گنجور

حاشیه‌ها

عاصی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

بنده اعتقادی به دین و مذهب ندارم، و طبیعتا از دید من داستان‌ها و روایت‌هایی که از کربلا گفته میشه از نظرم چندان تأثیرگذار نیست، ولی تنها استثنا برای من همین غزل بی‌نظیر حافظه
واقعا هر بار این شعر رو میخونم برام تازگی داره و ازش لذت میبرم. و برای من خیلی جالبه که این غزل ناب و شعرهای بند تنبانی مداح‌های زمان ما، هر دو در مورد یه واقعه‌اس، اما این کجا و آن کجا!!!

مورد دیگه‌ای که از نظر من توی همه اشعار حافظ دیده میشه، اینه که هر بیت، بدون توجه به مفهوم کل شعر، به تنهایی بار معنایی فوق‌العاده‌ای داره.
بارها شده که در زمان شنیدن اخبار و‌ فجایع بی‌اختیار مصرع «از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود» به خاطرم میاد

نادر.. در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۶:

همه بانگ زاغ آید به خرابه‌های بهمن
برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم ..

حسین م در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۱:

سلام دوستان برید فرق الله و هو را بدانید آنوقت متوجه جواب شعر شاه نعمت‌الله ولی میشوید !!!!!!؟؟؟؟

سید رشتی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » چهار خطابه » خطابهٔ اول:

سید محمدکاظم بجنوردی موسس حزب ملل اسلامی و از مبارزان انقلابی در خاطرات خود می نویسد که آن زمانی که دستگیر شد، افسری که او را دستگیر کرده بود از او درخواست کرد تا چیزی بگوید که آن افسر در دفتر خاطراتش بنویسد.
او این بیت از ملک الشعرای بهار را خواند :
قدرت صد لشکر شمشیرزن
کم بود از نالهٔ یک پیرزن

اردشیر در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۲۱ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:

دوست گرامی و بزرگوار (...) و جناب بابک فرزانه ، از پاسخ های خردمندانه ی شما بسیار بهره بردم. یک دنیا سپاس. در مورد معنای مصراع " به دستار پنجه گزم سرگران " فرمایش و پاسخ دوست عزیز (...) را بسیار درست و موافق طبع یافته و پسندیم. ظاهرا باید خوانده شود: " به دستار پَنجَه گَزَم سرگران "
در معنای دوبیت دیگر فرمایش جناب بابک را کاملاً درست و سازگار با معنا یافتم. ابتدأ مفهومی از خشونت در این دومصراع میدیدم که نه با طبع سعدی هماهنگ بود نه با سایر ابیات، ولی مثال جالب " مخ زدن" که شما بدرستی آوردید مسأله را کاملا برای حقیر روشن ساخت. بازهم سپاس از هردوی شما دوستان فرزانه و گرامی.

محمد ایرانی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۷:۱۱ دربارهٔ اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۲ - شنیدم در عدم پروانه میگفت:

این دوبیتی در برنامه گل های رنگارنگ 388 به زیبایی بسیار توسط استاد حسین قوامی اجرا شده است.

نادر.. در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۳۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:

مهناز ، س عزیز و بزرگوار
نفرمائید..
توضیحات شما کلی تر و البته بسیار زیبا است ..
در مورد بیت بعدی حاشیه ای کوتاه نوشتم که هنوز درج نشده: به بلبل "شباهنگ" نیز گویند از آن جهت که در بین الطلوعین که هنوز هوا تاریک است نغمه سرایی آغاز می کند..

عبدالرحمان در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:

منظور از پسر در اکثریت عرفان نفس خود است در سنین متفاوت که همچنان در سنین بالا اثراتی از خود بروز می دهد مثلا نوجوانی شاعر در پنجاه سالگی او تجلی هایی دارد و نه شخص ثالث و جمال یار دیدنی نیست درک کردنی است

عبدالرحمان در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:

پسر در شعر حافظ نفس خود اوست در سنینش. و جمال یار دیدنی نیست درک کردنی است فهم

همایون در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۴۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸:

