رضا در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
شـراب تـلـخ میخـواهـم کـه مـرد افـکـن بـُوَد زورش
کـه تـا یکـدم بـیــاسـایـم ز دنـیـا و شـر و شــــورش
شراب ِتلخ ِمردافکن : شرابی که گیرایی ِ قوی داشته باشد.به قدری که پهلوانی را از پای درآورد!
شروشور :ناآرامی، فتنه و آشوب، متضاد آرامش، کنایه ازمشکلات وگرفتاریهای ِ آزارنده و ناتمام ِ زندگانی که روح وجان رامی فرسایند.
"شراب تلخ" شرابِ کهنه وخالص وناب که ناخالصی وآب در آن نباشد.
درطبِّ سنتی و قدیم از "شراب تلخ" برای تقویت معده و به عنوان دارو استفاده میشده است.
معنی بیت : شرابی خالص،مستی بخش و تلخ مزهای میخواهم که قدرتِ گیرایی ِ آن به اندازه ای باشد که بتواند پهلوانی قوی را از پای در آورد.( معلوم است که حافظ خیلی دلش گرفته بوده وسخت نیازمندِ آرامش وازخود بیخودشدن بوده که شرابی با این ویژگی می طلبد تا حسابی مست و لایعقل شود.) درمصرع دوّم خودش دلیلش را بازگو می کند:
چراچنین شرابی می خواهم؟ برای اینکه میخواهم از دنیا وناآرامی هایش،و فتنه های تمام ناشدنی اَش،اندکی بیاسایم ومشکلات رابه فراموشی بسپارم، آسوده خاطر شوم.
بعضی ها که نمی خواهند قبول کنند حافظ گه گاه شراب می نوشیده،ازواژه ی "شراب تلخ"معنایِ "جلال وجبروت خداوندی" برداشت کرده اند! غافل ازاینکه با این برداشت هم درحقّ ِ خداوند ستم کرده وهم برشاعرعزیز جفا می نمایند.! اگرعضمت وجلالِ خداوندی را به شرابِ تلخ تشبیه کنیم مرتکبِ گناه بزرگی می شویم. چراکه جلال وجبروتِ خداوندی شیرین وگواراست نه تلخ!!! شربتیست که جُرعه ای ازآن هر ناتوانی را توانمندوقوی می سازد نه اینکه مردِ قوی را برزمین بزند!!
شگفتا خودِ شاعر به هرزبانی فریاد می زند که من شرابخوارم،بعضی ها ازچه رو پافشاری می کنند که نه شاعر منظورش چنین وچنان بوده است؟!
من وانکارشراب این چه حکایت باشد؟
غالباً این قَدَرم عقل وکفایت باشد!!
آری گاهی "شراب" شرابِ دانایی ومعرفت وعشق است،شرابِ محبّت است، شرابِ زیبائیست امّا نه درهمه جا!
باهرنگرشی وباهرخوانشی که این بیت رابخوانیم، شراب، شراب انگوریست! ازهرزاویه ای بنگریم حافظ شراب را خیلی دوست داشت تا آنجاکه سفارش می کند،پس ازمرگ نیز جَسدش رابه خاک نسپارند بلکه درخُم شراب اندازند.!
مَهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرابه میکده بَر درشطِ شراب انداز
سـِمــاط دهـر دونپـرور ، نـداردشـهـــدآســایــــش
مـذاق حرص و آز ای دل ! بـشوی از تلخ و از شورش
سِماط : صف، رَده ،قطار،سفره وبساط دَهر : روزگار ، دنیا
دون پرور : سفله پرور
شهد : شیرینی ، عسل ، انگبین
شهد آسایش = آرامش و آسایش به عسل و شیرینی تشبیه شده است.تا درمقابل تلخی شرابِ تضاد ایجادگردد.
مذاق : ذایقه ، مجازاً یعنی دهان
حرص و آز: وسوسه و طمع
مذاق ِحرص: ذایقه ی طمع ودهان وَسوسه
ازآنجا که ظاهراً افرادِ سودجو، شکمباره، خوش گذران وبی مسئولیت ها راحت تراز روشن فکران،دانایان وافرادِ دلسوززندگی می کنند، "روزگار" به دون پروری شهرت دارد.
روزگار دراینجا به بساطی پهن کرده که همه چیزش "تلخ" و "شور" است. چیزی گوارا وشیرین دراین سفره یافت نمی شود.زندگی سراسرسختی و بدبختی است!(برای دانایان که چنین بوده، درهمه دوره ها آنکه بیشترمی فهمد بیشتر درعذاب ورنج وحبس وبدبختی بوده است.تابوده همین بوده،مگراینکه زمانی فرابرسد ومدینه ی فاضله ای بنا نهاده شود.)
معنی بیت : دنیای سفلهپـروردر سفرهاش هرچه دارد تلخ وشور وبدمزه هست. ازشیرینی آسودگی و لقمهای گوارا خبری نیست که نیست! ای دل ! دهان وسوسه وهوس ِ خود را بکلّی ببند.از تلخ و شورش بـشوی. (دنیا جز رنج و بد بختی چیزی ندارد،انتظار راحتی وآرامش،بی سرانجام است،حداقل برای دانایان!) .
دفتر دانش ِ ما جمله بشوئید به مِی
که فلک دیدم ودر قصدِ دل دانابود!
بـیـاور مـی ! کـه نـتـْـوان شـد ز مـکـر آسـمان ایـمـن
به لـَعــبِ زُهـرهیِ چنــگـیّ و مـرّیـخ ِ سـلـحـشـورش
مَکر : حیله و نیرنگ
ایمن : آسوده خاطر
لعب : بازی
زُهره : ناهید ، به نامهای دیگر هم خوانده شده : آناهیتا ، اَناهید ، بیدخت و آفرودیت ، در ادبیات ما "زهره" را نوازنده و رقّاصهی فلک میدانند
چنگی : چنگ + ی نسبت در معنای فاعلی ، چنگ نواز
مرّیخ : بهرام ، "دهخدا" مینویسد که : اصل کلمهی مریخ ، کلدانی بوده ، "مرداک" یا "مرداخ" که در زبان عربی به "مریخ" تلفظ شده است . "مریخ" در باور ایرانیان و رومیان و یونانیان ، ایزد جنگ است. در ادبیات ما "مریخ" خداوندگار جنگ و جنگاوری و از ستارگان نَحس است .
سلحشور : جنگاور
معنی بیت : سفله پروری روزگار ونیرنگِ آسمان تمامی ندارد،شَروشورِدنیا پایان ناپذیراست!شراب بیاور تا بنوشیم .زیرا نه رقص وآهنگ زُهره دردی را دَوا می کند نه جنگاوری ِ مرّیخ پایانی خواهد داشت. ماهرگزآسوده خاطر نخواهیم بود پس چاره یِ کار شراب است ومستی وفراموشی ِ مشکلات!
