می کنی. مانند خاراندن سرِ گر که خارش آن را فزون تر می کند:
احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل ها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن، قوتِ جانت ببین
قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
بدان که مردمان متفاوتند و از الفبای واحد درک های مختلف دارند. حال آن که سخن باید به معنای واحد راه ببرد:
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
کلمات معانی مختلفی را تاب می آورند پس اگر از درک معانی این حکایات عاجزی، به کلی از حرف و گفت و صوت و زبان اندیشه اجتناب کن و دل صافی دار با خدای که در روز قیامت -که عرض اکبر است- باید به او عرضه کنی تا روسیاه نباشی:
در حروف مختلف، شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست

علی عباسی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵:

حافظ،لب لعلش،چومراجان عزیز ست/عمری بود أن لحظه،که جان به لب ارم...
سعدی هم گفت :عمر منست إلف تو،بو که دراز بینمش/جان منست لعل تو،بو که به لب رسامنش

علی عباسی در ‫۸ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۲۱ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۳:

ترسم برادران غیورش قبا کنند ان پیران دیگررا نیز

۱
۳۶۱۷
۳۶۱۸
۳۶۱۹
۳۶۲۰
۳۶۲۱
۵۴۸۲