این رباعی را هم در رباعیات ابوسعید و هم در رباعیات سعدی خوانده ام.
ابوسعید که قطعا نمیتواند کپی کرده باشد چرا که پیشتر از سعدی میزیسته و سعدی هم شاعری نبوده که محتاج یک رباعی بوده باشد. از این رو با نظر جناب امیر مبنی بر آنکه یحتمل اشتباهی صورت پذیرفته باشد, موافقم.
و اما در قالب قیاس تنها تغییراتی جزءی در برخی واژه ها می بینیم که نشان میدهد اگر اشتباهی هم صورت پذیرفته, سهوی نبوده باشد.
گرچه این جزءیات تغییری در معنا و مفهوم رباعی ایجاد نمیکند اما, بنده آنچه را که هر بار در رباعی منسوب به سعدی خوانده و میخوانم, دوست تر میدارم.
"دوستداری" ابوسعید/ "دوستاری" سعدی و هر دو بمعنای دوستی و مهرورزی است.
"دامن" ابوسعید / "دامان" سعدی که هر دو بمعنای حاشیه یا قسمت پایین لباس است. و دامان گرفتن در اینجا کنایه از خواستن چیزی با عجز و ناتوانی یا خواهش و تمنا کردن میباشد که آن هم "ماندن یار" است.
بعد "از او" ابوسعید/ بعد "از آن" سعدی و هر دو ضمیر اند. اولی ضمیر سوم شخص که اشاره به او(یار) دارد. و دومی ضمیر اشاره به اتفاق است. و این اتفاق همان نماندن و "رفتن یار" است.
"پنداشت" بمعنای گمان کرد.
"مرا خوابی هست" بمعنای من هنوز میخوابم. که البته با توجه به مفهوم رباعی, رفتن یار, و ایضا واژه ی پنداشت, فعل خوابیدن نفی میگردد. یعنی بعد از آن اتفاق دیگر خوابی ندارم.
درست مصداق حال بنده...

سینا حلمی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:

همان‌طور که در نسخه‌ی مصحح پژمان بختیاری آمده، تشبیه کردن دهان تنگ یار به ملک پهناور سلیمان بسیار نابجاست و در قطعا باید صورت صحیح بیت به شکل زیر باشد:
دهان تنگ شیرینش مگر مهر سلیمانست
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
که در اینجا مهر که از قدیم‌الایام بر روی عقیق کنده و بر روی انگشتر سوار می‌شد، هم به لحاظ قرمز بودن رنگ و هم به لحاظ کوچکی با دهان تنگ یار تناسب دارد و البته تناسب کاملی هم با مصراع دوم همین بیت که به نقش خاتم لعل و نگین اشاره می‌شود دارد.
در همان نسخه، جناب پژمان مصراع
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست
را هم دارای اشکال دانسته‌اند و توضیح داده‌اند که حافظ قصد داشته بگوید که لب لعل و خط مشکین به طور همزمان در یک نفر جمع نمی‌شود و در مصراع بعد به دلبر خود نازیده که هر دو را همزمان دارا است. در حالی که اگر مصراع را به شکلی که در نسخه‌ی قزوینی ثبت شده خوانش کنیم ددگر دلیلی برای شاعر باقی نمی‌گذارد تا در مصراع دوم به دلبر خود بنازد.

دکتر ترابی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۵:

پی نوشت،
همزه " انار " به گمان همانند همزه های اشتر ، اشکم و اشکستن باشد.
( آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست)
و گواهانی چند :

" ناردانه " ناردان " ، " نارنجک " و سخن استاد سخن:
جماعتی که ندانند حظ روحانی
تفاوتی که میان دواب و انسان است
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و " نار " پستان است
و با پوزش

دکتر ترابی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶:

حمید رضای گرامی
زحمت افزا می شوم ، و در من این عیب قدیم است...
می بینید که من نیز بلا تشبیه دچار همین گرفتاری ام ( به قول امروزی ها بی می و معشوق اموراتم نمی گذرد !)
باری " این " عیب را معرفه ( شناسه ) میکند و هم ار عیب قدیم باشد ( با کسره اضافه)
اما شیخ می فرماید این " عیب " قدیمی است دیگر عیوبم بدین قدمت نیستند و شاید بدر رفتنی . در حالی که
" عیب قدیم " شیخ را از دیگر معایب برکنار می داند
و مانا در نهان سراینده و خداوند آگاه ترین است.

۷ در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:

عجیب نیست اگر ما زیر پایت له شویم و تو خبردار نشوی.اشاره به بی اعتنایی یار میکند که گذر او همه بود و نبود ما را در هم میریزد و او اصلا حس نمیکند که ما هم وجود داریم.مثل مورچه زیر در پای فیل
چون سلیمان با لشگرش به وادی مورچگان رسید، مورچه ای گفت: ای مورچگان بگریزید و بجای خویش روید که سلیمان مملکت داشتن را نشان ندهد و به دانش خویش و تشکیلات خود ننازد.
سلیمان با سپاه خویش حرکت کرد درحالی که روی تخت مخصوص نشسته و باد آن را حرکت می دهد و سواران او زیر سایه تخت می رفتند.
به یک وادی رسیدند که مورچگان دارای نیرو و تشکیلات بسیار عظیمی بودند. فرمانده مورچگان بنام "ادجا" فرمان داد: وقتی که تخت سلیمان پیدا شد تمام مورچگان بگریزند.
باد فرمان رئیس مورچگان را به گوش سلیمان رسانید. سلیمان خندید و از خداوند خواست با مورچگان سخن گوید.
باد را گفت تخت او را فرود آرد و فرمانده مورچگان را احضار کرد، گفت: چرا به مورچگان گفتی بگریزند مگر از سپاه من چه دیدی؟
مورچه عرض کرد: ای پیغمبر خدا برمن خشم مگیرو برمن بانگ مزن. تو ملکی ، پادشاهی و من نیز پادشاهم و فرمانده مورچگانم.
خداوند 4 طبقه زمین را به من داده و در هر طبقه 40 سرهنگ زیردست من فرمانبرداری می کنند و هر سرهنگی 4 میلیون مورچه دارد. اگر خدای تعالی بخواهد از ما هرکدام بیشتر باشد بزرگترین دشمن را هم هلاک می کنیم.
سلیمان باز پرسید: چرا گفتی بگریزید؟
مورچه عرض کرد: این زمین زر دارد و آدمی به زر حریص است، ترسیدم این زمین را بکنند و زیر و رو کنند و بگردانند و به سپاه من رنج فراوان برسد.
سلیمان پرسید: این دانش را از کجا کسب کردی؟
مورچه گفت: ای سلیمان! تو پنداری که خودت تنها علم داری و همه علم جهان از تست. خداوند همه عقل و خرد و دانش به یک کس ندهد.
سلیمان گفت: می خواهی بتو علومی بیاموزم تا بدانی که ما دانشمندیم؟
مورچه گفت: من از تو سئوالاتی می کنم.
سلیمان گفت: هرچه خواهی بپرس.
مورچه گفت: ای سلیمان از خدا چه خواستی ؟
سلیمان: ملکی خواسته ام که هیچکس نداشته باشد.
مورچه: از این سخن تو بوی حسد می آید و پیغمبران را سخن حسدآمیز نباشد. چه می شد اگر کسی دیگر مانند تو پادشاهی داشت؟
سلیمان از سخن او به خشم آمد.
مورچه: آری سخن حق تلخ است. چرا غضب می کنی. دیگر چه خواسته ای از خدا؟
سلیمان: انگشتری خواستم که همه ملک جهان زیر این انگشتر است.
مورچه: یعنی چه؟ چه معنی دارد که جهان زیر انگشتری باشد؟
سلیمان: تو بگو یعنی چه؟
مورچه: یعنی از آنجا که آسمان است تا زمین و از قاف تا قاف که این همه به تو داده است قیمت یک قطعه سنگ است و خداوند به تو نمود که تمام سراسر جهان به ارزش یک پاره سنگ است و قیمتی و مقداری ندارد.
مورچه: دیگر چه خواسته ای؟
سلیمان: باد را به فرمان خود خواسته ام تا تخت مرا یک ماه راه ببرد و باز آورد و به اندک زمانی هرچه گویم آن کند و از هرجا خبر دهد.
مورچه: ای سلیمان آیا میدانی این کار بهر چیست و از اجابت دعای تو چه چیز را به تو نموده است؟
سلیمان: ای مورچه تو بگو.
مورچه: برای آن است که باد خبر مرگ را بتو برساند.
سلیمان به گریه افتاد و گفت: راست می گویی.
مورچه:ای سلیمان! تو با این تقاضا اندک چیزی از خدا خواستی. اگر صبر و تحمل می کردی فرشتگان را به فرمان تو می فرمود. چنانچه در آخرالزمان محمد خاتم النبیین(ص) به آنچه نزد تو مهمن است التفات نکند و خدای تعالی فرشتگان را به فرمان او امر کند.
سلیمان: ای مورچه پیغمبر آخرالزمان را از کجا می شناسی؟
مورچه:من او را می شناسم و نام او را می دانم. محمد (ص) است و او خاتم و فخر همه انبیاء است.
سلیمان: دیگر چیزی می دانی؟
مورچه:آری . می دانی چرا تو را سلیمان می نامند؟
سلیمان: نه.
مورچه:یعنی دل به دنیا مده که گاه بازگشتن است.
سلیمان باز گریست و گفت: تو حکیمی. مرا پند ده.
مورچه: ای سلیمان! خداوند هرکه را سلطنت و مهتری دهد باید بر رعیت و کهتران شفیق و مهربان باشد و هر شب از حال رعیت آگاه باشد. آیا تو هر شب از حال رعیت آگاهی؟
سلیمان: نه.
مورچه: من هر روز و هرشب میان قوم خود «مورچگان» می گردم تا اگر رنجی رسیده باشد خود به آن قیام نمایم و هر شب نخوابم تا همه را بشناسم و انصاف دهم.
سلیمان تعجب کرد و از آن مورچه پند گرفت و فهمید خلق خدا و عوالم جهان آفرینش بسیار است. خواست برخیزد و برود.
مورچه گفت: روا نباشد بروی. من تو را مهمانی می کنم بدانچه خدا به ما ارزانی فرموده است.
سلیمان اجابت کرد.
مورچه پای ملخی نزد سلیمان آورد.
سلیمان خندید و گفت: مرا با سپاه بسیارم از این ران ملخ پذیرایی می کنی؟
مورچه: آری تو و همه سپاهت را بدین ران ملخ اطعام می کنم.
سلیمانبا تمام سپاهش از آن خوردند و سیر شدند و ران ملخ همچنان باقی ماند.
سلیمان این بدید و به سجده شکر افتاد و گفت: پروردگارا! می دانم که بنده ضعیف هستم. و به قصر خود بازگشت و 40 شبانه روز به عبادت پرداخت و شکر خدا نمود.
نمل 17 تا 22