چل سال رنج وغصّه کشیدیم وعاقبت
تدبیر ما به دستِ شرابِ دوساله بود!
کمندِ صید بهرامی بیفکن ، جام جم بردار !
که من پیمودم این صحرانه بهرامست ونه گورش
کمندصیدِ بهرامی : یعنی کمندی که مانند کمندِ صیّادی بهرام است. "کمند صید بهرامی" کنایه از طَمع به قدرت است . "بیفکن" دو معنا دارد : 1- رها کردن و کنارگذاشتن ِ کمند ، 2- انداختن وپرتابِ کمند برای شکار کردن و دراینجابرای بدست آوردن ِ جام جم. یعنی بامهارت تدبیری بیاندیش تاجام جم رابدست بیاوری.
جام جم دراینجا جام ِ مِی است. واژه ها دردستانِ ماهر حضرتِ حافظ مثل موم نرم وانعطاف پذیرند وهرمعنی که حافظ مدِّ نظر داشته باشدازآنها استخراج می کند.
"بهرام" پسر "یزدگردِ" اول است . پس از مرگِ یزدگرد، بزرگان ایران فردی به نام "خسرو" را به پادشاهی برگزیدند و تاج شاهی را بر سر او گذاشتند . "بهرام" به همدستی "نعمان بن منذر" پادشاهِ حیره که آموزگار ِ بهرام نیزبود، برای باز پس گرفتن ِ تاج و تختِ پدر به ایران لشکرکشی کرد. سرانجام بزرگان چارهای اندیشیده و تاج پادشاهی را در میان دوشیرقوی گذاشته و قرار براین شد هر کدام که توانسته باشدتاج را بَردارد پادشاه شود. خسرو ترسید ، اما بهرام با "گرزهی گاوسر" شیر ها را از پای در آورد و تاج را به دست آورد و پادشاه شد. در مورد بهرام افسانه های زیادی در شاهنامه و آثار نظامی و دیگر شاعران آمده است ، اما صحّت وسُقم ِ آنها چندان روشن نیست.
در این بیت تلمیحی به افسانهی ناپدید شدن بهرام نیزدارد که گفتهاند : «بهرام به دنبال شکار ِ یک گاو وحشی در باتلاقِ گاوخونی فرو رفت و به هلاکت رسید. یا بعضی دیگر گفتهاند : «به دنبال شکار یک آهو در غاری رفت و دیگر بر نگشت . و همین است که حافظ میگوید تمام جهان را گشتم و قبر بهرام را ندیدم. اززاویه ی ِ دیگر هم اشاره به ناپایداری ِ تاج وتخت وقدرت وفناپذیری ِمادّیات دارد.
صحرا : استعاره از دنیاست
گـور : ایهام دارد : 1- گورخر 2- قـبـر معنی بیت :
1-طمع ِ قدرت وحرص ِ دنیاطلبی راکناربگذار وفقط جام ِ مِی راداشته باش، من سرد وگرم ِ دنیاراچشیده وتجربه ی فراوان دارم.هیچ چیز ماندگارنیست وهمه چیزناپایداراست.
2- بامهارت وشجاعتی که بهرام درکمند انداختن وصیّادی داشت، بَسان ِ او کمندت را آماده ساز وجام ِ می را شکارکن وبه عیش وعشرت بپرداز.من دنیادیده ای باتجربه هستم هرچه گشتم نه ازبهرام اثری مانده، نه ازقبرش نه ازشکارها وصیدش. به نوشیدن شراب بپردازودَم راغنیمت دان ودیگرهیچ...
بیاتادرمیِ صافـیت ،راز دهــر بنمایم
بشرطِ آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش
می صافیت : شرابِ خالص، درباده ی ِصاف و زلال.("ت" یعنی برای تو نشان دهم.)
بنمایم : نشان دهم
کج طبعان : بَدسلیقهها ، کج خُلق وخو دل کور : خشک مغز و کُند ذهن ، کسی که باطنش کور است وذوق وشوق ندارد
"رازدهر" مجموعه ی حقایقی که دردنیا وجود دارد وافرادِ آگاه،دنیادیده وعارف بدانها رسیده اند.راز دهر همین چیزهایی است که حافظ در بیت های قبل اشاره کردهاست .همین که همه چیز ناپایداراست وفقط باید مهروزی کرد ومثبت اندیش بود.
معنی بیت : بیا باما دَمی درمیخانه بنشین ،تا در آینهی زلالِ شراب و مستی راز زمانه و روزگار را به تو نشان بدهم! به این شرط که هرچه دیدی وشنیدی، به خشک مغزانِ بی شوق وذوق وستیزه کنندگان و آنانی که باطنی کور و نفهم دارند بازگونکنی. آنهامدّعیانی خودپسند و خودپرستند وهیچ ذوقی ندارند وهرچه که ازلذتِ مستی وراستی،عشق ورزی بی قیدوشرط ومهر ومحبّت بگویی درک نخواهند کرد وتورا سرزنش وملامت وتهدید وتکفیر خواهندکرد.
بامدّعی مگوئید اسرار عشق ومستی
تابی خبر بمیرد بادردِ خود پرستی
نـظـرکـردن به درویـشـان مـُنــافیِّ بـزرگی نیــست
سلیـمان بـا چنـان حشمـت ، نظر ها بود با مورش
نظرکردن: موردِ توجّه قراردادن ، عنایت کردن
درویش : فقیر،بی چیز،بی اعتنا به مادّیات ، بی رغبت به تجمّلات و علاقمند به معنویّات وسادگی و..
مـُنافی : نفی کننده
حشمت :شکوه وعظمت، بزرگی،دولتمند
در این بیت اشاره (تلمیح) دارد به داستان حضرت سلیمان و پادشاه مورچگان ، آوردهاند که :
«روزی حضرت سلیمان با خَدم و حَشم سواربر تختِ روان، بر وادی مورچگان میگذشت ، صدای پادشاه مورچگان را شنید که دستور میداد مورچگان در لانه هایشان پناه گیرند. سلیمان پیاده شد و از پادشاه مورچگان با تعجب پرسید :
چرا از من میترسید ؟ تخت من در هوا حرکت میکند نه بر زمین، بنابراین آسیبی به شمانمی رسد. پادشاه مورچگان پاسخ داد : آری می دانم تو بر باد سوارهستی وازاین جهت آسیبی برما نمی رسد ولی این رانیز می دانم که فرمانروایی بر این دنیاهیچ تضمینی ندارد وناپایداراست. من آسوده خاطر نیستم زیرا هر لحظه ممکن است که باد ازفرمانبری تو خارج گردد و تختِ روان بر بادِ تو، بر زمین افتد و لشکریان من آسیب ببینند!
سلیمان پرسید : تو در میان مورچگان چه کاره هستی ؟ گفت : در این وادی چهل هزار امیر و پادشاه است و هر پادشاهی چهل هزار پرچم دارد که در زیر هر پرچم چهل هزار لشکر و هر لشکر دارای چهل هزار مور است و من بر همهی آنان پادشاه و امیرم!. سلیمان گفت : لشکر خویش را به من بنمای. پادشاه مورچگان دستوردادای مورچگان از خانه های خود به دَر آیید ! و تا هفت شبانه روز مورچگان از لانه بیرون میآمدند! سلیمان خسته شد و پرسید : تا کی آمدن مورچه ها ادامه دارد ؟
پاسخ داد : اگر صبر داری تا هفتاد سال! سلیمان آن مور را نوازش و تحسین کرد و بر دست خود بنشاند .
معنی بیت : توجه و عنایت کردن ونوازش ِ دل ِ تُهیدستان وفقیران، به جلال و بزرگی ِ کسی لطمه ای نمی زند، همانطور که حضرت سلیمان با همهی جلال و جبروتش، با مورچه گفتگو کرد و او را موردِ عنایتِ خویش قرار داد .
اَندرآن ساعت که برپشتِ صبا بندندزین
باسلیمان چون برانم من که مورم مرکب است.
کمانِ ابـرویِ جانان نـمـیپـیـچـد سر از حافظ
ولیکن خنـده مـیآیـد بـدیـن بـازوی بـی زورش
سرپیچی می کند: اطاعت نمی کند
سرنـمی پیچیـد: کنایه از تسلیم بودن است، دراختیاربودنست. کمانِ جانان دراختیارحافظ است.
داستان تیروکمان ازاینگونه است که درقدیم کمان های معروفی ساخته می شدند که هرکسی نمی توانست آن را زه کند.یعنی تیر راجاسازی کرده وتیراندازی کند. دراغلبِ داستانهای تاریخیِ هرکشوری، ازاین نوع کمانهای سخت ومحکم دیده می شود. بعضی ازاین کمان ها آنقدر سفت وسخت بودند که برای زه کردن ِ آن برنامه ی خاصی توسط ِ حاکمان وپادشاهان گذاشته می شد وکمانداران به نوبت می آمدند وقدرتِ بازوی ِ خویش را می آزمودند وهرکس موفّق می شد پاداش ِ خاصی می گرفت.معمولاً پادشاهان می گفتند هرکس موفّق شود این کمان متعلّق به او خواهدشد واومامورویژه ی پادشاه می شد.
برای به زه کردن کمان باید دوسر کمان را به هم نزدیک کرد و برای این کار زور و نیروی زیادی لازم است،گویند کمان رستم را کسی جز رستم نمیتوانست زه کرده وتیراندازی کند!.
درمراسماتِ زه کشی کمان،کمانداران ِ معروف وقتی از زه کردن ِ کمان، ناتوان وعاجز می شدند، ناخودآگاه خنده ای برلبِ پادشاه واطرافیان می نشست....
برهمین اساس است که دردنیای عشقبازان،ابروی جانان به کمان تشبیه می شود چون هرکسی نمی تواند زه این کمان را زه کرده وبر هدف بزند یعنی کامرواشود.حافظ درغزلی دیگر می فرماید:
ازخم ِ ابروی تواَم هیچ گشایشی نشد
وه که دراین خیال کج عمرعزیزشدتَلَف
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده ست ازاین کمان تیر مرادبرهدف
البته تیراندازی ِ خودِ جانان برعاشق با این کمان خود مبحثی دیگراست که دراین مقال نمی گنجد.
دراینجا کمانِ سفت وسختِ جانان دراختیار حضرتِ حافظ گذاشته شده تا زور وبازوی ِ خودرا بیازماید. گویی که جانان درجایگاهِ پادشاهی نشسته وکمانداران به نوبت زورآزمایی می کنند تا به جایزه ای که (وصال) درنظرگرفته شده برسند وحال نوبت به حافظ رسیده است.
معنی بیت : اگر چه کمانِ ابروی دلدار دراختیار حافظ است، امّا قدرت ِ به زه کردن ِ آن رانداردوجانان به بازویِ کم زورِ حافظ می خندد.معشوق ازناتوانی و ضعفِ حافظ خندهاش می گیرد.
کم زوربودنِ بازوی حافظ، کنایه ازاین نیزهست که درعاشقی ،هنوزبه حدّی نرسیده که سزاوار وصال باشد. هرکس بتواند این کمان را زه کند یعنی درعاشقی آنقدر رنج وزحمت کشیده که صاحبِ چنین توانایی شده است،پس اوشایسته ی وصال است.
یک برداشت دیگر ازاین بیت زیبا:
اگر"سر نپیچیدن" را به سمت دیگری نرفتن معنی کنیم درانصورت معنی بیت چنین خواهدبود:
کمانِ ابرویِ جانان تنها حافظ را هدف گرفته و از سمتِ حافظ روی برنمیگرداند! حافظ هرجا می رود او را دنبال کرده ونشانه گرفته است!ولیکن تیراندازی نمی کند فقط به قصد زدن نشانه گرفته،امّا زورش نمیرسد که کمان را زه کند و تیر اندازی کندو از کم زوریِ خودش خندهاش می گیرد!بااین معنی حافظ جانان را نازک و لطیف معرفی می کند یعنی لطافت و مهربانی او باعث میشود که نتواند کمان را بکشد ومرا بکُشد. باچنین برداشتی، بیتِ به ماندنیِ: گرچه می گفت که زارت بکُشم می دیدم که نهانش نظری با من ِ دلسوخته بود، درذهن متبادر می گردد.
۷ در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۳۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۹:
هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان. سیاهی داشت نام او خصیب† در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفهای حرّاث† مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمد و تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.
اگر دانش به روزی در فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به کاردانی نیست
جز به تایید آسمانی نیست
اوفتاده است در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج
آرش طوفانی در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷:
ای کاش! امکان ضبط و ضمیمه نمودن خوانش صوتی برای همه اعضا گنجور میسور می بود. همانند این که درج حواشی توسط افراد گوناگون ممکن شده است.
---
پاسخ: این امکان وجود دارد. اینجا را ببینید.
آرش طوفانی در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۱۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷:
سلام مجدد به یاران عزیز
لحن خوانش این غزل که در قالب صوتی ضمیمه این غزل شده است؛ بسی می توانست شایسته تر و عمیق تر باشد.
آرش طوفانی در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷:
سلام به دوستان عزیز
هر وقت که این بیت سعدی را می خوانم و یا به گوشم می رسد, مست و طربناک می شوم:
سر که نه در راه عزیزان رود
بار گران است کشیدن به دوش
روح سعدی بزژگوار قرین کامیابیذو شادی باد.