دکتر ترابی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۵:

گرامی بابکی دیگر
شرمنده می فرمایید، من هنوز از جامه دانشجویی بدر نیامده از آموختن نیاسوده ام
دلم اما برای دریاچه نرگس ( تشت و نه طشت و طشک ) و جزیره نرگس ( اگر از آسیب سدبندان جان بدر برده باشند)در شمال بختگان در غرب نیریز
تنگ می شود همان گونه که دلتنگ دشت زنبک ( زنبق) در ریگ قهستان و دشت ریواس در شهر بابک ام ( بابک یکم!)
باری نرگس در پهلوی به تفاوت نرگس و نرگیس آمده است.
نرکیسوس یونانی گویا ریشه در زبان آژه ای ها داشته است که در جنوب و باختر ترکیه امروز می زیسته اند
( یکی از سه گروه مردم یونانستان، شاید هم آنان که فریدون پسر مهتر را بر شان پادشا کرد؟) ازین رو دور نمی نماید که ریشه ایرانی ذاسته باشد.
ارتباط نارکیسوس با ' نارک " و کهن تر " نرک " به مانای کرخ، مخدر، مورد گفتگوست
نرگس تک لپه ای هم خانواده با زنبک و سوسن الکالوییدهایی از برای تخدیر ندارد ، مگر که خواجه بوعلی بوی سوسن سپید را در جایی یافته است که تنها دانشمندی چون او می توانسته است
و سر انجام واژه ای که غربیان ،( افزون بر آنچه بابک آورده و...،)،از ما گرفته بسیار به آن عمل میکنند واژه " ربودن " است ! روبار rubare
و ببخشایید که پر گفتم بی که گزیده

مهناز ، س در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:

گرامی نادر،، خان
برداشت شما به نظر درست تر است از برداشت من
ممنون
مانا باشید

آرش تبرستانی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۶ - در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان:

گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو
در ریاضت آینهٔ بی زنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
اگر می خواهی از اسامی و حرف ها و تاثیرات دنیای پیرامون خود بگذری و به مرحله ای بالاتر برسی نفس را تزکیه کن و از اوصافی که از پیرامونت گرفتی بری شو و مستقل از بیرون به خود اصیلت بپرداز در این صورت از آهنی کدر به آیینه ای پاک تبدیل می شوی و گوهر خود را هویدا می کنی

آرش تبرستانی در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۰۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۶ - در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان:

علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
دانش اهالی معنا مرکب آنهاست و با آن به سمت حقیقت میروند ولی دانش ماده گراها باری بر دوش آنهاست زیرا با آن به سمت مقصد حقیقی نمیروند ولی آن را با زحمت کسب میکنند همانطور که در آیه 5 سوره جمعه آمده:کسانی که مکلف به تورات شدند، ولی حق آن را ادا نکردند، مانند الاغی هستند که کتابهایی حمل می کنند

نادر.. در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را ..
غزل سرایی ها در اساس، درد دل و بیان شوق است با خویشتن خویش ..

بابک چندم در ‫۸ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:

و کما فی السابق رفتیم در حبس...

۱
۳۴۳۶
۳۴۳۷
۳۴۳۸
۳۴۳۹
۳۴۴۰
۵۴۶۷