محمد ضیا احمدی در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۰۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۲ - حکایت:
سعدی میدانسته مغز موجب دیدن است و چشم ابزاری ببش نیست ,به همین ملاحظه میگوید وقتی کرم های گور چربیهای مغز)پیه دماغ( را خوردند و مغزی باقی نماند چگونه چشم میتواند چراغ برفروزد و دنیا را ببیند
روفیا در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۴۸ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۶۱ - اشارت به ترسایی و دیر:
ز ترسایی غرض تجرید دیدم
مرادم از ترسا شدن تجرد بود.
عیسی مظهر تجرد است. گو اینکه با خود سوزنی به معراج برد که همان او را بر آسمان چهارم دوخت. مجرد معانی گوناگونی دارد. از جمله بی زن، یالقوز، سبک بار، منفک، منزوی، یکتا، انتزاعی، ذهنی، که همه نوعی اشتراک معنی با هم دارند.
از جمله معانی واژه مجرد چیزیست که ترکیب نمی پذیرد. و می گویند که روح از آن مقوله است. می توان گفت تجرد از آن روی ستودنیست که گذرگاه عافیت تنگ است، و هر گونه باری که با وجود ما ترکیب شده باشد یا حداقل ما چنین خیال کرده باشیم که بخشی از وجود ماست در آن تنگنا یا مانع از عبورمان می شود یا ما را با خود به قعر دره نیستی می کشاند.
فرزانه در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:
اجرای همایون شجریان هم در آلبوم به یاد یار در گرامیداشت استاد مشکاتیان، عالی و شنیدنی است.
فرزانه در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:
محمدرضا شجریان این شعر رو در فیلم دلشدگان علی حاتمی عالی خونده!
روفیا در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۲۷ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۶ - جواب:
شراب و شمع و شاهد عین معنیست
بکرات دیده ایم که جویندگان می پرسند معنای شراب و شمع و مغبچه و شاهد و... چیست. البته غالبا می خواهند بپرسند مراد شاعر از به کار بردن این واژگان چیست.
باید ابتدا پرسید معنای معنا چیست.وقتی می پرسیم معنای زندگی چیست از کیفیت بیولوژیک زندگی، از تنفس، ضربان قلب و جریان زندگی در یک کالبد نمی پرسیم. در حقیقت از مراد زیستن و از فلسفه حیات بشر می پرسیم.
چنانکه در زبان انگلیسی هم برای واژه معنا واژه meaning را به کار می برند که از mean می آید. وقتی می گویند I mean می خواهند بگویند مرادم این است نه اینکه معنایم این است.
اینجا نیز شیخ محمود میگوید شراب و شمع و شاهد عین معنی و مراد زندگیست نه اینکه مراد شاعر است و بی معنیست که بپرسیم مثلا معنی شادی چیست، معنی عشق چیست، مثل این است که بپرسیم مرادت از شادی چیست، مرادت از عاشق شدن چیست، گذشته از این که این عواطف و هیجانات خارج از حیطه اختیارات ما هستندذ، ما مرادی از شاد شدن نداریم، شادی عین مراد است!
شراب و شمع و شاهد عین مراد است.
آراد در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:
با سلام خدمت بزرگواران عزیز!
مشابه این سوال در مورد قافیه و ردیف این غزل رو من از یکی از اساتید بزرگوار ادب پارسی پرسیدم.
ایشون به نکته ای اشاره کردند که در تکمیل فرمایشات سایر بزرگواران و به عنوان نگاهی جدید عرض میکنم.
ایشان گفتند بر اساس بیت اول، این شعر قافیه و ردیف دارد. کلمات "سر" و "دگر" کلمات قافیه هستند و "نمیشود" ردیف است. در ابیات دیگر این غزل از قافیه تکراری استفاده شده است. یعنی اگر نیم مصراع "بی تو به سر نمیشود" در انتهای مصراعهای اول و دوم بیت اول هم اومده بود میشد گفت که شعر تنها ردیف دارد و قافیه ندارد. اما اینجا متفاوت بودن انتهای دو مصراع بیت اول (که به نظر نمیاد از سهو باشه) نشون میده که شعر قافیه و ردیف دارد، اما به اصطلاح ادبیات کلاسیک، نقص در قافیه تکراری دارد. البته جایگاه مولانا در شعر و ادب فارسی به گونهای است که شعر و ادب وامدار ایشان است و نه بالعکس و به کار بردن کلمه "نقص" در شعر ایشان فقط یک اصطلاح است و لاغیر.
مطالبی که در مورد موسیقی درونی و قافیه های درونی گفته شد هم بسیار زیبا و قابل تامل بودند.
استادی دیگر هم با توجه به این شعر و بعضی اشعار دیگر مولانا میفرمود هفت قرن قبل از اونکه نیما به خلاصی از قالبهای بعضا دست و پاگیر شعر کلاسیک اقدام کنه، این مولانا بود که با بعضی از اشعار خودش، کلام را در جایگاهی برتر از قالبها قرار داد.
با اعتذار از طولانی بودن این نوشته.
عظیم مدهنی در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷:
جناب شیرو اگر بیت قبل از سیم و زر را ملاحظه بفرمایید معنای آن را بهتر در می یابید. می فرماید سخن بگو و ز طوطی شکر دریغ مدار. این سیم و زر همان شکر است. البته از نگاه بنده کمترین. شاد و سربلند باشید
رضا در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵:
صبا به تهنیتِ پیر میفروش آمد که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد
پیرمی فروش، همان پیرمُغانست. تنها روشن ضمیری پاک باطن که حافظ صمیمانه به اوعشق می ورزد ورفتارهای خودرا مطابق با خواست ونظراو تطبیق می کند. اوتنها شخصیّتی است که حافظ فرمانبری اورا ازدل وجان پذیرفته وگردنش زیربارمنّتِ اوست. "عشق ورزی، بی آزاری وشادمانی وطَرب" اساس واصول ِ مَسلکِ اوست.
ظاهراً ایّام بهار است وبادصبا به پیر میفروش مبارکباد میگوید که خوشا براحوالت، فصل بهار است و موسم ِ طرب وشادمانی. دراین فصل بازارعیش و شرابنوشی گرم است.
حافظ نگرش ِ زیبائی به جهان دارد. بادِصبا به مناسبت ِ فرارسیدن ِ سرفصل شادمانی ( بهار) به پیرمی فروش تبریک می گوید. ازاین نگرش می توان فهمید که حافظ این پیرِ روشن دل را چقدر دوست دارد. تکرار کلماتِ "طرب و عیش و ناز و نوش" علاوه بر این که مراعات نظیر ایجاد کرده است، اشاره به فرهنگِ کهن ایرانیان وبزرگداشتِ جشن بزرگِ نوروز باستانی وتأکید بر شادمان بودن دارد.
حافظ چه راهنما ورهبرخوبیست! بارها وبارها مارا به عیش ونوش وشادکامی دعوت کرده وتاکید به دانستنِ قَدر وقت می کند. دلیل این اَمر این است که حافظ بهترین روانکاوِ رفتارهای آدمیست. اومی داند که تنها راهِ مستقیم ِ نزدیک شدن به خالق ِ زیبائیها،شادمانی وطرب است.عشرت درنظرگاهِ حافظ شادی درونیست وشادی یعنی شکرگذاری.
اَلا ای دولتی طالع که قَدروقت می دانی
گوارابادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هوا مسیحنفس گشت و باد، نافهگشای
درخت، سبز شد و مرغ، در خروش آمد
"هوامسیح نفس گشت" یعنی موسم بهارفرارسیده، طبیعت دوباره زندگی آغازکرده است. هوای بهار همانگونه که نفس ِ حضرت عیسی مردگان رازنده می کرد، به طبیعتِ مُرده جانی تازه بخشیده است.
"باد نافه گشاگشت" یعنی باد عطردل انگیزبهار را به مشام می رساند، چنانکه نافه ی آهو که پاره می شود بوی خوشی درهوا منتشرمی گردد. عطرشادمانی وشمیم ِ بهار به نافه تشبیه شده است. درموردِ نافه قبلن توضیح داده شده است.
بوی نافه، بسیار تند است. آن را در کیسهای میگذاشتند و زمانی که درِ کیسه را باز میکردند، از آن بوی خوش پراکنده میشده است. گاهی این نافه را زنان به موی خود میبستند و وقتی گیسو را باز میکردند، بوی خوش نافه پراکنده میشده است.
بنابراین بادِ بهاری، نافه میگشاید و زمانی که از روی گلها رد میشود، بوی خوشِ آنها را به همه جا می پراکند.
درختان نیز سبز شده وشکوفه ها یکی یکی می شکفند . آواز پرندگان به گوش می رسد وهمه درجشن ِ فرارسیدن بهارمشارکت دارند.
تنورِ لاله، چنان برفروخت باد بهار
که غنچه، غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
لاله که درونش سرخ است به تنوری تشبیه شده که بادبهاری درآن می دَمَدوفروزان می سازد. تصویری خیال انگیز دست داده است. تصویری که ارایه ی ِ آن جز از ذهنِ خلّاق و تخیّل قویِ حافظ، بَرنمیآید.!
سایر ِگلها وغنچه ها که پیرامون ِ لاله روئیده اند ازگرمایِ این تنورِبرافروخته ی ِ لاله، رنگشان سرخشده وعرق کرده اند(شکفته شده اند.)
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش که این سخن، سَحَر از هاتفم به گوش آمد
تاکیدی دیگر برعیش وعشرت و دَم راغنیمت شمردن،
با گوشِ عقل وخرد بشنو، بادقّت وخوب گوش کن که پند واندرزت می دهم فقط به عشرت وشادی ِ درونی بپردازاز و خوش باش. این ندای سعادت بخش از عالم ِغیب به من رسیده است.
باعبوس بودن وخشک مغزبودن، نه خدمتِ به خَلق میسّرمی شود نه بندگیِ خالق. همه چیز منوط به میزان ِ شور واشتیاق وشادمانی ِ درونیِ ماست. نشاط وعشرت کلیدِ رستگاریست. یادآوری وبَرجسته سازی ِ داشته ها ونعمتها، قدرشناسی ووقت شناسی، مِهرورزی وبخشش ازلوازم عیش وعشرتِ حافظانه است که به رایگان دراختیارماست.
ای دل اَرعشرتِ امروز به فردافکنی
مایه ی نقدِ بَقا راکه ضمان خواهدشد؟
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن، سروش آمد
از فکر تفرقه و پرداختن به مسائل متعدّدِ دنیوی ومادّی پرهیزکن تاپریشان خاطرنگردی وزمینه ی عشرت وشادی فراهم شود.
به گوشه ی ِ عزلت وتنهایی مگریز وبااطرافیانت، گرم وصمیمانه باش، دست به قضاوتِ دیگران مَزن وآنها راهمانگونه که هستند بپذیر ودرحلقه ی آنان باش. خود راباپیرامونت جمع کن ومجموع شو. تفریق وجدایی اندوهباراست ودرجمع وباجماعت بودن شادی می آفریند، مطابق این قانون که هرگاه، اَهریمن(شر) از جایی بیرون رانده شود،سروش وفرشته (خیر) جایگزین آن می شود.
خلوتِ دل نیست جای صحبتِ اضداد
دیوچوبیرون شودفرشته درآید.
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد؟!
سوسن : سوسن ده زبان ، گلی با 5 گلبرگ و 5 کاسبرگ همرنگ و سفید مشابه به زبان. سوسن در طبیعت به حرّافی وسرزنش ِ کردن ِدیگران معروف است. ده زبان دارد. کنایه ازسخن چینان وهرزه گردانست.
به سوسن ازآن جهت" آزاد" گفته شده که مثل ِ "گل سرخ" درتعلّق ِ عشق وعاشقی نیست( کسی عاشق اونیست.)
مرغ سحر: بلبل وکنایه ازعاشق صادق است.
سوسن ِ سخن چین ِ حرّاف، که ازهرچیزی بهانه ای پیدا کرده وآن را باده زبان به این وآن تعریف می کند(همانندِ بعضی آدم های سخن چین،یک کلاغ راچهل کرده وسخن راکِش می دهد)اگر چه ده زبان دارد امّا نمیی دانم از بلبلِ عاشق چه شنیده که مدهوش و متحیّر، سکوت برگزیده است.!
حافظ غیرمستقیم می خواهد این رابگوید که درمقابل ِ عشق ِ صادقانه یِ بلبل به گل سرخ، هیچکس نمی تواند سخن چینی کند، حرف درست کند.بلبل نَمادعاشقیست وبرای همگان قابل احترام است. همگان دربرابر این صداقت واین سوز وگدازعاشقانه، سکوت اختیار کرده وبه احترام ِ اوسرتسلیم فرود می آورند. مثلاًکسی نمی تواند بگوید بلبل ریاکاری می کند.! کسی نمی تواند داستان درست کند که بلبل به سببِ به دست آوردن ِفلان مقام وموقعیّت تظاهر می کند. وقتی کسی باصداقت عشق می ورزد هیچ حرف وحاشیه ای نخواهد داشت. سوسن با ده زبان، دربرابراین عشق وعلاقه یِ قلبی، زبان درکام کشیده وساکت ومبهوت مانده است! چه رسد به دیگران .!
درغزل پیشین به خاطر داریم که سوسن همه راسرزنش می کرد وایرادمی گرفت ودائم قُرقُرمی کرد، دراینجا خاموش مانده است!
زبان گشاده چوتیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چومردم ِ ایقاغ
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس؟!
سر ِ پیاله بپوشان که خرقهپوش آمد!
اغلب ِغزلهای حافظ همه دریک راستا وبگونه ای مکّملِ یکدیگرند. وباهم ارتباطاتِ عمیقی دارند. زیرا غزلها اغلب بیانگر دیدگاههایِ خاصّ ِ این فرزانه ی بی بدیل است.
"خرقه پوش" در اغلبِ غزلها تداعی کننده ورساننده ی ِ خودپسندی، بدبینی،ریاکاری و تعصًب وخشک مغزیست. دراینجا نیزکنایه ازصوفی، زاهد وعابدیست که عشقورزی را مَعصیت شمرده و شریعت راتنها راه رسیدن به حق می داند.
مجلس ِاُنس ،جائیست که رندان وعارفانِ هم عقیده وهم مَسلک،گِردِ هم جمع شده وبا همدیگرصحبت وتبادل نظرمی کنند. ازآنجا که درچنین مَحفل هایی ،حرفهایی زده می شد که ممکن بود ازدیدگاهِ متشرّعین کفرآمیز تلقّی گردد وحتمن بی مِی وپیمانه نیزبرگزارنم شد، بنابراین روشن است که جایی برای نامحرم وجود نداشت. ازاین رومی فرماید: سرِ پیاله را بپوشانید که خرقهپوش( زاهد یا صوفی ریاکار) می آید.! چون اونه ظرفیتِ دیدن ِ مِی وپیمانه رادارد نه توانِ شنیدن ِ حرفهایی که دراین محفل زده می شود.
تانگردی آشنازین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر جز مستی زهد ریا به هوش آمد
گفتیم که حافظ درجوانی بدنبال ِ جُستن ِ حقیقت به فرقه ها ومَسلک های زیادی می گروید وهربارنیزخیلی زود،به مَددِ هوشِ سرشار وپاکی ِ باطن،باپِی بُردن به پوسیدگی ِ اعتقادات وباورهای آنان، خود راکنارکشیده وبه جستجوی خویش ادامه می داد. درآخرین باری که این اتّفاق رُخ داد به این نتیجه ی ِ رهایی بخش رسید که فرمود:
جنگِ هفتاد دوملّت همه را عذربِنه
چون ندیدندحقیقت رهِ افسانه زدند.! ازآن پس بود که حافظ به فکرِ بناسازی ِ مَسلَکی نو و ایده آل اُفتاد. مَسلکی که فارغ ازهرگونه گناه وثواب،اجبار وتهدید، و مُجازات وجنگ وجَدل باشد. اواوّلین خِشتِ این بنای ماندگار را این چنین تعبیه کرد:
مَباش درپیِ آزار وهرچه خواهی کن
که درشریعتِ ما غیرازاین گناهی نیست.
دلِ نازنین ِ حافظ ازتهدید وتکفیر وارتداد شکسته بود.اودرپی ِ مَسلکی بود که کسی مجبوربه پذیرش یا خروج ازآن نباشد وآزادی کامل برای هرکسی درهرزمانی میّسر بوده باشد. ازهمین رو دوّمین خشتِ مَسلک خود را چنین تعبیه کرد:
هرکه خواهد گوبیا وهرکه خواهد گوبرو
کِبر ونازوحاجَب ودَربان بدین دَرگاه نیست
وسوّمین خشت:
مانگوئیم بَد ومیل به ناحق نکنیم
جامه ی کس سیه ودَلق ِ خودازرق نکنیم.
و....الی آخر
برای حافظ که به نور وروشنایی رسید، همیشه خاطره یِ لحظاتِ بُریدن ازمَسلکهایی که موقّتاًبرای کنجکاوی وجُستنِ حقیقت بدانها می پیوست، غرورانگیز وفخرآمیزاست وهمیشه ازآنهاباافتخاریاد می کند. چون درآن لحظاتِ به یادماندنی بود که حافظ تصمیم می گرفت ازتاریکی به روشنایی قدمی بردارد وبه راه بیافتد.
معنی بیت:
حافظِ جوینده ی حقیقت، ازخانقاه وصوفیگری (محلِّ خودنمایی وریاکاری) دل کنده وبه سوی میخانه (محل درستی و راستی) رفت. اوبی تردید تاکنون مستِ زُهد ریایی بوده، حال بیدارشده وبه هوش آمده است.
جایی دیگر درهمین راستا ازمسجد به خرابات می رود:
من زمسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم ازعهد ازل حاصل فرجام افتاد.
علی سید در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۳۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸:
ترازوی بیزر است
علی سید در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۲۸ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸:
ترازوت درست نیست بلکه ترازوی زر...
رضا در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:
صبا وقتِ سَحر بویی ز زلف یار میآورد
دل شوریده ی ما را به بو در کار میآورد.
دربعضی نسخه ها به جای "شوریده"
"دیوانه" ثبت شده که درمعناچندان تغییری ایجاد نمی کند.
حافظ ازسحرخیزی واستشمامِ بوی زلف ِیار به روشندلی رسیده وگاه وبیگاه، درغزلیّاتِ خود ازاین موهبتِ الهی به خوشی وخرّمی یاد کرده ومارا دعوت به صبح خیزی وسلامت طلبی دعوت می کند.
معنی بیت: هنگام ِسَحر باد صبا ،شمیم ِ فرحبخشی از زلف یار می آورد و مارا با این عطردل انگیز به ذوق می آورد، شوق مارا برمی انگیخت وبه وصال امیدوارمی ساخت.
به بوی مُژده ی وصل ِ توتاسحرشبِ دوش
به راه بادنهادم چراغ روشن چشم
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد
غم واندوهِ فراق واقعاً تحمّل سوز وناتوان کننده است. هرکسی نمی تواند طاقت بیاورد، سخت وجانکاهست.
عاشق ِ چون کوه استواری مثل ِ حافظ نیز گاهی طاقت ازکف داده وتصمیم می گیرد، خودرا ازاین غم واندوه برهاند. صداقتِ حافظ دربیانِ احساسات وعواطفِ درونی، مثال زدنیست. وقتی درمقابل ِ فشاررنج ِ هجران کم می آورد، پنهان نمی کند، ریا نمی وَرزد وصادقانه آنچه که دردرونش رُخ داده بیان می کند.
معنی بیت:
به جایی رسیده ام که تصمیم گرفتم دیگر دست به تصویرسازی ِ آن یارسروقد،نزنم. باهربارتصویرسازی وتجسّم ِ شکل وشمایل ِ یار، رنجش وگزشی بردل وجانم می افتد که قابل ِ تحمّل نیست. دراینجا بازپارادکس حادث می شود. عاشق هروقت دلش بگیرد، با یادآوری ِتصویر ِ معشوق دلش می گشاید وجانی تازه می گیرد. امّا این طراوت وتازگی دیری نمی کشد که به رنجش وگزشی اندوهبار مبدّل می گردد! عاشق دراین دایره ی بی پایان،متحیّر وسرگشته فرومی ماند وهیچ دارویی کارسازنمی افتد. ازآن رو که خواسته ی ِعاشق، خودمعشوقست، وعطش واشتیاقش با تصویرسازی وخیالبافی، فرونمی نشیند. تصویرسازی مسکّنِ موّقتیست، وبعضی اوقات نیز شوریدگی ِ عاشق راتا سرحدّ ِ شیدایی وجنون فزونی می بخشد ودردی برجای می گذارد که دَوایش جگرسوز و جانکاهست. حافظ درچنین حالی به دام افتاده وازلاعلاجی می فرماید:
عکس آن یارسرو اندام را از باغ چشمانم بَر کندم(ازعشق پاپس می کشم،کم آوردم) چرا که این تصویر خیالی که من درباغ چشمانم کاشته بودم جز غم واندوه حاصل وثمری نداشت. انتخابِ واژه ی "شکل صنوبر" ازطرفِ شاعر هم ازلحاظ معنایی وهم ازلحاظ ظاهری با متن ِبیتِ سازگاری جالبی دارد. شکل صنوبرشبیه ِ قلب است. یار نیز درنظرگاه عاشق،جایگاهِ قلب رادارد. صنوبرراست قامتی یار رانیز تداعی می کند. ضمن ِ آنکه صنوبر بی حاصل وبی ثمراست.
چوشاهدانِ چمن زیردستِ حُسن تواَند
کِرشمه برسَمن وجلوه برصنوبر کن
فروغ ماه میدیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد.
"فروغ ِ ماه می دیدم" یعنی تابش ِ انوار ماهِ آسمان را می دیدم .
روشن" مربوط به "می دیدم" است. یعنی واضح می دیدم.
ازبام ِ قصر ِ یار، تابش پرتو ماهِ رابه وضوح می دیدم که ازشرم وخجالتِ پرتوافشانی ِ آن خورشید(رُخساریار) رو به دیوارکرده بود. روبه دیوارکردن یعنی چهره راازخجلت پنهان کردن.
ماه خورشیدنمایش زپس پرده ی زلف
آفتابیست که درپیش سَحابی دارد.
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی میریخت خون و رَه بدان هنجار میآورد
هنجار یعنی: روش قائده وقانون
چرا حافظ دراینجا ازواژه ی "هنجار" استفاده کرده است؟
عاشق دراین بیت وبیت قبلی، آنجا که قصدِ کندن ِ شکل ِ صنوبر ازباغ چشم می کند، کم آورده وبه تردید افتاده است که آیا عشق را رها کنم یانه؟ حال باآوردن ِ "هنجار" می خواهد به مخاطبین ِ خود این مطلب را برساند که تصمیم من " ناهنجاریست". راه درست همان عشق ورزیست که دل گرچه درخون شناوراست امّا به سوی آن هنجار روی می آورد. بنابراین قائده وقانون درست همان عشق است وکار من که کم آورده ام یک ناهنجاریست. حافظ هرچه که ازسختی ومشقّاتِ راهِ عشق بگوید، درهمه حال، عشق راعزیز وگرامی داشته وهرگز کاری نمی کند که به عشق بی احترامی صورت پذیرد.
ازبیم به غارت رفتن واز ترس ِ بربادرفتن ِ زندگانی به دست ِعشقش،
خواستم عشقش را رها کنم .تصمیم به دل کندن گرفتم! دل راکندم امّا با وجودِ آنکه خون از سراپایش می ریخت، باز هم به سوی یار می رفت. تصویری واضح وروشن ازدودلی ِعاشق .
گربَرکَنم دل ازتو وبردارم ازتومهر
آن مهربرکه افکنم آن دل کجابَرم؟
به قولِ مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران قاصدخبر دشوار میآورد
به قول وغزلخوانی های مطرب وشرابِ مستی بخش ِ ساقی گه گاه حال خوشی پیدامی کردم. نمک خورده ونمکدان نمی شکنم. نمی گویم که تمام حاصل عشق خون ِ دل خوردن واندوه بود، نه...من به قول وغزل مطرب وساقی حال ها بدست می آوردم .ولیکن درآن سرمستی ها وازخودبیخودشدن ها گاه گاهی، قاصد خبرهای ناگواری می آورد وحال ِ مرا دیگرگون می ساخت. قبلن گفته شد که "عاشقی" زیستن دراحوالاتِ ضد ونقیض است. پارادکس های پی درپی، عاشق را ازغم واندوهی جانکاه، به حظّی روحانی می کشاند واین رفت وبرگشت تا لحظه ی وصال استمرار دارد.
لذّت داغ غمت بردل مابادحرام
اگرازجورغم هجرتودادی طلبیم
سراسر بخششِ جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح میفرمود اگر زُنّار میآورد
منظور از"جانان" دراین غزل،شخص ِ خاصیّ هست. ممکن است همان پیرمغان ِ دوست داشتنی ِ حافظ بوده باشد.
بسیاری ازشارحان "جانان " راشاه شجاع درنظر گرفته اند. امّا نگارنده، معتقد است که حافظ به پیرمغان اشاره دارد نه شاه شجاع. به دلیل اینکه هیچ اسمی ازشاه شجاع بُرده نشده، وغزل عاشقانه تر ازآنست که درمَدح او این سخنان پُرسوز وگداز گفته شود. ضمن ِ آنکه:"زُنّار": کمربندیست که زرتشتیان به هنگام عبادت در پیشگاه آتشگاه به کمر می بستند. شاه شجاع گرچه ادیب وشاعر ودوستِ صمیمی حافظ بوده، لیکن زُنّار نمی بسته وخودرابیشتر دیندار ومسلمان معرفی می نمود وهرگز نشانه ای از زُنّاربستن ِ اووجود ندارد. حداقل قطع یقین می توان گفت که این بیتِ موردبحث، هیچ ارتباطی به شاه شجاع نداشته وبنظراین ناتوان اشاره به پیرمغانست.
حافظ بشدّت مراقب ومواظب است که ازجاده ی عشق منحرف نشود. اگراندکی گِله وشکایتی اززبان ِ عاشقی خسته ودودل بیان کرد وازشدّتِ رنج ومشقّاتِ راه دربیت های پیشین مطرح نمود،دراینجا به خودآمده بلادرنگ شکرگذاری وقدرانی می کند تا مبادا گَردِملالتی بردل ِ دوست یاهمان پیرمُغان بنشیند می فرماید:
معنی بیت :
هرچه بوده وهرچه هست، تماماً بخشش ولطف است که ازجانبِ دوست(پیرمغان) به حسابِ رهروان ِعشق وازیرمی شود. عنایت های دوست(پیرمغان) همه برقائده یِ مهربانی و نیکی بود. چه آن هنگام که به ذکر وتسبیح گفتن ِمعبود به طریقِ شریعت فرمان می داد و چه زمانی که به بستن زُنّاراَمرمی کرد.هرچه اومی گفت لطف وکرامت بود. پیرمغان این نکته را به ما فهمانید که راهِ رستگاری نیکی ومهرورزیست،حال می خواهید زُنّاربه کمرببندید یا تسبیح به دست بگیرید ووِرد وذکر بخوانید. اصل همان نیک اندیشی وعشق ورزیست.
بخشش های او(پیرمغان) که انسان کامل ِ روشن ضمیراست درهمه حال برپایه ی لطف واحسان بود. هرچه او بگوید همان درست است. گرچه بنظرمُریدان ورهروان،ممکن است فرمان های او ضد ونقیض بوده باشد.
به می سجّاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بی خبرنبودزراه ورسم منزلها
درمَسلک ِ حافظانه، صورت وظاهرکارهیچ اهمیّتی ندارند. بستن ِ زُنّار واحرام،صوفیگری ودرویشی،خرقه پوشی وزُهد و تسیبح گوییِ به هرروشی ، هیچ تفاوتی ندارند. اصل پاکیِ باطن ِ آدمیست که بخشش ها ونعمت های خداوند را دریابد، قدرشناس باشدوبه طریقِ نیکی ومهربانی بااطرافیانش رفتارکند.
همه کس طالبِ یارند چه هشیار وچه مست
همه جاخانه ی عشقست چه مسجد چه کنشت
عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانمَ کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار میآورد
عفاالله: عفاکالله ،مرحبا ، جمله ی دعائی که موقعی بکار می رود که کسی کاربظاهر خشن وجفاگرانه انجام داده لیکن کارش نتیجه ی زیبائی نیزداشته باشد. هم دعایِ طلبِ بخشش برای کسی هم تحسین ِ کاراو. مرحبا وآفرین برگِرهی که ازروی ناز وکِبر،درابروانش می انداخت، خدا او ر ا ببخشاید ،( دراینجا گرهی که برابروان ِ یار نشسته، حاکی ازجور وجفاست). می فرماید:
خدابراو ببخشاید اگرچه با بی توجّهی وکم لطفی(جوروجفا) ناتوان وبیمارم کرد. ولی ناراضی نیستم، گهگاه که عشوه ای می کرد،مَرهمی تسکین بخش برزخمهایم می نهاد ومن همه ی دردهایم رافراموش می کردم.
عتابِ یارپریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافیِّ صدجفابکند.
همان مضمونِ چند بیت پیشین است که گفتیم عاشق همیشه دریک خطِ رفت وبرگشت ِبرزخی گونه ای) ازدوزخِ هجران تابهشتِ وصال) شناوراست ودرد ودَوا رایکجا تجربه می کند.
دَردم ازیاراست ودرمان نیزهم
دل فدای اوشد وجان نیز
عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفی وار میآورد
حافظ معمولن دربیت آخرین، ازدرون ِ خویش خارج شده ودرزاویه ی دیدِ دیگری نشسته وعملکردِ خودرا ازدیدگاه ِاو قضاوت وداوری می کند. درس ِ حافظانه ای دیگر برای دوستارانش، که بسیاراثربخش ودربازسازی وبِه سازی ِ شخصیّت راهبردیست. حافظِ رند که از ریاکاران ومتظاهرین ضربه های زیادی خورده، غالبن دراین قضاوت ها سعی می کند، مشتِ حُقّه بازی ِ آنها را وا کرده ورازهای ریاکاری رابَرمَلا سازد. دامنه ی تَبَعاتِ زیانبارِریاکاری، آنقدروسیع وگسترده است که اثراتِ تخریبی ِ آن درهمه ی شئوناتِ زندگی فردی واجتماعی باقی می ماند ومانع پیشرفت وپویایی ِ جامعه می گردد. صداقت ودرستی پیش نیاز اعتلا وترقّی هرجامعه است وحافظِ عزیز بیشترازهرکسی واقف وآگاه به این اَمراست.ازهمین رو درهرغزلی صوفی، زاهد وعابدِ ریاکار، به بهانه ها وعباراتِ گوناگون وای بساشیرین وآگاهی بخش، موردِ طعن وطنزقرارمی گیرند و ازترکش های توپخانه ی او بی نصیب نمی مانند.!
صوفی وارمی آورد : طعنه ای کاری به صوفی ِ ریاکاراست. یعنی باروی و ریا می آورد. صوفیان خود را دیندار وباتقوا نشان می دادند وشراب وباده را در زیر خرقه پنهانی حمل می کردند.
دیشب حافظ را دیدم جام ِ مِی وپیمانه دردست! شگفت آوربود، حافظ و میگساری! خیلی تعجّب نمودم امَا چنان بامهارت، ظاهرسازی می کرد وبه پرهیزگاری ودینداری وانمود می کرد که قانع شدم ومَنعش نکردم.!
نکته ی ِظریف وقابلِ تامّلی که دراین افشاگری نهفته این است که: وقتی ریاکاری وتظاهر درجامعه ای شیوع پیداکرده و نهادینه می شود، روزبروز مهارتِ افراد در فنون ِ ریاکاری افزایش پیدا می کند وبافزونیِ تبحُّردرتظاهر، باعث می گردد دلسوزانِ صدیق ومسئول ِجامعه درمقابله با ریاکاران ناکام مانند! چنانکه دراین بیت شاهدبودیم کسی که ازمیگساری ِحافظ،شگفت زده شده بوده، قصد داشته که مانع ازپرداختن ِ به شرابخواریِ حافظ شود، امّا مهارت درریاکاری ِ حافظ، زبان ِ اورا بندآورده ونتوانسته منعش کند! وچنین می شود که ریا مثل طاعون به جان ِ جامعه می افتد وآن را به زوال وانحطاط می کشاند.
آتش ِ زُهد وریا خرمنِ دین خواهدسوخت
حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز وبرو
*** در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰:
در مصرع دوم بیت آخر
"تیز است چنگالم" درست میباشد.
حسین،۱ در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۵۱ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » درد زندگی [۲۵-۱۶] » رباعی ۱۷:
با بی سواد گرامی کاملاً موافقم
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.
مضاف بر اینکه می توان این بیت را به صورت استفهامی نیز خواند :
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،؟
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.؟
زنده باشید
سید وحید میرمحمدی در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۸۰:
بیت دوم در مرصاد العباد اینگونه آمده است:
دستم چو به دستبوس وصلت نرسد
میگویم خدمت و زمین میبوسم
( رازی، نجم الدین. 1366. مرصاد العباد. بکوشش دکتر محمدامین ریاحی.انتشارات توی. ص: 54)
۷ در ۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۵۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۸: