گنجور

حاشیه‌ها

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵:

بـغـیــر از آنـکــه بـشـــد دیــن و دانـش از دســـتـم
بـیــا بـگــــو کـه ز عـشـقـت چـه طـــرف بـربـسـتـم
طـَرْف بربستن : سود جستن –نفعی به دست آوردن شاعر بارندی وبازبانِ حافظانه،گلایه می کندتاشاید که موردِتوّجهِ معشوق واقع گردد.می فرماید من در عشق تـو جز از دست دادن دیـن و دانش ، هیچ سـودی ونـفـعی نـبــردم . بیاخودت ملاحظه کن وببین که چه چیزها ازدست داده ام درحالی که هیچ ازوصالِ توبهره ای نبرده ام. اوبایادآوری وبازگوییِ چیزهایی که ازدست داده،قصدِتحریک سازی وجریحه دارنمودنِ احساساتِ یار رادارد.
سایه ای بردلِ ریشم ای گنجِ روان
که من این خانه به سودایِ توویران کردم......


اگــر چــه خــرمـــن عــمــــرم غــم تـو داد بـه بـاد
بـه خــــــاک پــــای عـزیـزت کـه عـهـد نـشکـستـم
عمر به خرمنی تشبیه شده که غمِ هجران برباد داده است. اگر چه عمرم در راهِ غمِ عشقِ تـو سپری شد،بااین همه به خاکِ پایِ عزیزِ تو سوگند می‌خورم که عهد و پیمان با تـو را نشکسته ام وبی وفایی نکرده ام وهرگزنخواهم کرد.
حافظِ گمشده راباغمت ای یارِ عزیز
اتّحادیست که درعهدِ قدیم افتادست
چو ذرّه گـر چـه حقـیــرم ، بـبـیـن بـه دولـت عشق
کـه در هـوای رُخـت چـون بـه مـهـــــر پـیــوسـتــم
حافظ هرجاکه گلایه ای کرده وازفقیری وبی چیزی وازدست دادنِ دل ودین ودانش شکوه ای نموده،بلافاصله به بهره مندی ازدولتِ عشق نازیده وباافتخار وغرور ازاین موهبتِ الهی یادکرده است.
اگر چه مانندِ غبارِ کوچکی بی چیز وفقیر هستم ، امّا به یمنِ عشق در آرزویِ دیدنِ رخسارت بـه خورشید رسیده وپیوسته‌ام ،همچون ذرّه ای به آفتاب وصل شده ام.
به هواداریِ اوذرّه صفت رقص کنان
تالبِ چشمه ی خورشیدِ درخشان بروم
بـیــــار بـاده کـه عـمـری‌ست تـا مـن از سـر امـن
بـه کـُنــــج عـافـیـت از بـهـر عـیـش نـنـشـسـتــم
شراب بـیاور که من مدّت زمانی طولانیست فرصتی پیدانکرده ام باخیالی آسوده و آرام در گوشه‌یِ سلامت به خوشگذرانی و عشرت بپرداز‌م .من برای رسیدن به معشوق لحظه‌ای آرام و قرار نداشته ام.
نخفته ام زخیالی که می پزد دلِ من
خمارِ صدشبه دارم شرابخانه کجاست؟
اگـر ز مــردم هـُشـیــــــــاری ، ای نـصـیـحـت گــو
سـخـن بـه خـاک مـیـفـکـن،چـرا که مـن مـسـتـم
ای نصیحت‌گـو ! چنانچه تو مصلحت اندیش وعقل گراهستی وقصدداری بانصیحت کردن مرا ازپرداختن به عشق بازداری، ارزشِ خود را نگهدار وخاموش باش. زیرا که من مستِ میِ عشقم و هرچه توبگویی به گوشِ من فرونخواهدرفت وسخنانِ تو به خاک خواهد افتاد.
به آدم مست هر چه بگویی متوجّه نیست.
"مردم هشیار" عقلا و اهلِ فلسفه‌اند ، هوادارنِ عقلـنــد ، از نظر عرفا و عاشقان به ویژه حضرتِ حافظ اینان راه گم کردگانند ، ناپختگان وخامـانی هستند که قادر به درک وفهمِ مراتبِ عشق نیستند.
خداراای نصیحتگو حدیث ازساغر ومی گو
که نقشی درخیالِ ما ازاین خوشتر نمی گیرد
چـگــــــــونـه سـر ز خـجـالـت بـر آورم بــرِ دوسـت
کـه خـدمـتـــــــــی به سـزا بـر نـیـامــد از دسـتــم
عاشق همیشه می خواهد برایِ معشوق خدمتی شایسته انجام دهد هرخدمتی هم کرده باشد باز شرمساراست ودوست دارد خدمتِ بهتروشایسته ترانجام دهد.
چگونه می‌تـوانم درمقابلِ معشوق ازخجالت سربرآورم؟ من که نتوانسته‌ام خدمتی شایسته‌ ودر خور ِ شأن ومنزلتِ او بـکـنـم .
دل دادمش به مژده وخجلت همی برم
زین نقدقلبِ خویش که کردم نثارِدوست
بـسـوخـت حــافــــــظ و آن یـار دلــنــواز نـگـفـت
کـه مـرهـمی بـفـرسـتـم کـه خـاطـرش خـسـتـم
حافظ درآتشِ هجرانِ آن یـارِ مهربان و دلنواز سوخت امّا عجبابا این همه مهربانی که یارداردهیچ توّجهی به مانکرد!.او بااینکه خاطرِ مارا رنجور ومجروح ساخته هیچ نگفت که حال که دل و جانِ عاشقِ خودرا آزرده‌ام لااقل التفاتی کرده ومرهمی برزخمِ اوگذارم.
گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی تو
زیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲:

بـبـرد از من قرار و طاقت و هـوش
بـُتِ سنـگیـن دلِ سـیمـین بُناگوش
بُتِ سنگین دل :یارِ زیباروی ، استعاره از نگار و محبوبِ سخت دل و بی‌رحم
سیمین : نقره‌ای ، سفید ، بلورین
«بُناگوش» در اصل «بـُنِ گوش» است ،به نرمه‌یِ گوش و قسمتی از گردن و چهره که در پایین و اطراف نرمه‌یِ گوش است ، گفته می‌شود .
عقل و توان وتاب و آرامشِ مرا، دلبرِ سنگ دلِ گردن بلورینی ،برباد داده است .
رشته یِ تسبیح اگربگسست معذورم بدار
دستم اندردامنِ ساقیِ سیمین ساق بود...

نگاری ، چابکی ، شـَنـگی ، کلـه‌دار
ظریفی ، مَه‌وشی ، تـرکی ، قبـاپوش
درادامه یِ بیتِ بالا، شاعردرحالِ شرحِ شمایل وبیانِ رفتارهایِ دلبرانه یِ معشوقِ غایبِ خویش است ومی فرماید: کسی که قرار ازکفِ من برده چنین صفاتی دارد:دلبری چالاک ، تندحرکات ، شوخ و شیرین ‌رفتار است.اودرعینِ سرکشی و تکبّر،باحشمت وجلال و ظریف و لطیف ، نکته‌سنج و مانندِماه زیباست .
قباپوش وکله دار: نشانه یِ بزرگ‌زادگی ، شاهزادگی ، آراستگی و زیباپوش بودن است.
قبایِ حُسن فروشی تورا بَرازَد وبس
که همچوگل همه آیینِ رنگ وبوداری
ز تــابِ آتـشِ سـودایِ عـشـقـش
بـسـانِ دیـگ،دایـم می‌زنم جوش
تاب : گره ، پیچ ، توانایی ، طاقت ، در اینجا به معنی شدّتِ گرماست.
سودا :معامله ، در اینجا به معنی تخیُّل و فکر وخیال است .
به سببِ عشقی که شاعردچارِآن شده، به مانندِ دیگی برسرِآتش است که ازشدّتِ گرما هرلحظه درجوشش است.فکروخیالِ عشق،آتشی دردرونش افروخته وجان ودل ِاورامی سوزاند.
زدلگرمیِّ حافظ برحذرباش
که داردسینه ای چون دیگ جوشان
چـو پـیـراهن شوم آسـوده خاطــر
گرش همچون قـبـا گیـرم در آغوش
چنانچه همانندِ قبا یار رادرآغوش بگیرم آنگاه مثلِ پیراهن که بی واسطه وبی هیچ مانعی به بدنِ یارچسبیده آسوده خاطرخواهم گشت.دراینجایک نکته یِ حافظانه وجود دارد وآن اینکه : شاعر آسودگیِ خاطرِ ایده آلی راهدف قرارداده ودرسرمی پروراند. اوخوب می داندکه پیراهن ازنظرِ فیزیکی نزدیکترین شئ به بدنِ شخص است (درقدیم زیرِپیراهن هیچ لباسی نمی پوشیدند وپیراهن به بدنِ شخص می چسبید.)
پس از نظرگاهِ یک عاشق، آسودگیِ خاطرِ پیراهن که همیشه بابدنِ محبوب درتماس است والاترین بهره مندیست وهر عاشقی آرزو دارد به این فیض نایل گرددو به معشوق ازهمه چیز وهمه کس نزدیکترباشد.
امّاحافظ عاشقی ادیب وفرزانه هست وبراساسِ شناختی که ازاوداریم ،هرگز درمقامِ عاشقی ازحیطه یِ ادب خارج نشده وهمیشه حرمتِ یار رابه زیباترین نحونگاه داشته است.بااینکه او درحقیقت همان فیضِ پیراهنِ چسبیده به بدنِ یار راطلب می کند،امّابارعایتِ ادب واحترام،یک گام عقب ترگذاشته ومی گوید:چنانچه محبوبِ خویش را مثلِ یک قبا(بادرنظرداشتِ اینکه اززیرِقباپیراهن می پوشند) دربربگیرم،خاطرِمن هم همانندِ پیراهن که بی واسطه با بدنِ یار در ارتباط است به آسایش می رسد.به عبارتی دیگر :اگر "پیراهن شدن" وبرتنِ دوست نشستن میّسرنیست من به "قبا شدن" واورادربرگرفتن خرسندم. زیرا اندک لطف نیز ازجانبِ دوست درنزدِعاشق بسیار است.
یارباماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان مارابس
اگـر پوسـیـده گـردد اسـتـخـوانم
نـگـردد مـهـرش از جانم فرامـوش
حتّااگراستخوانهایم پوسیده شود(بانظرداشتِ اینکه مدّت زمانِ زیادی طول می‌کشد تا استخوان پوسیده گردد) ، می‌خواهد بگوید که پس از مرگم نیز مهرِ ومحبّتِ محبوب از جانم بیرون نمی‌رود .
چنین که در دلِ من داغِ زلفِ سرکشِ اوست
بنفشه زارشود تربتم چو درگذرم
دل و دینم ، دل و دینـم بـبـرده‌ست
بَرو دوشش،بَر و دوشش،بَرو دوش
بـَر : سینه ، آغوش
دوش : کتف ، شانه
در این بیت آرایه یِ تکرار وجود دارد ، «تکرارِ یک واژه وترکیب» به منظورِ تأکیدِ بیشترصورت می پذیرد . شانه و سینه‌ی بلورینِ محبوب، دین و دل و عقلم را ربوده وبرده است.من مدهوشِ آن شمایلِ دلبرانه یِ معشوق هستم.
چشمم ازآینه دارانِ خط وخالش گشت
لبم ازبوسه ربایانِ بَر و دوشش باد
دوای تـو ، دوایِ توست حـافــظ
لب نوشش ، لب نوشش ، لب نـوش
دوباره "آرایه یِ تکرار" تکرارشده است:
ای حافظ "لبِ شیرینِ معشوق" تنهانوشدارویست که دردِ تو را مداوا می کند. علاجِ درد تو فقط وصالِ یار است وبس.
قندِ آمیخته باگل نه علاجِ دل ماست
بوسه ای چندبیامیز به دشنامی چند

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵:

به کوی میــــکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهدوساقی وشمع ومشعله بود
مشغله : کار و بار - سرگرمی ، در اینجا به معنی سرو صدا ، غوغا و ولوله است .
جوش : هنگامه - ازدحام
شاهد : زیبا رو
مشعله : قندیل ، چراغدان - شمعدان
این بیت تصویرِ خیال انگیزی دارد.خداوندا... شگفتا.... نمی‌دانم در کویِ میکده ، سحرگان چه هنگامه ای برپا بود؟چه غوغایی به راه افتاده بود، ازدحامِ معشوق و ساقی و شمع و چراغدان بود همه در جوش و خروش بودند!. ..........
حافظ عاشقِ غلغله ای هست که ازجوششِ خُم ها وقهقهه یِ جام وازدحامِ عاشق ومعشوق وساقی وشاهد حاصل گردد.چنین هنگامه یِ شورانگیز جز درکویِ میکده کجا می تواندمهیّاشود.؟
چنگ درغلغله آیدکه کجاشدمنکر؟
جام درقهقه آیدکه کجاشدمنّاع؟
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
حدیث : قصه، داستان و روایت
مستغنی : بی نیاز
برای بیانِ موضوعِ عشق با اینکه نیاز ی به گفتگو ، سر و صدا و آواز نیست، لیکن ازبانگ ونوایِ نی ودف که درخروش وغلغله بودند،عشق روایت می شد.
مطربِ عشق عجب سازونوایی دارد
نقشِ هرنغمه که زدراه به جایی دارد
مباحثی که در آن مجلسِ جنون می‌رفت
ورایِ مدرسه و قال و قیلِ مسئله بـود
مباحث : جمع مبحث ، جستارها ، گفتگو ها وموضوعات
مجلسِ جنون : محفلِ دیوانگان ،مجلسی که حاضران در عینِ آگاهی، از خود بی‌خبر بوده باشند ، استعاره از جمعِ مستان وعاشقان دراین بیت نیز همانندِ اغلبِ موارد، عقل و عشق در تقابلِ یکدیگر قرارداده شده ، در مدرسه بحث از مصلحت اندیشی ودانشِ تعقّل است و در مجلسِ جنون بحث از عشق و دلدادگی ومستی است ، درنظرگاهِ حافظ که رند است و عاشق ، صحبت از عشق و دیوانگی والاتر وارزشمندتر از مجادله و بحث های مدرسه‌ایست.
بحث هایی که درکویِ میکده مطرح بود،موضوعِ عشق بود و دلدادگی،موضوعی که هرگز درمدرسه مطرح نبوده وفقط درمیکده ها رواج دارد.
حدیثِ مدرسه وخانگه مگوی که باز
فتاد درسرِحافظ هوایِ میخانه
دل از کرشمه‌ی ساقی بشکر بود ولی
ز نا مساعدی بختـش اندکی گِله بود
دل از کرشمه‌یِ معشوق که با حرکاتِ لطیفِ اعضایِ بدن و اشاره‌ی چشم و ابرو عنایت وتوّجه می نمودرضایت داشت و خوشحال و شکر گزار بود ، ولیکن از نا همراهی و نا موافقیِ بخت و اقبالش کمی گله‌مند بود.عاشق اشتهایِ سیری ناپذیری دارد وهرچه ناز وکرشمه ازمعشوق دریافت نماید باز هم تشنه یِ توّجه وعنایتِ بیشتر وبیشتراست.
زان یارِدلنوازم شکریست باشکایت
گرنکته دانِ عشقی بشنو تواین حکایت
قیاس کردم و آن چشمِ جادوانه‌ی مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بـود
"گَله" یعنی:رمه, گروه, دسته, رمه یِ‌گاو وگوسفند
"گِلَه : شِکوِه ،شکایت، همچنین درزبانِ ترکی به مردمکِ چشم وسیاهیِ آن"گیله" می گویند.
باتوّجه به معنیِ گله در اینجا می توان دو تعبیر ارائه داد :
1 –به معنیِ رمه- جمع -گروه
آن چشمِ جادوگرِ خمارآلود را سنجیده ومقایسه کردم ، دیدم که هزار جادوگر مثلِ "جادوگرِسامری"که باسِحر وجادو مردم را گمراه نمود در چشمانش بصورتِ گلّه ای جمع شده بودند. چشمانش در سِحرانگیزی ازهزار ساحرِسامری برتر است.واژه "گَله" ازآن جهت که باساحرِ سامری خویشاوندی داردکه گویند یک نفرساحردر غیابِ چهل روزه یِ موسی به کوه طور رفته بود وگوساله ای زرّین ساخته ودر درونِ آن لوله هایی کارگذاشته بود که با نسیم ملایم، صدای گاو تولیدمی کرد..... اوچنان بامهارت وتردستی این حیله راطرّاحی کرده بودکه برخی ازمردم ازموسی رویگردان شده وبه او گرویدند! .
بانگِ گاوی چه صدا بازدهدعشوه مخر
سامری کیست که دست ازیدِ بیضا ببرد
2- به معنیِ سیاهیِ چشم
آن چشمِ همیشه مست ومخمور رادیدم ودست به مقایسه زدم، ودریافتم که از نظر افسونگری و سِحرآلودبودن، با هزار جادوگرِ همچون "جادوگرِسامری" برابری می‌کند .دردایره یِ سیاهیِ چشمانش،قدرتِ هزارجادوگرِسامری وجودداشت.
کرشمه ای کن وبازارِساحری بشکن
به غمزه رونق وناموسِ سامری بشکن
بگفتمـش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت ؛ کی‌ات با من این معامله بـود؟
گفت وشنودِ حافظ بامعشوقِ خویش همانندِ سایرِ دیدگاهها وجهان بینیِ حافظ،منحصربفرد وزیبا وخیال انگیزاست:
به معشوق گفتم بوسه‌ای به لب من ببخشای ، با لبخند گفت ؛ من کی با تو چنین داد و ستدی داشته‌ام ؟!! "معامله" از باب مفاعله و نشان دهنده‌یِ مشارکت دو طرفه است( به معنی " دادن و گرفتن" )شاعررندانه وحافظانه به معشوق تلقین می نماید که معشوق هم مشتاقِ بوسه‌یِ عاشق است ،معشوق نیز زیرکانه پاسخ می‌دهد که: کی تو به من بوسه داده‌ای که من به تو بوسه بدهم ؟!!!
سه بوسه کزدولبت کرده ای وظیفه ی من
اگر ادانکنی قرض دار من باشی
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بـود
اختر : ستاره ، بخت و اقبال
نظر : از اصطلاحات نجوم است به معنی یکی از پنج حالت سیّارات :
1- مقارنه 2- تسدیس 3- تربیع 4 – تثلیث 5- مقابله
سعد : مبارک وخوشبختی، در مقابل نحس وبدبختی
مقابله : ایهام دارد ؛ 1- برابری 2- از اصطلاحات نجوم است ، وقتی دو سیّاره در مقابل یکدیگر قرار بگیرند به صورتی که در هر طرفشان برجی از بروج دوازه‌گانه باشد ، غالباً ماه و حورشید چنین حالتی پیدا می‌کنند. در قدیم معتقد بودند که همه‌ی اتّفاقات، تحتِ تأثیر ستارگان و سیّارات روی می‌دهند و شومی و مبارکی را ستارگان تعیین می‌کنند ، مثلاً هرگاه دوستاره‌یِ سعد حالت "مقارنه" پیدا کنند و در کنار هم قرار بگیرند "قرانِ سعدین" است و نشانه‌ی خوشبختی است .
"در ره است" : یعنی پیش خواهد آمد ؛ پیش بینی می‌کنم که ستاره‌ی بخت و
اقبالم در حالتِ سعد وخوشبختی قرار خواهد گرفت، زیرا که دیشب دیدم "ماهِ آسمان" با "ماهِ رخ یار من" در حالت "مقابله" قرار گرفته‌اند.
برای مصرعِ دوّم چند تعبیر می‌شود کرد :
الف – ماه با رخ یار من رقابت دارد و ادّعایِ برابریِ با رخِ یارم دارد.
ب – رخِ یارِ من همچون خورشید است ، گفتیم که معمولاً خورشید با ماه در حالت "مقابله" قرار می‌گیرند.
البته روشن است که حافظ هرگزبه خرافات پایبند نبوده واین عبارات راصرفاً بمنظورِ بیانِ مکنوناتِ قلبی وابرازِ احساساتِ عاشقانه بکار گرفته است.ضمنِ آنکه شاعربا بیانِ این مضامین واشاره به اعتقاداتِ مردم، موضوعاتِ بکرِعاشقانه می پروراند، در بسیاری اوقات نیز باایهام وزبانی طنزآلود،بی اساس بودنِ خرافات راباچالش مواجه می سازد:
بگیرطرهّ یِ مه چهره ای وقصّه مخوان
که سعد ونحس زتأثیرِ زهره وزحل است
دهانِ یار که درمان دردِ حـافـظ داشت
فغان که وقتِ مروّت چه تنگ حوصله بـود
دارو و درمانِ بیماریِ حافظ در لب ودهانِ یار بـود ، افسوس که هنگامی که باید این دارو را به من می‌داد،ازبداقبالیِ من چقدر بی‌حوصله بود یا خساست به خرج داد و آن دارو را به من نداد ویابسیارکم داد.ضمنِ آنکه تنگ حوصلگیِ دهانِ یار مفهومِ کوچکیِ دهانِ اورانیز به ذهن متبادرمی سازد.
تشبیهِ دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگزنبودغنچه بدین تنگ دهانی

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم طرحی نو در اندازیم
ایـن غزل پاسخِ محکم ودندان شکن برای کسانیست که حافظ رامتهّم به جبری گری می کنند. مفاهیمِ این غزل اختیار گرایانه بودنِ حافظ رااثبات می کند. درحقیقت حافظ رانمی توان به موضوعِ خاصی متهّم ساخت.اوفرزانه ای آزاداندیش ومجموعه ای از اضداداست وفراترازمذاهب ومرزها می اندیشد.
"گل برافشاندن" : گلریـزان ، بر سر کسی گل ریختن،
"می در ساغر انداختن" : شراب در جام ریختن ، "اقدام به بـاده نـوشی کردن"
"گل برافشانیم" و "می در ساغر اندازیم" ، هر دو نشانه‌ی شادی و شادمانی کردن است.

«فـلـک را سقـف بـشـکافـیـم» به هرآدمی امید وانرژی می دهد تاآغازی دوباره داشته باشد. در نظرگاهِ شاعر،ایستایی معنایی ندارد وهرپایانی سرآغازی دوباره است.«طرحی نودراندازیم»اراده یِ آدمی رابه خلّاقیت وابتکار تشویق می کندوروح وروانش راپویامی نماید.
بـیـا شادمان باشیم و جشنی برپـا نماییم ،گلریزان کنیم و به بـاده نـوشی بـپـردازیـم. و هرگز تسلیم نشوییم مامی توانیم حتّاسقفِ آسمـان را بشکافیم و شـالـوده‌ و اساسی تـازه بـنـا نهیم.
حافظ خاطرنشان می سازدکه انسان نـیـرویِ شگفت انگیزِ عظیم و نهفته‌ای دارد که می‌تـوانـد کارهای عجیب و غریب انجام دهد،تـا آنجا که می‌خواهد دست به آفریـنـشِ عالمی و آدمی دیگر بزند :
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و ز نـو آدمی
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریـزد
من و ساقی به هم سـازیم و بنیادش بر اندازیم
"به هم ساختن" : متّحد شدن
درادامه یِ بیتِ قبلی باهمان شورِ حماسی می فرماید : چنانچه غـم واندوهِ دنیا، لشکری فراهم کرده، وقصدِجانِ عاشقان را بکند،،هیچ جای نگرانی نیست، من با کمک ومددِ ساقی،ریشه واساسِ غم واندوه را ازبین خواهیم برد.ساقی سلاحی در دست دارد که غم رادرزیرِخاک مدفون می سازد.
ساقیابرخیز ودرده جام را
خاک برسرکن غمِ ایّام را
شرابِ ارغوانی را گلاب اندر قـدح ریـزیـم
نسیم عطر گردان راشکر درمجمرانـدازیـم
"ارغـوانی" : به رنگ ارغوان ، سرخِ پـر رنـگ ، آتشگون
"قـدح" : جام بزرگ شراب
بادرنظرداشتِ اینکه درقدیم برایِ معطّرساختنِ شراب،گلاب اضافه می کردند،می فرماید:
شرابِ ارغوانی را با افزودنِ گلاب،غنی سازی می کنیم تاکیفیّتش افزون ترگردد.برای آن که شراب فراوان بـنـوشیم و به دردِ سرِ آن دچار نـشویم ، آن را با گلاب آمیخته می‌کنیم.
"مـِجـمـَر" : مـنـقـل ، آتـشـدان ، بخشِ پایین عطرگردان که آتش در آن قرارمی گیرد.
"عطر گردان" : بـخـوردان ، وسیله‌ای که در آن آتش می‌افروختند بعد عـود ، اسفند و ... می‌ریختند و می‌گرداندند تا دود خوش‌بـوی آن در فضا پخش شـود."شکر در مجمر انداختن" بـه ایـن منظور است که بـوی عـود ماندگار شود.
همچنین در مجمری که نسیمِ خوش می پراکند، شکر می‌ریـزیم تا بکاممان شیرین ترگردد.
شکر ریختن به مجمر وگلاب ریختن به شراب، به عبارتی دیگر معنایِ دیگری نیز دارند:
دربسیاری ازشهرها رسم براین است که وقتی کسی کاسه ای غذا به عنوانِ هدیه یانذری به کسی می دهد، اونیز متقابلاً هنگامِ برگرداندنِ ظرفِ غذا،آن راپر ازشیرینی وشکر ونبات وگلاب می کند.ازاین نظرگاه می فرماید:
به حرمتِ سرمستی و شوری که شرابِ ارغوانی به ما بخشیده ، قدحِ خالی‌اش را از گلابِ خوشبو پرمی کنیم و در مجمرِ نسیمِ عطرگردان، به پاداش اینکه بـویِ خوش گل رایگان به همه جا می پراکنده شکر می‌نهیـم.
چنگ بنواز وبساز ارَ نبود عودچه باک؟
آتشم عشق ودلم عود وتنم مجمر گیر
چودردستست رودی خوش بزن مطرب سُرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
"رود": نهرِبسیاربزرگ‌که‌پس‌ازسیردرخشکی‌داخل‌دریاشود، زه، زه‌کمان‌حلاجی، تار ورشته یِ‌ساز، سازو آواز, فرزند، پسریادختر باتوّجه به مهارتِ فوق العاده یِ شاعر درایجاد ابهام وایهام،تقریباً تمام معناها موردِ نظرشاعربوده وبامفهومِ بیت سازگاری دارند.
"خوش" : خوش دست و خوش صدا
"مـُطـرب" : نـوازنـده
"سـُرود" : آواز ، تـرانـه ، آهنگ
"دست افشان" : دست زدن و شادی کردن ، رقصیدن با حرکات دست
"غـزل خوانـدن" : شعر خواندن ، آواز خواندن
"پـا کـوبـان" : رقصیدن
"سـر انداختـن": 1- حرکت دادن سر در حال رقص. 2- ازشدّتِ مستی نتوان سر را کنترل کرد و سر دائـماً به چپ وراست و پایین بیفتد. 3- سر به پای کسی انداختن کنایه از : سرباختن و جانفشانی کردن است.
ای نـوازنـده ! حال که فرصتی این چنین دست داده، و ساز خوش دست و خوش صدایی در دست داری ویادرکنارِ رودخانه ای باصفا هستیم،ویاحال که شاهد ونگاری زیباروی مصاحبت داریم، آهنگی شاد و زیبا بـنـواز تا با آن برقصیم و شادی کنیم و در حال رقص وپایکوبی ازشدتِ شادمانی ومستی سرمان را در راه معشوق بـبـازیـم....
شاعر دراین بیت کلماتی را که با موسیقی خویشاوندی دارندرا به صورت یکجا به کار گرفته و 9 کلمه: (رود، خوش، بزن، مطرب، سرود، دست افشان، غزل خوانی، پاکوبان، سرانداز) را که در عالمِ موسیقی قرابتِ معنایی دارند، پشت سرهم ردیف کرده که شاهکاری ادبی وبی نظیر به حساب می آید.
ای خوشا دولتِ آن مست که درپای حریف
سرودستار نداندکه کدام اندازد
صبا ! خاک وجود ما بـدان عالی جناب انداز
بـُوَد کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
"صـبـا" : بادِملایم وروح پروری که بشارت دهنده است. بعضی ها معتقدند از زیرِ عرش می‌وزد و از عرش(آسمان) برفرش(خاکیان) پـیـام می‌آورد. نسیمِ صبحگاهی ، باد خنکی که از شمالِ شرقی می‌وزد ، "باد صبا" در ادبیات ما جنبه‌یِ اساطیری پیدا کرده ، در کوی معشوق رفت آمد دارد و پیام رسانِ عاشق و معشوق است .
"خـاکِ وجودِما" : منظور این است که وجودِ ما درمقابلِ وجودمعشوق بی ارزش است وهمانندِ خاک وگرد وغباراست.چون خاک را باد راحت تر را جا به جا می‌کند،"وجود" رابه خاک تشبیه کرده تادرخواستی که دارد{انداختنِ خاکِ وجود برآستانِ بارگاهِ جانان} امکانپذیرترگردد.
"جـنـاب" : پـیـشـگـاه ، درگـاه
ممکن است منظورشاعر از "خاکِ وجودِ ما" ازتبدیل به خاک شدنِ بدن پس از مرگ باشد،درآنصورت می‌خواهد بـگـویـد : ما که وقتی زنـده بـودیـم به وصال نـرسیـدیم لا اقل پس از مرگ، خاک ما را به کوی معشوق بـرسـان تابهره مندگردیم.
"بـُـوَد" : بـاشـد ، به ایـن امـیـد
"شاه خوبان" : سلطانِ زیـبـارویـان، معشوق
"مـَنـظـَر" : دو معنی دارد : 1- اسم مکان است به معنی محلِّ نگاه کردن ، پـنـجـره ، روزنه . 2- استعاره از : "چـهره" و ظاهر شخص ،
1- :به این امید که بتوانیم از پنجره‌ی آن بارگاه بلند مرتبه معشوق را تماشا کنیم.
2- : به این امید که بـتـوانـیم در آن بارگاهِ بلند مرتبه ، چهره‌یِ زیبایِ معشوق را ببینیم.
3- : به این امید که بـتـوانـیـم در آن بـارگاه بلند مرتـبـه نـظـر معشوق را به سوی خود جلب کنیم.
حافظ چوره به کنگره یِ کاخ وصل نیست
باخاکِ آستانه یِ این دربسربریم
یکی از عقل می‌لافـد ، یکی طامات می‌بافـد
بیا ! کاین داوری ها را به پیش داور انـدازیـم
"می لافـد" : لاف می زند ، ادّعـای بی‌جا و بـیـهـوده می کند.
"طـامـات" : ادّعایِ مقام و مرتبه‌ی عشق و عرفان کردن که معمولن یاوه سرایست. سخنانِ گزافه با ادّعایِ کرامت و فضل و خودنمایی بر زبان راندن، حرف های دروغین وبی اساس سرِ هم کردن ، بیانِ تـوهـّمـات ، خیال بافی و.....
"داوری" : قـضـاوت کردن ، تشخیص حق از باطل
"داور" : قاضی ، منظور خـداوند تعالی است.
زمانه یِ شاعر زمانه ایست که هرکس متناسب بامنافعِ خویش ادّعایی مطرح می کندوجالب اینکه همه اصراردارندکه درست می گویند.یکی ادّعـایِ عقل و تفکّر دارد و یکی ادّعایِ دروغِ کرامت دارد.... بیـا تا تشخیص و قضـاوت آن را بر عـهـده‌یِ خداوند بـگـذاریم که او بهترین قاضی است و از حقیقت و اسرارِ همگان آگاه است.
جنگِ هفتادوملّت همه راعذربنه
چون ندیدندحقیقت رهِ افسانه زدند
بهشتِ عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پایِ خُم‌ات یکسر به حوضِ کوثراندازیم
"بهشتِ عـدْن" :قصری در بهشت که از لـؤلـؤ ساخته شـده است، جایـگاهِ مـقـرّبـان حق تعالی در بهشت،بهترین نقطه ی بهشت
"مـیـخـانـه" : در اصـطـلاح عـرفـا جایی ست که مستانه و عاشقانه، معشوقِ ازلی را ستـایـش و پـرستـش کـنـنـد.
مـیـکده ای که "حـافــظ" بنا نهاده، از بهشتِ عدن هم بـهـتـر است و شـرابی که در آنجـا یافت می شود در کـوثـر هم پـیـدا نمی‌شود :
اگـر آرزویِ بهشتِ عدن را می‌کنی با ما به میخانه‌یِ عشق بـیا،(تابصورت نقدی نه وعده ای) از کنارِ خمخانه‌یِ معرفت، تـو را بی واسطه وبی هیچ شرط وشروطی، یکراست به چشمه‌یِ کـوثـربرسانیم.شرابی که ازکوثرِ بهشت گواراتر است. طعنه ایست به کسانی که خدارا به خاطر رفتن به بهشت پرستش می کنند.
بـیـا ای شیـخ و از خـمـخانه‌ی مـا
شرابی خور که در کـوثـر نـبـاشـد.
"حوض کـوثـر" : چشمه‌ای است در بهشت. اهل تسنّن ساقیِ کـوثـر را اوّل ابـوبـکر ، دوم عـمـر ، سـوم عثمان و چهارم علی (ع) می‌دانند ، امـّا شیعیان تنها حضرت عـلـی (ع) را ساقیِ کـوثـر می‌دانند.
سخن‌دانی و خوش‌خوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حـافــظ ! که تا خود را به مُلکی دیگر اندازیم
"ورزیدن" : "پـرداختـن" و "تـوّجـه کردن" است.
زمانِ سرایشِ غزل،گویا زمانی بوده که بنابه شرایطی،ارزشی به شعر وادب وآوازخوانی قائل نبودند.اوضاعِ زمانه خوشایندِطبعِ شاعر نبوده و دلگیرانه می فرماید:
در شـیـراز به شعر و شاعـری و آواز خوانی تـوجـّهی نـدارند ، ای حـافــظ بـیـا تـا به شهر دیـگـری بـرویـم.
ضمنِ آنکه حافظ بنابه روایاتِ فراوان خوش صدا وخوش آوازنیزبوده است.:
دلم از پـرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست
تـا بـه قـول و غـزلـش ساز و نـوایی بـکنیم.
غزل سراییِ ناهیدصرفه ای نبرد
درآن مقام که حافظ برآورد آواز

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲:

بـیـا که رایَت منصور پادشاه رسید
نـُوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
رایَت : پرچم ، درفش
منصور : پیروزمند ، سرافراز – همچنین نامِ واپسین پادشاهِ سلسله یِ آلِ مطفرکه در سال 795 قمری در نبردی شجاعانه باتیمورلنگ کشته شد.
شاه منصور، فرزند شرف‌الدین مظفر و برادر زاده یِ شاه شجاعبود. هنر شاعر در به کار گرفتن کلمه یِ منصور در مطلع غزل است که هم به عنوانِ صفت برای رایت و هم به عنوان اسم برای پادشاه موردنظراست،قابل توّجه وتأمّل است.
اززیباییهایِ دیگر این بیت،قرارگرفتنِ واژه هایِ هم خویشاوندِ :(رایت - منصور- شاه- نوید-فتح وبشارت) درکنارِیکدیگر وخَلقِ روحِ بلندِ حماسیست.حماسه ای که مژده
یِ فتح وظفرِآن به خورشید وماه می رسد.
این غزل را حافظ به مناسبتِ فتحِ شیراز توسطِ شاه منصور سروده است.اوفردی شجاع،غیور ووطن دوست درمقابلِ غارتگریِ تیمورلنگ بود. اگرچه تمامِ تلاشِ شاه منصور صرفِ بیرون راندنِ تیمورلنگ گردید،لیکن توفیقی حاصل نکردو باخیانتِ یکی از امیرانِ لشکرش به نام "محمدبن زین‌العابدین"شکست خوردو سرانجام دل بر مرگ نهاد و با رشادت و جانفشانی ، در حملاتِ پیاپی، گروهی از سپاهیانِ امیر تیمور را به هلاکت رساند، ودر پایانِ کار با همه یِ شجاعت و فداکاری شکست خورد و درگیر ودارِ نبردی بی امان جان باخت......

وی ممدوحِ محبوبِ حافظ شیرازی بود و حافظ تعدادی از غزل‌ها،قطعات و مثنوی‌های خود را دربارهٔ او سروده‌ است. در این اشعار، پیوندِ عاطفیِ مستحکمِ شاعر با شاه منصور که نموداری از پیوندِ عمومِ مردم با وی بوده، آشکار است. به ویژه اینکه مردم، در چهره یِ شاه منصور، متّحدکننده یِ ایران و اخراج کننده یِ مغولان و سرکوبگرِ تیمور را می‌دیدند. اما این آرزوها با کشته شدنِ شاه منصور در جنگی نابرابر در مقابلِ تیمور برباد رفت.
بیا که نشانه‌یِ پیروزیِ شاه منصور رسیده و این خبرِ فتح ومژده یِ پیروزی در آسمان هم پیچیده است .درجایِ دیگر می فرماید:
ازمرادِشاه منصورای فلک سربرمتاب
تیزیِ شمشیر بنگر قوّتِ بازو ببـین
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کـمـال عـدل به فریادِ دادخواه رسید
رویِ سخن همچنان درموردِفتحِ شیراز و قوّت گرفتن ومحققّ شدنِ حکومتی عدالت گستراست:
جمالِ بخت : کنایه از" جمالِ دامادِ بخت وهمان شاه منصوراست" و " ظفر" به چهره‌یِ عروسی تشبیه شده که روبندِ اوتوسط داماد برداشته می شود. کمالِ عدل : عدلِ کامل: نیکبختی وعدالتخواهی ظهور کرد و پرده از رخسارِ فتح وظفر برداشت و عدلِ کامل به فریادِ ستمدیدگان رسید .
غزل در راستایِ تشویق وترغیبِ شاه منصور جهتِ برقراریِ عدالت وبسیجِ نیرو جهتِ مبارزه باتجاوزاتِ تیمور است.
شاه منصور واقف است که ما
رویِ همّت به هرکجاکه نهیم
دشمنان را زِخون کفن سازیم
دوستان راقبایِ فتح دهیم.
سپهر، دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
سپهر : فلک ،آسمان
دور : چرخش ، دوران ، روزگار
آسمان اکنون روزگارِ خوب وخوش وخرّمی را می‌گذراند چرا که ماهِ تابانِ آن طلوع کرده است و مردمانِ جهان باظهورِ شاه منصور به مراد و آرزوهایشان می‌رسند .
شهنشاهِ مظفرفر، شجاعِ ملک ودین منصور
که جودِ بی دریغش خنده برابرِ بهاران زد
ز قاطعانِ طریق این زمان شوند ایـمـن
قوافلِ دل و دانش که مــردِ راه رسید
قاطعان طریق : قطع کنندگانِ راه ،راهزنان
قوافل : جمع قافله ، کاروانها
قافله هایِ عاشقان و عارفان و قافله های دانش ومعرفت ازاین پس، ازگزندِ راهزنان وحرامیان در امان وامنیّت قرار خواهندگرفت، زیرا مردِ میدان، راهبر و راه شناس وسالکِ راهِ حق(شاه منصور) به حکومت رسیده است.
ماهی که شدزطلعتش افروخته زمین
شاهی که شدبه همّتش افراخته زمان
عزیزِ مصر ، به رغمِ بـرادرانِ غـیــور
ز قعرِ چـاه برآمـد ، به اوج مـاه رسید
ضمنِ تلمیح به داستانِ حضرتِ یوسف، می فرماید:
شاه منصور(یوسف) بر خلافِ میلِ برادرانِ حسودش (شاه یحیی واطرافیانش) از تهِ چاه بیرون آمد(شکستهای قبلی راجبران کرد) و سرانجام به پادشاهیِ مصر (فارس) رسید .
"به اوج ماه رسید" کنایه از به فرمانروایی رسیدن است.
مهارتِ گریز زدن به یک واقعه یِ تاریخی و بهره گیریِ خلّاقانه به منظورِ بیانِ یک خبر وتوسعه یِ دامنه یِ معنا وبرجسته سازیِ مضمون،تنهابخش ِ ناچیزی ازهنرِشاعر ورمزِ جاودانگیِ اوست.
گفتندخلایق که تویی یوسفِ ثانی
چون نیک بدیدم بحقیقت بِه ازآنی
کجاست صوفیِ دجّـال فعل مُلحد شکل ؟
بـگـو بـسـوز ؛ که مـهدیّ دین پـنـاه رسید
صوفی = پشمینه‌پوشِ ریاکار
دجّال : کذّاب،بسیار دروغگو ، شخصِ کذّاب و فریبنده ای که درآخرالزمان ظهور کرده وجهان را به آشوب خواهدکشید.
فعل : کردار
مُلحِد : کافر
دین پناه : پشتیبانِ دین،کسی که دین درحمایتِ اوقرارمی گیرد.
شاعرهمانگونه که دربیتِ قبلی داستانِ یوسف راتصویرسازی نموده ،دراینجانیزبافضاسازیِ حافظانه، آخرالّزمان راتصویرسازی کرده واحتمالاً تیمورلنگ رادر"نقشِ دجّالِ ملحدشکل" ومتقابلاً "شاه منصور" رادرجایگاهِ هدایتگرِ دین وناجیِ جهان قرارداده است.
پشمینه‌پوشِ ریاکارِ دروغگویِ کافر (امیرتیمور) کجاست؟ به او بگو که از حسادت بسوز وبمیر که هدایتگر وپشتیبانی کننده یِ دین (شاه منصور) به فرمانروایی رسید.
بعضی هابدون اطلاع ازشأن ِ نزولِ یک غزل وبدونِ لحاظ قراردادنِ وقایع ِتاریخی،ازمعنایِ ظاهریِ یک بیت، نتایجِ کلّی می گیرندکه جزایجادِشُبهه درحقیقت ِ یک موضوع، هیچ حاصلِ دیگری ندارد.بیتِ بالامصداقِ واقعیِ این مطلب می باشد.اشتباه نشودکه عبارتِ: "مهدی ِ دین پناه"اشاره به امامِ دوازدهم شیعیان نیست وبااستنادبه این بیت نمی توان چنین نتیجه گرفت که حافظ پیروِ تشیّع بوده است.!جهان بینیِ حافظ،جهان بینیِ منحصربفردیست. اوفراتر ازادیان ومذاهب می اندیشیده است.اودرچارچوبِ هیچ مرزی نمی گنجد.
یادمان باشد آنجاکه حقیقت باآنچه که مادوست داریم متفاوت تر می گردد،ناگهان پرسشی خَلق می شودکه علایقِ مارابه چالش می کشاند. درچنین شرایطی تنهاتلاشِ صادقانه برایِ یافتنِ پاسخِ درست،وپرهیز از هرگونه پیش داوریست که مارابه حقیقتِ ماجرانزدیکتر ونزدیکترخواهد ساخت.
باتوّجه به مطلعِ غزل:
"بیاکه رأیتِ منصورپادشاه رسید"
وباتوّجه به مفاهیم ومضامینِ یکایکِ ابیاتِ غزل،بی هیچ تردیدی این غزل دررابطه با به حکومت رسیدنِ "شاه منصور"است وهیچ سندِقانع کننده ای(حداقل دراین غزل) وجود نداردکه شیعی مذهب بودنِ شاعر رااثبات نماید. ازنظرگاهِ دیگراینکه:هرکس بادستورزبانِ فارسی، اندک آشنایی داشته باشد،براین نکته واقف خواهدشد که باتوّجه به زمانِ جمله ومفهومِ آن، حضرت مهدی(ع) درآن دوران ظهورنکرده بوده که حافظ ندا سر دهد: "مهدی ِدین پناه رسید"!
وازمنظرِ دیگراینکه :"مهدی" یعنی هدایتگر ،هدایت کننده ای که دین درپناه او حفظ می گردد. دراینجا چون شاه منصور پیروز شده ودرسایه یِ او دین حاکمیّت پیداکرده است،حافظ به وی لقب ِ "مهدی" داده است.ضمن ِ آنکه غیرازشیعیان، سایرِ فِرقه های اسلامی وحتّی بسیاری از ادیان نیز این عقیده رادارند که آنگاه که دنیا را ظلم و جور فرا گیرد یک "مهدی" به معنایِ هدایت کننده" ظهور خواهد کرد و شیعیان این "مهدی" را فرزندِ امام حسن عسکری(ع) می دانند. بنابراین منظور حافظ از " مهدی " به عنوانِ هدایت کننده ی ِدین(شاه منصور) است. بسیاری از اهلِ تسنّن "مهدی" را منحصر به شخص خاصّی نمی‌دانند ، بلکه معتقدند در هر عصری ممکن است کسی برای نجاتِ مردم از ستم ظهور کند.
منصوربن مظفر غازیست حرزِ من
وازاین خجسته نام براعدا مظفرم
صبـا بـگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق
ز آتـش دل ســوزان و دود آه رســیــد
ای باد صبا ؛ به شاه منصور بگو که از آتشِ دلسوز و دود
آهی که در فراقش داشتم چه ها بر سرم آمده . بگو که
در فراقش چه بلاها که نکشیدم .
نامم زکارخانه یِ عشّاق محو باد
گرجزمحبّتِ توبود شغلِ دیگرم
ز شوقِ روی تـو شـاهـا ؛ بـدین اسیرِ فراق
همان رسید کـز آتـش به برگِ کاه رسید
ازاشتیاقِ دیدنِ رخسارِتو واز غمِ فراقِ تو ای پادشاه !
همانند کاه ، آرام‌آرام از درون می‌سوختم و فقط آه
می‌کشیدم اگر چه در ظاهر نشان نمی‌دادم.
تشبیه بسیارزیباییست، کاه از زیر و از درون آرام‌آرام
می‌سوزد و شعله‌ای از آن بر‌نمی‌خیزد ، بلکه تنها دودِ
آن پیداست ....
گرپرتوی زتیغت بر کان ومعدن افتد
یاقوتِ سرخ رو را بخشند رنگِ کاهی
مـرو به خواب،که حافظ به بـارگاه قبول
ز وردِ نیم شـب و درس صـبـحـگاه رسید
غفلت مکن،هشیارباش وبیدارشوکه حافظ به خاطرِشب
زنده داریها وناله وشیون های شبانگاهی ودعاهای نیمه
شب و درسِ صبگاهی بودکه به بارگاهِ دوست راه یافت .
تاکی میِ صبوح وشکرخوابِ صبحدم؟
هشیارگرد هان که گذشت اختیار عمر

 

مرتضی قنبری در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۰۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۴:

به نظر درد دل سحرگهی درست تر از دود دل سحرگهی باشد

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

پیش از اینت بیش از این اندیشه‌ی عشّاق بود
مهــــــــرورزّیِ تـو با ما شُــــــــهره‌یِ آفاق بود
دربعضی از نسخه‌ ها، در این غزل بیت دیگری بشرح: " پیش از این کاین نُه رواقِ چرخِ اخضر بَرکشند / دورِ شاهِ کامکار و عهد بو اسحق بود " دیده شده که شاهدی روشن بر این ادّعاست که این غزل خطاب به "شاه شیخ ابواسحاق" سروده شده است .
می‌فرماید : قبل از این نسبت به عاشقان توِجهِ بیشتری می‌کردی و بیشتربه فکرشان بودی . اظهار وابرازِ محبّت تو به ما، زبانزدِ اقصی نقاطِ جهان و تمام اهلِ عالم بود.مامشهور به لطف توبودیم. ......

ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند، سروده و بر دیوارِ زندان به یادگارنوشت:
افسوس که مرغِ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که درین مدّتِ عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو
زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتّی خاص داشت و دربارش مأمنِ اهل علم و ادب بوده است.
....شاه شیخ ابواسحاق وحافظ دارایِ روابطِ خاصِ عاطفی وپیوندِدوستی بودند وحافظ دراین غزل از همنشینی بااویادکرده است.البته بارهاگفته شده که مدحِ در غزلیاتِ حافظ بهانه ای برایِ خَلقِ مضامینِ متنّوعِ شاعرانه وعارفانه بوده ومتفاوت ازمداحی هایِ سایرِشاعرانست.
راستی خاتمِ فیروزه یِ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولتِ مستعجل بود
یاد باد آن صحبت شبـها که با نوشین لبان
بحث سـرّ عشق و ذکر حلقه‌ی عشّاق بود
یادش بخیر آن شبهایی که در مجلسِ اُنس همراه وهمدل باشیرین لبان، دورِهم می نشستیم وسخنان شیرینی از رازِ عشق رد وبدل می شد و یادی از محافلِ عاشقانه می‌کردیم .
حافظ زگریه سوخت بگو حالش ای صبا
باشاهِ دوست پرورِ دشمن گدازِ من
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابـروی جانان طاق بـود
سقفِ سبز : آسمان ، گنبدخضرا
طاق مینا : استعاره از آسمان
منظر : نظرگاه ، منظره ،
طاق درمصرعِ دوّم ایهام دارد : 1- سقف هلالی 2- تک وتنها 3- ایوان 4- طاقچه دراینجاهرچهارمعنا موردِنظر شاعربوده است.
حافظ در اینجابه نکته یِ عارفانه ای اشاره می کند وآن اینکه ؛ قبل از خلقتِ آسمانها و زمین، دل و جانِ عاشق ما وجود داشته و از همان زمان زیباییهایِ معشوق (کمانِ ابرویِ جانان) موردِ توّجه ما بوده و به او عشق می‌‌ورزیده‌ایم.
نبودرنگِ دوعالم که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبّت نه این زمان انداخت
از دمِ صبح ازل تا آخرِ شام ابـد
دوستیّ و مهر بر یک عهد و یک میثاق بـود
دم : هنگام ، وقت
ازل : زمان بی سر‌آغاز
ابد : زمان بی سرانجام
از همان روز نخست ، رسمِ مهرورزی و محبّت(عاشقی) بر یک عهدوپیمانِ استوار بسته شده و تا ابد بر همین پیمان پایدار خواهد ماند.
مرا روزِ ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجارفت ازآن افزون نخواهدبود.
سایه‌یِ معشوق اگر افتاد بر عاشق ، چه شد؟!
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بـود
سایه : حمایت ، انعکاس ، توّجه وعنایت
چه شد :چه ایرادی دارد؟ تعجبی ندارد
چنانچه معشوق سایه‌یِ لطف و حمایتش رابر عاشقِ دلداده‌ انداخته‌است، تعجّبی ندارد زیرا ما عاشقان نیازمندِ توّجه ِاو بودیم و او(معشوق) نیز متقابلاً به مااشتیاق داشت ومیلش براین بودکه به ماتوّجه وعنایت کند.اونازکندمااظهارِنیازکنیم،عاشقی یک سودایِ دو طرفه میانِ عاشق ومعشوق است،وصدالبته تفاوت میانِ این دوبسیار:
میانِ عاشق ومعشوق فرق بسیاراست
چو یار ناز نمــــاید شما نیاز کنـــید
حُسنِ مهرویانِ مجلس گرچه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بـود
اگر چه در مجلس زیبا رویانی حضور داشتند که زیبائی هایشان دل و دین را از کف می‌ربود ولی ما بی خبر در باره‌یِ نیک سرشتی و نیکوییِ اخلاق بحث می کردیم ، ما ازحدودِ اخلاقی خارج نمی شدیم وروابطمان براساسِ ارزش هایِ اخلاقی بود.
رویِ خوبت آیتی ازلطف برماکشف کرد
زآنزمان جزلطف وخوبی نیست درتفسیرِ ما
بر در شاهم گدائی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بـود
یک نفرفقیردردرگاهِ پادشاه (نکته‌ای درکارم کرد) موضوعِ مهمّی رابه من یادآور شد،گفت : بر سر هر سفره‌ای که نشستم دیدم تنها خداونداست که روزی رسان است. به عبارت دیگر: نیاز خود را فقط به خداوندبگو وبر در پادشاه هم اظهارِنیازنکن . ملاحظه می شودکه بااینکه غزل درمدحِ پادشاهست،لیکن حافظ بی هیچ واهمه ای،اعتقاداتِ شخصیِ خودرامطرح می سازد وبابیانِ حقایقِ نغز ونکته های لطیف،توّجهِ پادشاه ودیگران به زوال پذیری وناپایداریِ تمامِ قدرتها درمقابلِ اراده یِ ذاتِ بی همتا، معطوف می دارد.
ای گدایانِ خرابات خدایارِشماست
چشمِ انعام مَداریدبه انعامی چند
رشته‌یِ تسبیح اگر بگسست معذورم بـدار
دستم اندر دامن ساقیِّ سیمین ساق بـود
زبانِ کنایه آمیز وطنزوطعنه یِ حافظ برای برجسته سازیِ حقایق، هیچ حدومرزی ندارد،پادشاه وگدا نمی شناسد، شیخ وشاب راملاحظه نمی کند واغلبِ اوقات ازخطوطِ قرمزِ مذاهب وادیان نیزبی هیچ اِبایی عبورکرده وهمه چیز راازدمِ تیغِ تمسخر می گذراند.او مطالبی راکه دردوره یِ خفقان و حاکمیّتِ تندروهایِ خشک مذهب، هیچ کس قادربه طرح آنهانیست، باشهامت وجسارت بیان می کند تااگرچنانچه قراراست باطرحِ آنها اتّفاقِ شومی رخ دهدو بلایی ازآسمان نازل گردد ،زودتر رخ دهد....
باطنز وطعنه می فرماید: اگر ذکر و وِردِمذهبیِ من قطع گردیدوبندِ تسبیحِ من پاره شد،دلیلِ قابلِ قبول وموجّهی دارد،زیرا آن زمان من دست به دامنِ ساقیِ بلورین ساعد وبازو (معشوق) بودم وآنقدر مدهوشِ زیباییهایِ اوشده بودم که متوجّهِ پاره شدنِ تسبیح نشدم.(برتریِ عشقبازیِ آگاهانه بامعشوق وبه زیرِسئوال بردنِ عبادتِ ناآگاهانه)
" واج آرایی " که عبارتست ازتکرارِ یک حرف دریک مصراع یابیت،دراینجا رخ داده وتکرارِ حرفِ "س"سببِ ایجادیک موسیقیِ دلنشین درپس زمینه یِ الفاظ شده است .
رشته ودانه هایِ تسبیح درنظرگاهِ حافظ نمادِ ریاکاری وچیزی بیش از دام نیست.
زِرَهم میفکن ای شیخ به دانه هایِ تسبیح
که چومرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
در شبِ قـدر اَر صبوحی کرده‌ام عیبم مـکن
سرخوش آمد یار و جامی در کنار طاق بـود
صبوحی کردن: شرابِ بامدادی نوشیدن
همان توضیحی که دربیتِ قبلی داده شد براین بیت نیز صدق می کند. (برجسته سازیِ عشقبازیِ صادقانه بامعبود به جایِ عبادتِ ریاکارانه)
اگر در سحرگاهِ شبِ قدر به جایِ عبادت ورازونیازشراب نوشیده‌ام واقدام به روزه خواری کرده‌ام بر من خرده مگیر، زیرا ازیکسو یارم مستانه و شادمان آمد وازسویِ دیگر جامِ شرابی آماده یِ نوشیدن در طاقچه بود،همه چیز خودبخودمهیّاگردید و من ناچار وبی اختیار شراب نوشیدم. صبوحی همان "ثلاثه‌ی غسّاله" است درقدیم هنگام سحرگاهان، سه جام شراب می‌نوشیدند: یکی برای دفعِ خمارِ مستی شب پیش ، یکی برای شستشویِ معده و سوّمی برای شاد و سرخوش بودن در طول روز.
ساقی حدیثِ سرو وگل ولاله می رود
وین بحث باثلاثه یِ غسّاله می رود.
شعر حافـظ در زمان آدم اندر باغ خُـلـد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بــود
باغ خُلد : بهشت
دراین بیت شاعرمبالغه کرده وبه زبانِ طنز،ازخودستایش می کند ومی فرماید: ابتدای خلقت،آن زمانی که حضرت آدم هنوز در بهشت زندگی می‌کرد، شعرِ حافظ بوده و بر رویِ برگ هایِ گلها نوشته شده بوده وزیب وزیورِ گلهایِ بهشتی بود.....الحق که راست فرموده واین ابیات قطعن بررویِ گلهایِ بهشتی نقش بسته تاطراوت وزیباییِ آنها هزارچندان گردد.
درآسمان نه عجب گربه گفته یِ حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵:

تازمیخانه و می نام ونشان خواهد بود
ســــر ما خاک ره پـیر مغان خواهد بود
تا آن زمان که نام و نشانی از عشق ومستی و بیخودی ومِیِ محبّت هست ، سرِما بر آستانِ مرشدِ کامل که واسطه‌یِ فیض الهیست خواهدبود.
"میخانه"درشعرِ حافظ درمقابلِ عبادتگاههایی مانندِ مسجد وخانگاه وکلیساو....که درآنجاهااحتمالِ تظاهر وریاکاری متصّوراست قراردارد. میخانه میعادگاهِ عاشقانِ محبوبِ ازلی ومستانِ عشق ومحبّتِ معشوقِ بی همتاست.
خاک ره بودن : کنایه از تواضع و فروتنی و خشوع است
مُغ:مردِ روحانیِ زرتشتی،پیشوایِ مذهبیِ زرتشتی، مغان جمعِ مغ است.
پیرِمغان: مرشد و عارفِ کامل وراهنمایِ خیالیِ حافظ ،باتوّجه به معنایِ لغویِ مغان،منظورازپیرمغان می تواند خودِ "زرتشت" باشد.ضمنِ آنکه حافظ ارادتِ ویژه به آن حضرت داشته وهمواره ازاوبه نیکی یادکرده است.......


ازآن به دیرِمغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردلِ ماست.
البته روشن است که با استنادبه چندبیت شعر،نمی توان مذهبِ یک شاعربزرگ مانندِحافظ راکه درآزاداندیشی درچارچوبِ هیچ مرز ومذهبی نمی گنجدتشخیص داد.لیکن بااستنادبه غزلها وابیات تاحدودی می توان به علایق وپسندهایِ شاعرپی برد.
به باغ تازه کن آیینِ دینِ زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتشِ نمرود
حلقه‌یِ پـیرِ مغان از اَزلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
حلقه در گوش بودن : کنایه از مطیع و فرمانبردار بودن است.
ازازل مطیع و فرمانبردار پیرِ مغان بوده‌ایم(می توانداشاره به دورانِ حاکمیّتِ مذهبِ زرتشت باشد) وتا همیشه نیزبر این پیمانِ اطاعت پایدارخواهیم ماند.
مریدِپیرِمغانم زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده توکردیُّ اوبجاآورد.
شیخ وعده می دهد که درروزِ قیامت،پاداشِ نیکوکاران بهشتیست که درآن نهرهایِ شراب جاریست. امّادرمذهبِ زرتشت،نوشیدنِ شراب در همین دنیامجاز است.پس آنچه راکه شیخ وعده می دهد(نسیه)پیرمغان به جامی آورد(نقد)
بر سر تربت ما چون گذری همّت خـواه
که زیارتـگه رنـدا ن جـهـان خواهـد بـــود
تربت : خاک ، گور
همّت : ریشه‌ی فارسی دارد ، در اوستا "هوماتا " به معنیِ نیک سرشتی و نیک اندیشی است. همّت خواستن : نهایتِ آرزو و کمالِ مطلوب را طلب کردن
رندان : عاشقان و عارفانِ پاکباز ، رند از برساخته های ذهنِ خلاّقِ حافظ است.
هنگامی که به کنارِآرامگاهِ ما می‌آیی از ما توّجه و عنایاتِ درونی بخواه وآرزوهایت راطلب کن،چرا که این خاک(مزار)، روزی قبله‌یِ حاجات نیازمندان عاشق وزیارتگاهِ عارفانِ وارسته خواهد بود.الحق که پیش بینیِ آن عزیز به حق وبه جابوده است.
به راهِ میکده حافظ خوش ازجهان رفتی
دعایِ اهلِ دلت باد مونسِ دل پاک
برو ای زاهدِ خودبین ؛ که ز چشمِ من و تـو
رازِ این پـرده نهان است و نهان خواهـد بـود
خطاب به زاهد که ادّعایِ کشف مجهولاتِ هستی را دارد می فرماید : ای زاهدِ متکبّر و مغرور ؛ ادّعایِ واهی وپوچ نداشته باش، زیرا اسرار نهان هستی را هیچ کس تا کنون کشف نکرده و نخواهد کرد. حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را
تُـرکِ عاشق کُش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون کـه از دیـده روان خواهـد بـود ؟!!
تُرک : معشوق زیبا روی و تندوچابک
یارشهرآشوبِ زیبا رویِ من که ازریختنِ خون عاشق نیزهیچ اِبایی ندارد، امروز مست از خانه بیرون رفته است ، تا ببینیم که چه کسی را به عشقِ خود مبتلا می سازد و خون از دیدگا‌نش روان می نماید.
دلم زِنرگسِ ساقی امان نخواست به جان
چراکه شیوه یِ آن تُرکِ دل سیه دانست.
"تُرکِ دل سیه" گرچه ایهام داردومعنیِ "یارِسیاه دل وبددل نیز ازدرونِ آن بگوش می رسد،لیکن باتوّجه به مصرعِ اول،منظور از"تُرکِ سیاه دل"چشمِ محبوب است که میانِ آن(مردمک)سیاه می باشد.ضمنِ آنکه حافظ عاشقی نیست که به معشوقِ خویش نسبتِ سیه دلی بدهد.
چشمم آن دم که ز شوق تـو نهـد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگـران خواهـد بـود
لحد : قبر
"نگران" ایهام دارد : 1- در حال نگاه کردن 2- مضطرب ، پریشان
آن هنگامِ که،از شوقِ تو می میرم وچشم ازجهان فرومی بندم، چشمانم تا روزِ قیامت به امیدِ دیدارِ تو باز خواهد ماند.تاروز قیامت دراضطرابِ دیدارِتو پریشان حال خواهم بود.
سُویدایِ دلِ من تاقیامت
مبادازشوق وسودایِ توخالی
سُویدا : دانه یِ سیاه - نقطه یِ سیاهِ دل –دانه یِ دل
بختِ حافـظ گر از این گونه مـدد خواهـد کرد
زلفِ معشوقه به دست دگران خواهـدبـود
شاعربه طنز ازشانس و اقبالِ نامساعدِ خود گلایه می‌کند : اگرقرارباشد بخت به همین گونه مساعدتِ اندک کفایت کرده وبه همین منوال ادامه دهد،قطعِ یقین حافظ به مرادِ خود نخواهد رسید و سعادتِ وصالِ معشوقه، نصیبِ دیگران خواهدشد.
خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهدحافظ
نگرتاحلقه یِ اقبال ناممکن نگردانی
چنبر:حلقه- دایره وار-هرچیزِ حلقوی

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱:

تـاب بـنـفـشـه مـی‌دهـد طـُــرّه‌ی مُـشک ســای تـو
پــرده‌ی غـنـچــه مـی‌درد خـنـــده‌ی دلـگـشــــای تـو
تاب : پیچ دادن - تابیدن - پرتو افکن -نور افشان -گرمی پیچ وخم که درریسمان وزلف وامثالِ آن بیافتد. ، طاقت و تحمّل وتوانایی ، داغ کردن و سرخ کردن (تابه : داغ کننده) دراینجا علاوه برمعانیِ یادشده، "خشم و عتاب" نیز موردِ نظر ومقصودِ شاعراست.
"تابِ بفشه می‌دهد" تقریباًهمه یِ معناهای فوق الذکرراشامل می شود.به بیانی ساده تر : بنفشه از حسادتِ طُرّه یِ تو پیچ و تاب پیدا کرده است. بنفشه از رَشکِ‌زلفت پُرتاب و پیچ شده. زلفِ توبنفشه را خجالت زده و اندوهگین می‌کند،اوراعصبی کرده ومی رنجاند،بنفشه ازدرد به خودمی پیچد.به بازارِبنفشه رونق وگرمی می بخشدو....


(بنفشه = نوعی گل ؛ البته نه این گل بنفشه‌ای که امروزه در چند رنگ در باغچه‌ها و گدانها می‌کاریم ، "دکتر شفیعی کدکنی" در کتاب "مفلس کیمیاگر" می‌گوید : این بنفشه های امروزی را در افغانستان گل "آدم‌چهره" می‌گویند [از آن جهت که اگر دقت کنیم به شکل چهره‌ی آدمی است] بنفشه‌ای که در ادبیات ما از قدیم آمده ، گلی بوده است فقط به رنگ بنفش که پشتش خمیده و دارای طرّه‌ای (میله‌های پرچم گل) پیچ در پیچ بوده مانند مفتولهایی که دور هم پیچیده باشند :
بنفشه طـرّه‌یِ مفتولِ خود گره می‌زد
صـبـا حکایت زلـف تـو در میان انـداخت
طرّه:بخشی از زلف که برپیشانی ریخته شود.
مُشک: ماده‌ی سیاه رنگ و بسیار خوشبـویی است که از نافه‌یِ نوعی آهو که زیستـگاهش در چین است (معروف به آهوی ختن) به دست می‌آیـد ، کیسه‌ای (غده‌ای) در زیر ناف آهوی مشکین قرار دارد (نافـه) که در بهار از مشک پـر می‌شود ، وقتی نافه پر از مشک شد شروع به خارش می‌کند و آهو شکم خود را بر سنگهای تیز می‌کشد و نافه پاره می‌شود و بر سنگ می‌ریزد و دشت سرشار از بوی خوش می‌گردد ، مردم در سراسر صحرا می‌گردند و این مشک ها را جمع آوری می‌کنند و آن را می‌سایندتاعطرِآن درآید.
سـا:1-ساینده(مشک هنگامی که ساییده شود معطّرمی شود) زلفت گویی که هرلحظه مشک می سابد.
2- : پسوندِ شباهت است مثلِ: "مـهـ سـا " مانند مـاه" در این صورت "مُشک سا" به معنایِ " مانندِمشک" هم سیاهست ، هم خوشبوست.
پـرده دریـدن : الف : حجاب را پاره کردن و پرده راکنار زدن ،گلبرگهای غنچه را پاره و پرپر می‌کند ، ب : هتاکی کردن ، کسی را بی آبروکردن
غنچـه : 1- گلی که هنوزنشکفته 2-استعاره از دهانِ تنگ
خنده هایِ توکه سببِ گشایشِ دل می شود، الف):غنچه رابی آبروکرده وازارزشِ اوکاسته است یعنی پرده یِ ناموسِ او را می درد.
ب): خنده هایِ توبادریدنِ پرده های گلی که هنوزنشکفته،باعثِ شکوفاییِ غنچه وظهورِگل می گردد.
در مصرع اول : زلف تـو از زلف بنفشه پر پیچ و تاب‌تـر و زیباتـر است.
در مصرع دوم : لب تـو از غنچه زیباتـر است.
طرّه یِ سیاه و خوشبویِ تـو آنچنان پر پیچ و تاب است که بنفشه در برابرش خجالت می‌کشد و خشمگین می‌شود ،خنده‌یِ دلگشایِ تـو آبرویِ غنچه را می‌برد و او را خجالت زده می‌کند.حاصل اینکه:وقتی که باغنچه یِ لبانت می خندی(تنگ دهانی)،دهانت که شکفته می شودگل ظهورپیدامی کند.
سرگهم چه خوش آمدکه بلبلی گلبانگ
به غنچه می زد ومی گفت درسخنرانی
که تنگدل چه نشینی زپرده بیرون آی
که درخُم است شرابی چولعل رمّانی
ای گـلِ خـوش نـسـیـمِ مـن بـلـبـلِ خـویش را مسوز
کـز سـرِ صـدق می‌کنـد شب همه شب دعـــای تـو
گل : استعاره از معشوق است.همچنین دراینجا با توّجه به "مسوز" گل استعاره از شمع هم هست و شمع نیزاستعاره از خودِمعشوق است. ضمنِ آنکه درقدیم در شمع را با مشک مخلوط می‌کردند تا هنگام سوختن فضا رانیز معطّر سازد.
بـلـبـل : استعاره از عاشق است. "پروانه" هم استعاره از عاشق است و در اینجا "بلبل" همان پـروانه است که در آتشِ عشق شمع می‌سوزد.
"از سرِ صدق" : از صمیمِ قلب
ای معشوقِ زیبا و خوش بـویِ من ؛ همانندِ شمع، پروانه‌ی عاشقی را که تمامِ شب به دعاگویی تـو مشغول است،مسوزان.
سوختم درچاهِ صبرازبهرِ آن شمعِ چگل
شاهِ ترکان فارغست ازحالِ ما کورستمی

مـن کـه مـلـــــول گـشتـمـی از نـفـسِ فـرشـتــگـان
قـال و مـَقـــــــــالِ عـالـَمـی مـی‌کـشـم از بـرای تـو
مـلـول : دلتنگ ، دل آزرده ، افسرده
قال و مقال : سر و صدا ، هـیـاهـو
من که در خاموشی وسکوتِ مطلق خوش بوده وهستم ودرخلوتـم حتا از نفسِ لطیفِ فرشتگان هم آزرده خاطر می‌شـوم تنهابه خاطرِ تـوست که ناگزیرم هـیـاهـویِ جهانی را تحمّل می‌کنم.
عارفان عشرت رادرخاموشی وعاشقان آرامش را درسکوت می جویند.
تاچندهمچوشمع زبان آوری کنی
پروانه یِ مرادرسیدای محب خموش
مهرِ رخت سرشت من ، خاکِ درت بهشت من
عشقِ تو سرنوشت من ، راحتِ من رضای تـو
مهرِرویِ تودرفطرت و محبّتِ رخسارتو درسِرشتِ من است. ازازل خاکِ وجودم باآبِ مهرت آغشته شده است.
عشق تو سر نوشت من است از اوّل چنین مقدّرم شده که عاشق توباشم. خاک‌ِ کوی تو بهشت من است. تنهاچیزی که اهمیّت داردرضایتِ خاطرِ توست،رضایتِ توسعادت و راحتیِ من است.
دردایره یِ قسمت مانقطه یِ تسلیمیم
لطف آنچه توفرمایی حکم آنچه تواندیشی
دولـتِ عشـق بـیـن که چـون از سـرِ فـقـر و افـتـخار
گـوشـه‌یِ تـاجِ سلـطـنـت مـی‌شـکـنـد گــــــدای تـو
دولت عشق : عشق به دولت تشبیه شده است.
فـقـر : نیاز مندی ، تهیدستی ، در فرهنگِ عرفانی به درویشی که سالکِ طریقِ الی الله است "فـقـیـر" گـویـنـد ، این فقر همراه با قناعت ، نزد "حـافـــظ" بسیار ستودنی وباارزش است وحاضرنیست به هیچ روی آبرویِ فقر راببرد :
ما آبــرویِ فـقـر و قـنـاعت نمی‌بریم
با پادشه بگوی که روزی مـقـدّرست
چون : چگونه،باچه غرور ومناعتِ طبعی
گوشه یِ تاج شکستن : یعنی تاج را ازرویِ از غرور کج گذاشتن ، کلاه را ازرویِ ناز کردن کج گذاشتن ، نشانه‌ و رسم بزرگی و کلاه داری (پادشاهی) و سروری است :
به باد دِه سر و دستار عالمی یعنی
کـلاه گوشه به آئـیـن سـروری بشکن
بـبـیـن که چگونه گدایِ تو،به میمنتِ دولتِ عشق، درعینِ حالی که درفقر بسرمی برد،امّابا افتخار ومناعتِ طبع ،نسبتِ به سلطنت و پادشاهی،دهن کجی کرده وبی اعتنایی می‌کند. وازمنظری دیگر:ببین که چگونه ،فقیرِکویِ توبه یمنِ دولتِ عشقت به سروری و بزرگی رسیده تاآنجاکه ازروی ناز وافتخار،گوشه یِ تاجِ سلطنت شکسته وآن راکج برسرنهاده است.
برتختِ جم که تاجش معراج آسمانست
همّت نگر که موری باآن حقارت آمد
خـرقـه‌یِ زهـد و جـامِ مـی گـر چه نـه درخـورِ هـم‌اند
ایـن هـمـه نـقـش مـی‌زنــم از جـهـت رضــــــای تـو
"خرقه ی زهـد" در شعر "حـافــظ" نشانه‌ی سالوس و ریاوتزویرست و "جـامِ مـی" نشانه‌یِ خلوص و پاکیِ قلب است. این دو با هم در تقابل وتضـادهستند، شاعرخطاب به معشوق می‌فرماید :به منظورِ جلبِ توّجه وکسبِ رضایتِ تو چه کارهاکه نمی کنم!گاه به این سو (زهدوریاوتظاهر) روی می‌آورم ، گاه به آن سو(اخلاص وبی ریایی و...) هرکاری لازم باشدوازدستم برآیدبرای به دست آوردنِ توانجام می دهم.به قولِ "نشاط اصفهانی":دردلِ دوست به هرحیله رهی بایدکرد/طاعت ازدست نیایدگنهی بایدکرد.
"نقش" معانیِ بسیاری دارد.دراینجا نقش بازی کردن، کنایه از "فریبکاری" به معنایِ انجام دادنِ کارهایست که یک بازیگر در هنگامِ نمایش وایفایِ نقش انجام می‌دهـد.
به بیانی دیگر: اگر چه پارسایی و شرابخواری با هم سازگار نیستند امّـا من این هر دو نقش را بازی می‌کنم تا رضایت و تـوّجـه تـو را به دست آورم .
فراق و وصل چه باشدرضایِ دوست طلب
که حیف باشد از او غیرِ او تمنّایی
شـورِ شـــراب عـشـق تــو آن نـفـسـم رود ز ســــر
کـایـن ســر پـرهـوس شــــود خـاک در سـَــرای تـو
هیجان و شور وسرمستیِ عشق تو آن زمان از این سر پرهوس ولبریز ازآرزو بیرون خواهد رفت که من بمیرم و خاک درِدرگاهِ خانه‌ی تـو شوم.
حال که شاعر دردورانِ زندگانی به وصالِ یار نرسیده، امیدواراست که پس ازمرگ،خاکِ آستانه یِ معشوق گردد،البته درصورتی که بخت مساعدباشدوناگاه بادی جابجایش نکند.
ذرّه یِ خاکم ودرکویِ توام جای خوشست
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
شـاه‌نـشـیـنِ چشـمِ مـن تـکـیـه‌گهِ خـیـالِ تــوست
جـایِ دعــاست شـــاهِ مـن بی تـو مـبـــاد جایِ تـو
شاه نشینِ چشم : بهترین نقطه یِ چشم ، چشم را به کاخی تشبیه کرده و بهترین جایِ آن را برایِ شاه(معشوق) اختصاص داده است.
جای دعاست : جای آن است که دست به دعابرداریم، شایسته دعا کردن است.ازمنظری دیگر:به حرمتِ حضورِوجودِ مبارکِ تو(شاه)،چشمِ من قداست پیداکرده وحریمِ حرم ِیار شده است.محلِّ رازونیازشده است.الهی که هرگز این نقطه(شاه نشینِ چشمِ من) بی حضورِ تونباشد. جایـگاهِ تـو از تـو خالی نشود ، در این جایگاه جاودان بمانی. از چشمِ من که جایِ تو است هرگزنـروی ، از من دور نـشـوی.
نکته یِ حافظانه اینکه:
گرچه بظاهرشاعر معشوقِ خویش را دعا می کند، امّا در اصل بااجابت شدنِ این دعا،مقصودِدلِ شاعربرآورده می گرددومنافعِ این دعابرایِ خودشاعر بیشترازشاه است !.
می کندحافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزیِ ما باد لعلِ شکّرافشانِ شما
خوش چمنی‌ست عارضت خاصه که در بهارِ حسن
حــافــــــظ خوش کلام شد مرغِ سخن‌سـُرای تـو
عـارض : چهره ، رخسار
چمنِ عارض : موهایِ نرم و لطیف گرداگردِصورت معشوق به چمنی خرّم تشبیه شده است.
سخن سـُرای : سخن سـُراینده ، ترانه خوان وسُراینده یِ شعر وآواز
چهره‌یِ زیـبـای تـو همانـنـدِ چمنی باصفاوخرّم و زیباست بـه ویـژه ابنکه در بهارِزیباییِ تو ، حـافــظِ خوش لحجه وخوش آواز، در باره یِ زیباییهایِ تو شعرمی سرایدوآوازمی خواند. (رندانه وحافظانه می‌گوید که شعرِ حافـظ بر زیبایی هایِ تو افزوده است.
اگرچه حُسنِ تو ازعشقِ غیرمستغنیست
من آن نیم که ازاین عشقبازی آیم باز

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰:

تـو هـمـچـو صـبـحی و مـن شـمع خلـوت سحرم
تـبسّمی کـن وجان بـیـن که چـون همی سپـرم
"شمعِ سحر" در اینجا استعاره از عاشق است.شمعی است که چیزی از آن باقی نمانده و در حالِ جان سپردن و خاموشیست . هنگامی که صبح طلوع می کنـد،دیگر شمع در حالِ جان دادن و تمام شدن است و چنانچه نوری هم داشته باشد با طلوع روشناییِ صبح، دیگر روشناییِ شمع خنثی وبی اثر می گردد.
شاعردرغمِ هجران، جانش به لب رسیده ومنتظراست که باپذیرش ازسویِ معشوق،چونان شمعی که در روشناییِ سحرادغام می شودفناگردد.
"تـبـسـُّمِ معشوق" با "طلوعِ صبح "و"خاموشیِ شمع" با "جان سپردنِ عاشق، تناسبِ دلاویزی دارندو تصویرِ خیال انگیزی ترسیم می کنند.
"تـبـسـّم کردن" مفهومِ طلوع کردن و سَر برآوردن راتداعی می کند......

شاعرآرزومنداست که دردَمِ آخر، یار همانندِ صبح تـابـنـاکی سربرآرد تااونیزهمانندِ شمعی نیمه‌جان، در روشناییِ خورشیدِرخسارمعشوق محوگردد.
من وشمعِ صبحگاهی سزداَربه هم بگرییم
که بسوختیم وازما بتِ مافراغ دارد
چـُنـیـن کـه در دلِ مـن داغِ زلـفِ سرکـشِ تـوسـت
بـنـفـشـــه‌زار شـود تـُربـتــــــــــــم، چـو در گــذرم
سرکش : یاغی ، عصیانگر
تربت : خاکِ گور
"داغ" : غصّه و سوز ، اثر و جایِ سوختگی و نیز نشانه‌یِ خاصِ مزرعه یا مالکِ مزرعه و پادشاهان که بر فلّزی حک می‌کردندو با درآتش قراردادن و سرخ کردن بر چارپایان می‌زدند ، در جوامعِ برده داری بر بازو یا پشت بردگان نیز داغ می‌زدند. در اینجا به معنی "حسـرت" آمده است .
"بنفشه" با "داغ" ایهامِ تناسبِ زیبایی دارد از آن جهت که رنگِ آن به جایِ سوختگی و شکلِ گلبرگش نیز همانندِ جای سوختگی است ،از طرفی بنفشه به "گلِ حسرت به دل" معروف است ،بدین فرض که حسرتِ عشق چهره‌اش را نیلگون کرده است .
صفتِ "سرکش" برایِ زلف به این اعتبارآمده است که اسبِ سرکش دایم در حالتِ تاخت وتاز است و یال هایش پریشانی وبی قراری رابه اذهان متبادرمی سازد.
اینچنین که حسرتِ زلفِ پریشانِ تـو بر دلِ من داغ نهاده است، مطمئن هستم که هنگامی که بمیرم از خاکِ مزارم بنفشه ها یِ بسیاری خواهد‌رویـید.
نسیمِ زلفِ تو چون بگذردبه تربتِ حافظ
زخاکِ کالبدش صدهزارلاله برآید
بـر آسـتـــــانِ مـُرادت گـُشــــاده‌ام درِ چـشـــــــــم
کـه یـک نـظـر فـکـنـی ، خـود فـکـنـــدی از نـظــرم
مراد به بارگاه و منزلی تشبیه شده که آستانه و پیشگاه دارد، همچنین چشم نیزبه اتاقی تشبیه شده که دَر دارد . در نسخه‌ی "خانلری" به جای "آستان مرادت" ، "آستان امیدت" ضبط شده ، شاعرِ معاصر "سـایـه" هم ضبطِ نسخه یِ "خانلری" را ارجح دانسته است .
"چشم گشادن" کنایه از امید و توقـّع داشتن یا انتظار کشیدن است .
"نـظـرِ" اوّل به معنیِ نگاه کردن و مجازن تـوجّه و عنایت است و "نـظـرِ" دوّمی به معنیِ چشم است .
"از چشم انداختن" کنایه از "بی توّجهی کردن است.
بر درگاهِ تـو که آستانِ مراد و مقصودِ من است چشم امید باز کردم ، دراین آرزویم که یکبار توجّه و عنایتِ توشاملِ حالِ من شود،تـو که مراازنظرانداحتی(هیچ توّجهی نسبت به عاشقِ خویش نداری)من همچنان براین امیدوآرزوهستم وباقی خواهم ماند.من پاپس نخواهم کشید.
مگربه تیغِ اَجل خیمه بَرکَنم وَرنه
رَمیدن ازدرِ دولت نه رسم وراهِ من است.
چـه شـُکـر گویـمـت ؟! ای خـیـل غـم ! عـَفٰـاکَ الله
کـه روزِ بــی کـــسـی آخـر نـمـی‌روی ز ســــــرم
خیـل :فراوانی، غم ازفراوانی به لشکر و سپاه تشبیه شده‌است
عفاکَ الله : جمله‌ی دعاییست به معنیِ "خدا تـو را عفو فرماید! "
چه شکر گویـمـت؟: "ای غم چگونه شکرِ توگویم که هیچگاه تنهایم نمی‌گذاری،ناتوانم ازاینکه از عهده‌یِ سپاسگزاریِ تو بر‌آیم" .
ای لشکرِ اندوه وای سپاهِ غمِ عشق ! من نمی‌توانم از عهده‌یِ سپاسگزاریِ تـو برآیم ، لطفِ خداوند شاملِ حالِ توباد که در روزهایِ بی کسی نیز مـرا تنها نمی‌گذاری.
زبانِ بی مثالِ حافظ زبانی رمزآلود،کنایه آمیز و چند پهلوست.ازاین بیت نیزهمانندِاغلبِ ابیاتِ سرّآلودِ حافظ، می توان معنایِ معکوس ومخالف هم برداشت نمود:
بااینکه دراین بیت بظاهر ازپایداریِ همراهیِ غم تقدیر وتشکّرمی نماید، لیکن رندانه وحافظانه، با گفتنِ "عفاک الله!"{خدا ازسرِتقصیراتِ توبگذرد} این نکته رانیزخطاب به غم گوشزد می کندکه "آنقدرتو مراشکنجه وعذاب داده ای که تنهاخداست قادراست توراببخشاید!.
"چه شکر گویـمـت؟":من ازچه چیزی بایدشاکرباشم؟ اصلن برای چه بایدشکرگزارِتوباشم ای غم؟معمول این است که سنگدلان وظالمان نیزبه کسانی که درشرایطِ سختِ بی کسی قرارمی گیرند،ترّحم می کنند،امّاای غم توجانِ مرابرلب آوردی و دست ازسرم برنداشتی.....
امّامنظورومقصودِحضرتِ حافظ همان برداشتِ اوّل است که ازهمراهی وهمدلی وهمنواییِ غمِ عشق تجلیل می کند.وجودمعناهایِ متضاد دربیت بیتِ غزلیّاتِ این شاعرِبی همتا برای این است که زبان وبیانِ حافظ پدیده ای منحصربفرد ولطفِ خدادادی وبازتابِ جهان بینیِ خاصِ اوست وبنظرِنگارنده گویا وی نمی توانسته یک بُعدی باشد ویک گونه اندیشه ورزد ویک نوع سخن گوید. اوآزاداندیشی شجاع،آگاه ونیک نهادست ودرچارچوبِ هیچ مرز ومذهب ومدرسه ای جزمکتبِ عشق ومحبّت نمی گنجد.
ماقصّه یِ سکندر ودارانخوانده ایم
ازما بجز حکایتِ مهر ووفا مپرس
غــلامِ مـــردم چـشــــمـم ، کـــــه بـا سـیـاه دلـی
هــــزار قـطـــــره بـبـارد ، چــــــو درد دل شـُمـرم
"دل" به معنایِ"قلب "وسط" و "میان" است ، در این بیت نیزمعناهایِ متفاوت، درهمدیگر ادغام شده است ، "مردمکِ چشم" ازیکسو درست دروسطِ چشم قرار دارد - وازسویِ دیگر رنگِ آن ِسیاه است.به همین اعتبار، "مردمکِ چشم"{سیاهدل(بدقلب- سنگـدل وبی‌رحم) و همچنین(سیاه رنگ) درنظرگرفته شده است.
ارادتمندودوستارِ مردمکِ چشم هستم زیرا که با همه‌یِ سنگدلی‌ وبی رحمی که ازاوسراغ دارم وقتی دردِ دل هایم را بازگومی کنم تحتِ تأثیرقرارگرفته وازرویِ ترحّم ودلسوزی به حالِ من اشک ها می‌ریـزد.
"مردمکِ چشم"دراشعارِحافظ دارایِ شخصّیتِ جالبی هست وپیرامونِ جایگاهِ اوسخنانِ درخورِتوّجه وفراوانی مطرح شده است.
می خوردخونِ دلم "مردمکِ دیده" سزاست
که چرا دل به جگرگوشه یِ مردم دادم
بـه هــر نـظـر بـُت مــا جـلـوه مـی‌کــنــد ، لـیـــکـن
کــس ایـن کرشـمـه نـبـیـنـد کـه مـن همی نـگـرم
نظر:چشم
معشوقِ ما در مقابلِ هرچشمی(همگان) حـُسن و زیباییهایِ خودرابه نمایش می گذاردوجلوه گری می کندوهرکسی متناسب بافهمِ خویش،قادربه درک و دریافتِ دل رباییهایِ اومی باشد،امّا آنچه راکه منِ عاشق ازناز وعشوه وغمزه یِ معشوق می بینم هیچکس نمی‌بیندوهرگزنیزنخواهدتوانست ببیند.چراکه هیچکس چون من دلداده یِ اونیست.
هردم ازرویِ تونقشی زَنَدم راهِ خیال
باکه گویم که دراین پرده چه ها می بینم؟
بـه خـاکِ حـــافــــــظ ، اگر یـار بـگـذرد چـون بــاد
ز شــــــــــــوق در دلِ آن تـنـگــنــا کـفـن بــدرم
معشوقِ من که مطمئن هستم برسرِمزارِمن نمی آید امّا چنانچه این مَحال میسّرگردد{حتّافقط برایِ یک لحظه- بسرعتِ بادنیزاز کنارِ گور ِمن عبورکندوهیچ توّقف نکند}، بااین حال من در درونِ آن تنگنا (قبر)از شدّتِ اشتیاق کفنم را پاره می‌کنم .
حافظ درعاشقی بی همتاست.همیشه ودرهمه حال سنگِ تمام گذاشته وهیچگاه کم نمی آورد.اوهرگز از تکبّر وغرور وبی توجّهیِ معشوق ناراحت و دلگیر نمی شود.
گرچه ازکِبر سخن بامنِ درویش نگفت
جان فدایِ شکرین پسته یِ خاموشش باد

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶:

تـرسـم که اشـک در غـمِ مـا پـرده‌در شـود
ویـن راز سر به‌مُهر بـه عالَم سـمـر شـود
پرده در : پرده درنده ، فاش کننده ، افشا کننده
سر به مُهر : سِرِّسربسته ، لاک و مُهر شده
سَمر : افسانه هایی که درشبهای مهتابی تعریف می کردند ، داستان،قصه.
‌ترسِ وواهمه یِ من از این است که در غمِ عشقِ تو آبِ دیدگانم جاری گردد و رسوایم سازد و این رازِ سربسته ( راز عشقِ من به تو ) همچون افسانه وداستان در همه‌یِ جهان بازگو شود.
سرشکم آمدوعیبم بگفت روی به روی
شکایت ازکه کنم خانگیست غمّازم
غمّاز:پرده در، برملاکننده،غمزه کننده ....
گویـنـد سنگ لَـعـل شود در مقامِ صـبـر
آری شود ، ولیـک به خون جگر شـود
لعل : سنگ باارزش به رنگِ سرخ وشفّاف،عقیق، کنایه از شراب؛ لبِ یار،امّادراینجامقصودِشاعرهمان سنگِ بارزشی است که در نهایتِ صبر و سختی ومشقّتِ بسیارحاصل آید.
خون جگر : کنایه از زُجر و زحمت
قدیمیان معتقد بودند که تابشِ آفتاب بر سنگ‌ها، بعضی از سنگـها را به تدریج به لعل تبدیل می‌کند ، و برای اینکه رنگ لعل ثابت بماند یا سرخ تر وشفّاف ترشود آن را مدّتی لابلایِ جگر یا لخته‌یِ خون نگهداری می‌کردند.
می‌گویند که سنگ با تحمّل گرمایِ آفتاب به لَعل تبدیل می‌شود ، آری همینطوراست، ولی این کار با زجر کشیدن و خونِ دل خوردنِ بسیار امکان پذیر است،تلمیحی نیز به خواباندنِ سنگ در لایِ خونِ جگراست.
یعنی در راهِ عشق و عرفان ،سالکِ عاشق باید برای رسیدن به سرمنزلِ مقصود زحمتِ بسیار بکشدوخونِ دلهابخورد .
سنگ وگِل راکند ازیُمنِ نظر لعل وعقیق
هرکه قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست.
خواهـم شـدن بـه مـیـکده گریـان و دادخواه
کز دست غم خلاص مـن آنـجا مـگر شـود
بااین همه اندوه وغمی که دارم تصمیم گرفته ام با چشمانِ گریان درحالی که استمدادمی طلبم به میخانه بروم تاشاید از دست غم گردم.به این امیدکه در آنجا با نوشیدنِ شراب، اندکی از دست غم رهایی یابم .
میخانه چه حقیقی وچه مجازی،محلِّ فراموشیِ غم واندوه ومکانِ سرخوشی وبی خودشدن است.
حالیامصلحتِ وقت درآن می بینم
که کشم رَخت به میخانه وخوش بنشینم
از هـر کـرانـه تـیـرِ دعـا کرده‌ام روان
بـاشـد کـز آن مـیـانـه یـکی کارگـر شــود
تیرِ دعا : کنایه از آه و ناله و زاری واستغاثه است
باشد : به امید اینکه ، امیدوارم ،شاید
از هر گوشه‌ای تیر آه و دعا به درگاهِ خداوند روانه کرده‌ام، به امید اینکه از میانِ آنها شاید یکی مستجاب شود .
درفراقِ یارهمیشه درحالِ استغاثه ودعا وزاری هستم،انشااله یک روز ثمرِوصل حاصل خواهدشد.
هرچندکه هجران ثمرِ وصل برآرد
دهقانِ جهان کاش که این تخم نکِشتی
ای جـان حـدیـث مـا بـَـرِ‌ دلـدار بـاز گــو
لیـکن چنـان مـگو کـه صـبـا را خـبـر شـود
چنانکه گفتیم "اشکِ چشم" و"بادِصبا" باعثِ برملاشدنِ رازِ عاشق ومعشوق است.
در بیتِ اول صحبت ازپرده دریِ اشک شدودراین بیت سخن ازپرده دریِ بادصباست.شاعرهمچنان می‌خواهد که عشقش مخفی بماند، و باد صبا ازرازِاو باخبرنشود.
خطاب به شخصِ ثالث وپیکی هست که قصدداردپیامِ عاشق رابه معشوق برساند.شاعرتأکیدداردکه ای جانِ من،ای عزیزِ من، پیامِ عشقِ و داستانِ دلداگیِ مرا طوری مخفیانه به معشوق بازگو که هیچکس مخصوصاًبادصبامطلع نشود.
توراصبا ومرا آبِ دیده شد غمّاز
وگرنه عاشق ومعشوق رازدارانند.

از کیـمـیـای مـهـر تـو زر گشت روی مـن
آری به یُـمـن لـطـف شـمـا خـاک زر شـود
کیمیا : اکسیر ، مادّه‌ای که به دنبال کشف آن بودند تا با آن مس ، روی ، آهن و دیگر فلزات را به طلا تبدیل کنند.
مـهـر : ایهام دارد : 1- عشق و محبّت 2- خورشید
روی : ایهام دارد : 1- چهره 2- فلز روی
یُـمن : برکت ، مبارکی
چهره‌ی من که ازلحاظِ ارزشمندی همچون "خاک وفلزِروی "فاقدِارزش بود،به میمنتِ تابشِ آفتابِ رخسارِتو و تأثیراتِ اکسیرِ عشقِ تو مبدّل به طلا وزَر،شده‌است ، آری اینچنین است به برکتِ لطف شما خاکِ بی ارزش (تنِ عاشق) به طلا تبدیل می‌شود.عشق تو مرا به کمال رساند .ضمنِ آنکه درلفّافه وبصورتِ ایهام می گوید:ازعشقِ توبیمارشده وچهره ام زردگشته است.
آنان که خاک رابنظر کیمیاکنند
آیابودکه گوشه ی چشمی به ماکنند
در تـنـگـنـای حـیـرتـم از نـخـوت رقـیـب
یـارب مـبـاد آنـکـه گــدا مـعـتـبـر شــود
نخوت : تکبر ، غرور
رقیب : رقیب به معنیِ مراقب و نگهبانِ معشوق است ، لیکن در اثرِ تماس دائم مشاهده یِ روزانه یِ معشوق، خودرقیب نیز عاشقِ معشوق می‌شود و مبدّل به حریفِ عاشقان.
معتبر : با اعتبار ، با عزت وحشمت
گداممکن است هم ازنظرِ مالی فقیر با‌شد هم ازنظرِ فرهنگی.
ازسخت گیری و غرور و تکبّرِ نگهبان و مراقبِ معشوق در مضیقه وفشارِ روحی هستم وازطرفی درحیرتم که کسی که (رقیب) قبل ازاشتغال به نگهبانیِ درگاهِ معشوق فقیر وبی اعتبار بوده ،چگونه گذشته یِ خودرافراموش کرده وتکبّر می ورزد؟ خدایا آن روز نیاید که گدایِ بی جنبه وبی ظرفیت،دارا و با عزّت و احترام شود وگذشته یِ خودراازیادببرد.
روا مَدارخدایا که درحریمِ وصال
رقیب محرم وحرمان نصیبِ من باشد.
بـس نـکته غیرِ حُسن بـبـایـد که تـا کسی
مـقـبـولِ طـبـعِ مـردمِ صـاحب‌نـظـر شــود
به غیر از زیبایی هایِ ظاهری، نکاتِ ظریف ولطیفِ دیگری نیز لازم است که در وجودکسی باشد تا در دلِ دل‌آگاهان وکارشناسان جایی پیدا کند و مورد قبولشان واقع شود.
جمالِ شخص نه چشم است وزلف وعارض وخال
هزارنکته دراین کار و بارِ دلداریست
این سرکشی که کنگره‌ی کاخ وصل راست
ســرهـا بـر آسـتـانـه‌ی او خـاک در شــود
کاخِ وصل : وصل از آن لحاظ که دست نیافتنی است به کاخی بلند تشبیه شده‌است.
با این بلندی و سرافرازی که کنگره‌ی کاخِ وصل دارد ،سرِهر شخصِ بلندبالاو سرِهرشخصِ سرافرازی بر درگاهش خاکِ پست می‌گردد. منظور این است که وصالِ معشوق،چونان کاخِ پادشاهان دست نیافتنی است و همه‌ی سروران وسرفرازان در برابرِ عظمتِ یار خاکساراند .
ضمنِ اینکه تلمیحی نیز به این نکته هست که در قدیم سرِ دشمنان را بریده و برایِ عبرت دیگران بر کنگره‌هایِ کاخِ پادشاه آویزان می‌کردند.
خالی مبادکاخِ جلالش زسروران
وزساقیانِ سروقدِ گلعذارهم
حـافـظ چو نـافه‌یِ سرِ زلفش بـه دست تُـست
دَم دَرکـش ،‌ اَر نـه بـادِ صـبـا را خـبـر شـــود
نافه : غدّه‌ای است در زیرِ شکمِ نوعی آهو که در بهار متوّرم و سرشار از مشک شده و سوزشی در آن احساس می‌شود ، آهو شکمش را به سنگهای تیز می‌کشد و مشک از آن خارج شده و آن سوزش نیز برطرف می‌شود.
نافه‌یِ سرِزلف : سر زلف از نظر خوشبویی و سیاهی به نافه تشبیه شده است.
دم درکش : نفس نکش ، ساکت شو ، سخن نگو
شاعرخطاب به خود می‌فرماید : ای حافظ اکنون که دستت به زلف سیاه و خوشبوی یار رسیده است دیگر گلایه نکن و ساکت باش که ممکن است باد صبا خبردار شود و تو رسوا گردی.
درمجلسِ ماعطرمیآمیز که مارا
هرلحظه زگیسویِ توخوشبوی مشامست

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:

شاهین‌صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
کـی بـاشـــــد الـتـفـات بـه صـیـد کـبـــوتــــرم
شاهین صفت: همانند پرنده‌یِ شکاریِ شاهین التفات : تـوجـّه
در قدیم پادشاهان بـاز یا شاهینِ دست آموزی داشتند که هنگامِ شکار آن را با خود به شکارگاه می‌بردند و شاهین را روی مچ‌بند چرمی که به ساعد می‌بستند قرار می‌دادند ، کلاه (سرپوش) چرمی کوچکی هم روی سر شاهین قرار می‌دادند به طوری که روی چشم او را هم می‌گرفت ، وقتی خرگوش یا صید کوچکی را می‌دیدند کلاه را از سر شاهین برمی‌داشتند و شاهین می‌رفت خرگوش را شکار می‌کرد و می‌آورد و شاه به عنوان جایزه تکّه‌ای گوشت به شاهین می‌داد ، در اینجا هم حافظ خود را به پرنده‌یِ شکاریِ شاه تشبیه کرده و "طُعمه" استعاره از "صله" ای است که از پادشاه می‌گیرد ، صیدش هم حتمن سخن و واژه‌های زیبا و خیال انگیز است .
وقتی که از دست پـادشاه (شاه منصور) غذا می‌خورم (صـلـه می‌گیرم) دیگر به صله های کوچک دیگران توجـّهی نـدارم
همایِ زلفِ شاهین شهپرت را
دلِ شاهانِ عالم زیرپرباد......
ای شـاه شیـرگیــر ! چـه کــــم گـردد اَر شـود
در سـایـــه‌یِ تــــو مـُـلـک فـراغـت مـُیــسـّـرم
شاهِ شیرگیر : دلیـر ، نیرومند وشجاع
فراغت : آسایش ، رفاه و بی‌نیـازی
"شیرگیر" ایهام دارد : 1- به معنی دلیر و نیرومند است. 2- در ادبیات فارسی به جهت اینکه تنها خورشید است که در "برجِ اسد" قرار می‌گیرد و اسد در عربی به معنی شیر است ؛شیرگیر صفتِ خورشیدنیزهست.
ای پادشاه دلیر وبلندمرتبه همانندِ خورشید: اگر من در سایه‌ی لـطفِ تـو{باتوّجه به مفهومِ خورشید،سایه دراینجا تضادِحافظانه ایجادنموده است} به آسایش و بی نیازی بـرسم از تـو چیزی کم نمی‌شود .
آن شاهِ تـُنـدحمله که خورشیدِ شیرگیر
پیشش به روزِ معرکه کمتر غزاله بـود
شعرم به یـُمن مـدح تـو صـد مـُلـک دل گـشاد
گـویـی کـه تـیــغ تـوسـت ، زبـان سـخـنــورم
یـُمن : برکت
به برکتِ ستایش و مدحِ تـو ، شعرِ من بر دلهایِ بسیاری تأثیر کرد (دل های بسیاری را تسخیر کرد) مثل اینکه زبانِ گویـای من شمشیرِ برّنده‌ی تـوست که همه جاراتسخیرمی نماید .البته تمامِ این سخنانِ مبالغه آمیزجزتعارفِ وبازی باکلمات ودلخوش کردنِ پادشاه نیست وحقیقت ندارد.حضرت استادشهریار روانشادمی فرماید:"پادشاهان مثل کودکان هستندپس برای دلخوش کردنِ آنها وتلقینِ ارزشهایِ اخلاقی بایدغلوّکرد تا مطلب مؤثّرافتد" درجایِ دیگری می فرماید:
به یُمنِ دولتِ منصورشاهی
عَلم شدحافظ اندرنظمِ اشعار
بـر گلـشـنـی اگـر بـگـذشـتـم چــو بـاد صـبـح
نـی عشق سـرو بـود و نـه شـوق صـنـوبــرم
نی : نـه
این بیت با بیت بعد موقوف المعانیست .
اگر همانندِ بادِصبح قدم در بوستانی گذاشته‌ام ازرویِ اشتیاقِ دیـدار سرو و صنوبر نبوده است....بلکه ازآن روبوده که:
بــویِ تــو مـی‌شـنـیــــــدم و بـر یـادِ رویِ تــو
دادنــد سـاقـیــانِ طــرب یـک ـ دو ســاغـــرم
بویِ تـو از بوستان به مشامم رسید ومن به بوستان رفتم تا اینکه در آنجا هم ساقیان مرحمت نموده و یکی دو جام شراب به یادِ رویِ تو وبه سلامتیِ تو من دادند.من به جستجویِ توبه گلشن رفتم وگرنه هدف ومقصودی نداشتم.
مرابه کارجهان هیچ التفات نبود
رخِ تودرنظرِ من چنین خوشش آراست
مستی به آب یک ـ دو عنب وضع بنده نیست
مـن سـالـــــخـورده پـیــر خـرابـات پـــرورم
عِنـَب : انـگـور
وضع : شـأن و شخصیت ومقام
برای اینکه مقدار و ارزشِ شرابی که در بیتِ قبل، ساقیانِ طرب به او داده بـودند را پایین بیاورد، یک–دو جام را به یک–دو حبّه یِ انگور تشبیه کرده است. این اتفاق پیشآمدی غیرِارادی بودوتوفیقی اجباری.
اینگونه عیش وعشرت ومستی درخورِشأن وشخصیّتِ من نیست، من در خرابات پرورش یافته و دست پرورده‌یِ پیر خرابات هستم ، "خرابات پـرورم" یعنی پـرورده یِ خراباتـم"مست شدن با یکی دو جام شراب در شأن من نیست .
یادبادآنکه خرابات نشین بودم ومست
آنچه درمسجدم امروزکم است آنجابود.
بـا سِــیـْر اخـتـرِ فـلـــکــم داوری بـسی سـت
انـصــاف شــــاه بــــاد دریـن قـصـّـه یـــــاورم
سیر : گردش
اختر : ستاره
در قدیم بر این بـاور بـودند که گردشِ ستارگان در سرنوشتِ انسان تـأثـیـر دارد و خوشبختی ها و بدبختی های خود را به آسمان نسبت می‌دادند و از گردشِ چرخ و فلک گله و شکایت داشتند و از دستِ آنها می‌نـالـیـدنـد .
ستیزه و گله وشِکوِه کردن از گردشِ ستارگان برایم کافی است ، امیدوارم که عدلِ شاه در این ماجرا پشتیبان من باشدوازمن حمایت کند.
عدلِ سلطان گرنپرسد حالِ مظلومانِ عشق
گوشه گیران زآسایش طمع بایدبرید
شـُـکــرِ خـدا ؛ کــه بـــاز دریــن اوجِ بــارگـــــاه
طـاووسِ عـرش می‌شـنــود صـیـْتِ شـهـپـرم
طاووس عرش : لقب جبرائیل است
بارگاهِ پادشاه (شاه منصور) را به آسمان تشبیه کرده که جبرائیل در آنجا حضور دارد .
صیت: آوازه‌ونام‌نیک، شهرتِ نیکو
از خدا سپاسگزارم که بارِ دیگردرصدرِاین بـارگاهِ پادشاه جای گرفته ام بارگاهی که شکوه وجلال به حدّیست که به آسمان پهلو می‌زند و در اینجاست که آوازه وشهرت من وصدای شاه‌پرِ من به گوشِ جبرائیل می‌رسد .
سرودِمجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعرِحافظِ شیرین سخن ترانه یِ توست
نـامــــم ز کـارخـانــه‌ی عـشـّــــاق مـحــو بـاد
گـــر جـز مـحـبـّت تــو بـُـوَد شـغـل دیــگـــــرم

کارخانه: کارگاه ، نگارخانه و... در اینجا به معنیِ دنیا و عالم است.
نام ونشانِ من از دنیایِ عاشقان برچیده باد چنانچه جز عشق و مِهرِ تـو پیشه‌ی دیگری داشته باشم .تمامِ تلاش ودغدغه یِ فکریِ من،مهرورزی وابرازعشق به توست.
آرزومندِرخِ شاهِ چوماهم حافظ
همّتی تابه سلامت زِ درم بازآید
شـِبـلُ الاَسَد به صیـدِ دلـم حملـه کـرد و مـن
گــــر لاغــرم ، و گـر نــه شــکـار غـضـنـفــرم
شِبل‌الاسد : بچه‌شیـر
غضنفر : شیر بیشه، "غضنفر" در اینجا اشاره دارد به "سلطان غضنفر" پسرِ شاه منصور که در سال 795 هـ . ق با تمامی افراد خانواده‌اش به دست امیر تیمور کشته شدند .
بچه شیـر {پسرِ شاه منصور} قصدِ شکار کردن دلم را م نمود ، چنانچه من صید بی ارزشی بودم ،حال که خودِ شاه منصور دلم راشکارکرده ودرقلبِ من جای گرفته پس معلوم می گردد من در خورِ شکار شدن به دست خود شیر {شاه منصور}هستم .
خیالِ زلفِ توگفتا که جان وسیله مساز
کزاین شکار فراوان به دامِ ما افتد
ای عـاشـقــــانِ روی تــــــو از ذرّه بـیـشـتــر !
من کی رسم بـه وصـل تـو ؟ کـز ذرّه کـمـتـرم
در اینجا غیر مستقیم شاه را به خورشید تشبیه کرده است
"بیشتر" در مصراعِ اوّل بیانگر مقدار و تعداد (کمیّت) است و "کمتر"درمصراعِ دوّم نشانگر ارزش (کیفیّت) است .
ای پادشاه که همانندِ خورشیدی و شمارِدوستدارانِ تو از تعدادِ غبارها بیشترند ! من که در برابر تـو کمتر از غبار ارزش دارم کی خواهم توانست به وصال تـو رسم؟ .
دامن مفشان ازمنِ خاکی که پس ازمن
زین دَرنتواند که برَد باد غبارم
بنـما به من که مـُنـکـِر حُسن رخ تـو کیست ؟
تـا دیـــــــده‌اش بـه گـزلــک غـیــــرت بـر آورم
گزلک : چاقوی قلم‌تراش ،چاقوی بزرگ و تیزی که سرِ آن کمی خمیده است و برای بریدنِ چرم از آن استفاده می‌شد
به من نشان بـده که چه کسی است که نیکویی تـو را اِنکار ورَد می‌کند، تا از رویِ غیرت وتعصّب چشمانش را با چاقو از حَدقه در آورم .
به حُسن وخُلق ووفا کس به یارِمانرسد
تورادراین سخن انکارِ کارِ مانرسد
بـر من فـتـاد سـایـه‌یِ خـورشـیـد سـلـطـنـت
و کـْنـــون فـراغـت ســت ز خـورشـیـد خـاورم
فراغت : رفاه و آسایش ، در اینجا بی‌نـیـازی
خاور : مشرق
خورشید استعاره از پـادشاه است.دراینجانیزهمانندِ بیتِ سیزدهم "پارادوکس{تضاد}" ایجادشده است چون خورشید سـایـه نـدارد .پس "سـایـه" در اینجا معنایِ پـرتـو دارد و مجازن یعنی تـوجـّه و عنایت .
اکنون که پـرتـوِ عنایت و تـوجـّهِ پادشاه بر من می‌تابـد آنچنان دررفاه وآسایش هستم که دیـگرحتّا نیازی به خورشید مشرق نـدارم .
نمونه ی دیگری از"پارادوکس"که به موازاتِ ایجادِ{تضاد} هماهنگی درمعنا رانیزفراهم ساخته است:
ای "آفتابِ" خوبان می جوشداندرونم
یک ساعتم بگنجان در"سایه ی" عنایت
مـقـصـود از یـن مـعـامـلـه بـازار تـیـــزی سـت
نی جِـلـوه می‌فروشم و نی عِشـوه می‌خـرم
معامله : رفتار
بازارتیزی : بازارگرمی ، دراینجا منظور،رونق دادن بازارِسخن سرایی هست،مدح درنظرگاهِ حضرتِ حافظ، فرصتی مناسب جهتِ بیانِ احساساتِ درونی،عاطفی، عاشقانه و ایجادِ بستربه منظورِابداعِ مضامینِ بِکرِ ادبیست.چنانکه درهمین بیت به صراحت منظور ومقصودِخویش رابیان کرده وخطاب به شاه منصور می فرماید:
منظورم از اینگونه رفتار (این مدّاحیِ مبالغه آمیز) بازارگرم کردن است وگرنه من نـه تظاهر و خودنمایی می‌کنم و نه منّتِ کسی را می‌کشم و نـازِکسی را می‌خرم.
مدّاحیِ حافظ دردوره ای که مدح وثنایِ شاهان رواج داشته وشاعرانِ نامی ناچاروناگزیربه پرداختنِ آن بودند بسیارمتفاوت ومنحصربفرداست.
ناگزیرازآن جهت که اغلبِ پادشاهان ودرباریان،ازاهالیِ شعروادب بودندوارتباطِ شاعران ودرباریان ،خودبخود و ناخواسته برقرارمی گردید.
امّاحافظ برخلافِ شاعرانِ همدوره یِ خویش، از پادشاهانِ ستمگروسفّاک هیچ تعریف وتمجیدی نکرده است.اواگرشاه یا وزیری را مدح کرده ، "ممدوح" اهلِ ذوق وشعربوده وباوی رابطه یِ عاطفی و دوستی داشته است.
کس چوحافظ نگشاد ازرخِ اندیشه نقاب
تاسرِزلفِ سخن رابه قلم شانه زدند.....

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:

جــــوزا سـحـــر نــهــــــاد حـمـایــل بـرابــــرم
یـعـنـی ؛ غـلام شـاهـم و سوگـنـد می‌خـورم
برایِ روشن شدنِ مفهومِ این بیت لازمست بدانیم که
"جـوزا" برج سوّم از 12 برج منطقةالبروج است که به شکلِ انسانِ ایستاده‌ای به نظر می‌رسد.ایستاده ای که حمایل (کمربندچرمی ) بسته و به شمشیرش تکیه داده است .
حمایل : کمربندِ چرمیِ دوتکّه‌ایست که ازرویِ شانه عبور می‌کند و دورِ کمر قرار می‌گیرد. درقدیم شمشیر را به آن می‌بستند ، امروزه اسلحه‌یِ کمری به آن بسته می‌شود . حمایل به تسمه و دوال ابریشمی نیزگفته می شدکه پادشاهان به خدمتکارانشان می دادند تا به شانه بیاوزند. رنگ آن مشخص کننده‌یِ درجه و نوعِ خدمتگزاری بوده است .
در قدیم رسم براین بوده که وقتی جنگجویـان و فرماندهانِ لشکر می‌خواستند خدمتِ پـادشاه شرفـیـاب شوند ، جلویِ دربِ کاخِ ، شمشیر و حمایل خود را بـاز می‌کردند و به دربانِ کاخ که معمولن ازارادتمندان وفداییانِ شاه بودند می‌سپردند و سپس وارد می‌شدند.همچنین دشمنانِ شکست خورده نیز با تقدیم شمشیر و حمایلشان تسلیم بـودنشان را نشان می‌دادند. پـس "حمایل نهادن" کنایه از "عرضِ ارادت" و "تسلیم شدن" است.
"جـوزا" سحرگاهان حمایلِ خویش را تقدیمِ من که ازارادتمندانِ خاصِ شـاه منصورهستم نمودونسبت به پادشاه اظهار ارادت کرد. "جوزا" باتحویل دادنِ حمایلش نشان داد ،که تسلیمِ اراده یِ پادشاهست.
شاه منصورفردی شجاع،غیور ووطن دوست درمقابلِ غارتگریِ تیمورلنگ بود. اگرچه تمامِ تلاشِ شاه منصور صرفِ بیرون راندنِ تیمورلنگ گردید،لیکن توفیقی حاصل نکردو باخیانتِ یکی از امیرانِ لشکرش به نام "محمدبن زین‌العابدین"شکست خوردو سرانجام دل بر مرگ نهاد و با رشادت و جانفشانی ، در حملاتِ پیاپی، گروهی از سپاهیانِ امیر تیمور را به هلاکت رساند، ودر پایانِ کار با همه یِ شجاعت و فداکاری شکست خورد و درگیر ودارِ نبردی بی امان جان باخت.وی ممدوحِ محبوبِ حضرتِ حافظ بود و حافظ تعدادی از غزل‌ها،قطعات و مثنوی‌هایِ خود را درباره یِ او سروده‌ است.
ازمرادِشاه منصورای فلک سربرمتاب
تیزیِ شمشیربنگر قوّتِ بازوببین
ســاقی بـیـــا کـه از مــــدد بـخـت کـارســــاز
کـامـی کـه خـواستـم زخـــدا ، شـد مـُیـسّرم
ساقی بـرخیـز و بساطِ شراب مهیّاکن که به یـاریِ بختِ چاره‌گر ومشکل گشا،آرزویی را که از خدا داشتم بـرآورده شده است.
دیدارشدمیسّروبوس وکنارهم
ازبخت شکردارم وازروزگارهم
جـامـی بـده کــه بـاز بــه شــــــادیّ رو شــاه
پـیـرانـه‌سـر ، هـوای جـوانــی سـت در سـرم
پـیـرانه‌سر : هنگام پـیـری
هـوا : میل ، آرزو
"شادیِ روی کسی شراب نوشیدن" : به سلامتیِ کسی شراب نوشیدن ،
ساقیا جـام شرابی به من بـده تا دوباره به سلامتیِ شاه بنوشم ، گرچه که در دورانِ پیری بسرمی برم ولیکن میلِ جوانی کردن دارم .
نـغـز گفت آن بُت ترسا بچه‌یِ بـاده پـرست
"شـادیِ رو کسی خور" کـه صـفـایـی دارد...

راهــم مـزن بـه وصـفِ زلالِ خـِـضِـــــر کـه مـن
از جـامِ شـاه، جـرعــه‌کــشِ حــوضِ کــوثـــــرم
"راه" زدن دو معنی دارد (ایهام) :1- راهزنی،چپاول 2- موسیقی نواختن ، سرودخواندن 3- فریب دادن و گـمـراه کردن ،4- مانع شدن ومنصرف کردنِ کسی
"زلال خضر" : آبِ حیـات .
در مصرعِ دوّم جـام ِپادشاه به حوض کوثر تشبیه شده ، منظورش شراب بهشتی است.
با تعریف وتـوصیف ازویژگیهایِ آبِ حیات، مرا {گمراه نـکن-مانع ازادامه ی کارِمن مشو – باورهایِ ارزشمندِ مرا غارت مکن-ترانه مخوان....} زیرا که من از جامِ پـادشاه (منصور)شرابی گواراتر ازآبِ حیات می‌نـوشـم. ملاحظه می گرددکه چگونه تمامِ معناهایِ واژه یِ "راهم مزن"موردِنظرِشاعربوده تابرداشت هایِ گوناگون ومتفاوت انجام گیرد.
آبِ حیوان اگر این است که دارد لبِ دوست
روشن است اینکه خِضِ بهره سررابی دارد
شاها ! اگـر بـه عـرش رسـانـم سریـر فـضـــل
مـمـلـوکِ ایـن جـنـابــــم و مـسکـیـن ایـن درم

عرش : آسمان اَعلاء ، چرخ بـَرین
سَریر : تخت و اورنگ
فضل : برتری ، درجه‌یِ بالای علم و معرفت
مملوک : بـنـده ، غلام
جنـاب : درگاه
ای پـادشاه ؛ اگر مرتبه‌یِ دانش و معرفتِ من حتّابه آسمانِ برسد بازهم غلامِ درگاه تـو و نیازمند آستان تـو وازارادتمندانِ توباقی خواهم ماند.
البته باشناختی که ازآنحضرت داریم،بایداین نکته رادرنظرداشت که حافظ کسی نیست که خودرا صرفاً بانظرداشتِ منافعِ مادی، خودراغلام وچاکرِ کسی بداند.
حافظ باشاه منصور رابطه ی دوستیِ عمیقی داشته ومهمّتر ازاین رابطه،چنانکه گفته شد شاه منصور،فردی شجاع و وطن دوست بوده وهمواره دغدغه یِ جنگ بامتجاوزان وغارتگران رادرسرمی پرورانده وتلاش می کرده است.حافظ نیز باتعریف وتمجیدازاو برسته سازیِ خصالِ نیکووبزرگنمایی آنها،سعی درتقویتِ روحیّه یِ جنگاوریِ اودرمقابله بامتجاوزان به ویژه تیمورلنگ داشته وازهمین رو اوراموردِ مدح وتحسین قرارمی داد.
ضمنِ آنکه برایِ شاعری مثلِ حضرتِ حافظ،"مدحِ کسی یاپرداختن به یک واقعه یِ تاریخی اجتماعی وغیره"، بهانه وبستری جهتِ خَلقِ مضامینِ بکرِ عاشقانه وتبیینِ نکاتِ حکمت وفلسفه وطرحِ ارزشهایِ اخلاقی ودرنهایت پرورش وآموزشِ صنایعِ ادبیست.
نه هردرخت تحمّل کندجفایِ خزان
غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد
مـن جرعـه‌نـوشِ بـــــــزمِ تـو بـودم هزار سـال
کـی تـرک آبـخـورد کـنـد ؟! طبــــــــعِ خـوگـرم
آبخورد : محل آب خوردن ، همچنین معنایِ طالع و قسمت نیز از"آبخورد"برمی آید
طبع :سرشت
خوگر : مأنوس ، اُنس گرفته
"هزارسال" مبالغه ونشانه‌ی کثرت و کنایه از زمانی طولانی است .
ای پادشاه ! سالهاست که من در مجلسِ اُنس و جشن و سرورِ تـو شرکت کرده وشراب نـوشیده‌ام{نمک پرورده ام}،کِی وچگونه می توانم ازاین اُنس واُلفت دل برکَنم. هرگزچنین نخواهدشد سرشت وطبیعتِ من با معاشرت با تو عجین شده واین عادت ترک نخواهدشد.
فرقی نمی کندموضوعِ غزل مدح پادشاه باشدیا در توصیفِ زیباییهایِ معشوق، اوازآفرینش مضامینِ عاشقانه دست برنمی دارد.بگونه ای مطلب را اَدا می کندکه خوانندگانِ غزل اگرازشأنِ نزولِ آن آگاهی نداشته باشند،غزلِ مدحِ پادشاه راغزلِ عاشقانه تلقّی می نمایند،ترکیبات وعبارات بگونه ای مهندسی شده که گویی غزل اززبانِ یک عاشقِ دلداده به معشوقی زیبارویست.حافظ کلاً رندانه سخن می گوید:
مرا روزِازل کاری به جز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجارفت ازآن افزون نخواهدشد.
ور بـاورت نـمـی‌کـنــد از بـنــــــده ایـن حـدیـث
از گـفـتــــــــــه‌ی «کـمـال» دلـیـلـی بـیـاورم :
خطاب به شاه می فرماید:
اگر صحبت های مرا بـاور نمی‌کنی از اشعارِ "کمال الدین اسماعیل{ معروف بـه "خلاّق المعانی" از شاعران پیش از حافظ است که حافظ ارادتی خاص به اوداشته است}." برایت دلیلی قانع کننده بـیـاورم .دلیل دربیتِ بعدیست:
"گـر بـرکـَنـــم دل از تـو و بـردارم از تـو مــهـــر
آن مـهــر بـر کـه افـکـنـم ؟ آن دل کـجا بـرم ؟"
این بیت از "کمال الـدین اسماعیل" است که "حـافــظ" با ذکر نام "تضمین" کرده است .
اگر من بنابه قولِ "شاعر کمال الدین" از تـو دل بـکَـنـم و محبّت و دوستیِ خود را از تـو بـِبـُرم ، آنگاه به چه کسی محبّت داشته باشم و دل به چه کسی ببنـدم که همانندِ تو شایستگی داشته باشد؟!
بی تو ای سروِ روان باگل وگلشن چکنم؟
زلفِ سنبل چه کشم عارضِ سوسن چکنم؟
مـنـصـور ، ابـن مـُـظـفـّـر غـازی‌سـت حـِرز مـن
و ز ایـن خـجـسـتــه نـام بـر اعــدا مـُـظـفـّـــرم
غازی : جنگجو ، لقبِ منصور شاه مظفّری
حِـرز : تـعـویذ ، دعایی که جهت دفعِ بـلا و چشم زخم و پیروزی بر دشمن بـر بـازو بندند یا در گردن آویـزنـد
خجسته : نیکو ، خوش‌یـُمن
اعدا : جمعِ عدو ، دشمنان
مظفـّر : پـیـروزمند
"مظفّر" اول اسم است و دوّمی به معنی : پـیـروز .
نـامِ "منصور بن مظفّر" که پادشاهی جنگجو و شجاعست برایِ من همچون دعایِ دفعِ بلا و چشم زخم است و من با بـردن این نـامِ خوش یُمن و مبارک بر دشمنان پـیـروز می‌شوم .
روح القدس آن سروش قرّخ
برقبّه ی طارمِ زبرجد
می گفت سحرگهی که یارب
دردولت وحشمتِ مخلّد
برمسندِخسروی بماناد
منصور محمّد مظفر
عـهـد اَلـَستِ مـن هـمـه بـا عـشـق شاه بـود
و ز شــــاهـراه عــمـــر بـدیـن عــهــد بـگــذرم

عهد :ایهام دارد : 1- روزگار ، زمان 2- پـیـمان
اَلـَست : "عهد الست" یعنی روزی که خداونداز انسانـهـا پیمان بندگی گرفت.
من از همان روز اَزل با شاه منصور پیمانِ مهرورزی بسته‌ام و عمرم را با وفای به این پیمان سپری خواهم کـرد.
چیزی که روشن است این است که حافظ دراظهارِ ارادت بیش ازحد مبالغه می کند،غلوّ دراظهارِ ارادت،سببِ ایجادِابهام وایهام شده وموجب رقم خوردنِ چندین معنای متضادمیگردد.دقیقاً هدفِ حافظ نیزهمین است که چنین وضعیّتی رابیافریند.بی تردیدعلاقه یِ حافظ به شاه منصور نمی تواندحتّابافرضِ وطن پرستیِ او از روزِ الست شکل گرفته باشد.چنین بنظرمی رسد که شرایط درآن زمان بگونه ای بوده که شاعرانِ نامی درموقعیّتهایِ خاصی(معذوراتِ اخلاقی یا.....) قرارگرفته وبناچار در مدحِ پادشاه،سخن سرایی می نمودند.امّانکته یِ قابلِ توّجه وتأمّل درمدحِ حافظ،صرفنظرازرابطه یِ دوستیِ وی باشاه منصور وشاه شجاع،این است که حافظ آنقدر رندانه درمدحِ آنها مبالغه می کندکه "تعریف" به "تمسخر" کشیده می شود!.....بعیدنیست که حافظ ازرویِ تعمّدورندی این کارراکرده باشد. اوباتعریفِ غلوّآمیز، آنهارااحمق ونادان وساده لوح معرفی کرده ودربسترِغزلها،دست به هنرنمایی درسخن گفتن،بازی باکلمات وابداعِ صنایعِ ادبی زده وهمگان رادرحیرت فرومی برد.
حدیثِ عشق زحافظ شنو نه ازواعظ
اگرچه صنعتِ بسیاردرعبارت کرد..........

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸:

جهان بر ابرویِ عید از هلال وسمه کشید
هـــــلال عیــــــد در ابـــــروی یار باید دید
وسمه : گیاهی از تیره‌ی صلیبیان که در برگ آن ماده‌ای به رنگِ سبز متمایل به آبیست، در قدیم برگِ آن را می‌جوشانده و برای رنگ کردنِ ابرو استفاده می‌کرده‌اند؛ امّادراینجا وسمه کشیدن به این معنانیست بلکه فقط آرایش کردن مدِّ نظرشاعراست.
جهان در مقامِ آرایشگر، وعیدنیزکه فرارسیده، در جایگاهی (همانندِیک محبوبه وعروس) قرار گرفته است،آرایشگرِچرخ، ابروانِ عروسِ عیدرا به شکلِ هلالی درآورده است تاهرچه بیشترزیباوخیال انگیزتربه نظربرسد.الحق که چنین نیزهست.رویتِ هلالِ ماه، نشانه یِ حلولِ عیداست ومردم بامشاهده یِ آن عیدراجشن می گیرند......
امّادرنظرگاهِ عاشقان ماجرامتفاوت تر،واهمیّت وجاذبه یِ هلالِ ابرویِ دوست،ازهلالِ ماهِ آسمان فراتراست.می فرماید: بهتراین است که عشّاق برخلافِ مردمِ عادی، به هنگامِ حلولِ عید،به جایِ هلالِ ماه، هلالِ ابرویِ یار راببینندکه بسی زیباتروخیال انگیزتر است.ضمنِ آنکه عاشق هرگاه معشوق را ببیند برای او عید است وچه بسا عیدِ عاشقان، ازتمامِ اعیاد سعیدتروعزیزتراست.
تاپیشِ بخت باز رَوم تهنیت کنان
کومژده ای زمقدمِ عیدِ وصالِ تو
شکسته گشت چو پشتِ هلال قامتِ من
کمانِ ابروی یارم چو باز وسمه کشید
در اینجا دو تشبیهِ زیبا صورت گرفته است :
قامتِ منِ عاشق، همچون هلالِ ماه خمیده شد وشکست،آن هنگام که یار، ابروانِ کمانیِ خویش را آرایش کرد و وسمه کشید.دراینجا معنایِ وسمه کشیدن،می تواند آرایش کردن ِ ابرو با برگِ وسمه بشرحی که دربیتِ قبلی داده شد باشد.
شاعرشکستگیِ قدِخودرابه هلالِ ماه، وخمیدگیِ ابرویِ یار رابه کمان تشبیه کرده است.کمان ازآن جهت که،ابرویِ دوست باحرکات واشارات، تیرهایِ غمزه وعشوه بردلِ عاشق می زند...وعاشق با مشاهده یِ جاذبه وزیباییهایِ ابرویِ یار از حسرت عدمِ دسترسی به وصال پیر وشکسته می‌گردد. امّا عاشق هرگزپاپس نمی کشد:
کمانِ ابرویت راگو بزن تیر
که پیشِ دست وبازویت بمیرم
مگر نسیمِ خَطَت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
مگر : شاید
خط : موهایِ ظریف و کم رنگ که برگرداگردِ رخسارِ یار(اطرافِ لب و دهان وبناگوش) می‌روید،همچنین : خال ، ابرو ، ریش و سبیل ، را "چارخطِ زیبایی" می گویند، به آن سبزه نیز می‌گویند.
بـو : ایهام دارد : 1-امید، اشتیاق و آرزو 2- شمیم،رایحه و عطر دراینجاهردومعنی مدنظراست.
"جامه دریدنِ گل" نیز دو معنا دارد 1- شکفته شدن و باز شدنِ غنچه ، 2- پرپر شدن گل . هردومعنی صادق است.
"جامه دریدنِ صبح "به معنایِ چاک خوردنِ پرده یِ سیاهِ شب توسطِ صبح وشکوفاشدنِ فجر و ظهورِ سپیده است .
شاید نسیمِ دلنوازِ سبزه‌یِ رخسارِ تو بر چمن وزیده است که گل اینچنین از اشتیاقِ تو وبه امیدِبهره مندی ازاین فیض، (یا با شنیدنِ بوی تو ) همانندِ طلوعِ سپیده شکوفا شده است.
زکارِماودلِ غنچه صدگِره بگشاد
نسیمِ گل چودل اندرهوایِ توبست
نبود چنگ و رباب و نبید و عود ، که بود
گِلِ وجودِ من آغشته‌ی گلاب و نبید
چنگ و رباب : از سازهایِ زِهیِ ایرانی ، گویا "رباب" سازی شبیه طنبور بوده است.
نـبـیـد : در اصل "نبیذ" یعنی شرابِ خرماست.درقدیم بسیاری ازکلماتی که دارایِ حرف"د"بودند باحرفِ"ذ" تلفّظ می شد هنوز هم دربسیاری ازشهرها بعضی ازکلمات رابا"ذ"تلفّظ می کنند.برایِ مثال بجایِ واژه یِ خدمت "خذمت" می گویند.
عـود : هم نامِ ساز است ، هم به معنیِ بوی خوش ، چوبی که هنگام سوختن بوی خوشی از آن متصاعد می‌گردد.هردومعنی مدنظراست.
هنوز خبری از چنگ و رباب و شراب و عود نبود که وجود من آغشته‌یِ گلاب و شراب بود .اشاره به خلقت نیز می تواندباشد می فرماید بویِ گل و شرابی که از وجودِ من می‌آید اَزلیست ازهمان هنگام که:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گِل آدم بِسرشتند و به پیمانه زدند
بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل
چرا که بی تو ندارم مَجال گفت و شنید
مجال : فرصت ، در اینجا به معنی حال و حوصله و رغبت نیزآمده است.
ای دوست بیا که غم و اندوه دل را با تو بگویم و با تو درد دل کنم زیرا من بی تو فرصت و رغبت صحبت با هیچ کسی را ندارم .
باسرِ زلفِ تومجموع ِ پریشانی ِ دل
کومجالی که سراسرهمه تقریرکنم؟
بهایِ وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مُبصِّر به هر چه دید خرید
مبصِّر به معنی بینا و اهل بصیرت است
به هرچه : به هر مقدار – به هر قیمت
حافظ در اینجا خودرا مبصّر می‌داند و می‌گوید : اگر قیمتِ وصالِ تو "جان"هم باشد خریدار هستم ، زیرا آدمِ مبصّر جنس با ارزش را که می بیند به هر قیمتی آن را می‌خرد ، من هم ارزشِ واقعیِ وصالِ تو را می‌دانم و خوب می‌دانم که خیلی بیشترازاینها می‌ارزد.
شهریست پرکرشمه وحوران زشش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدارِ هرششم
چو ماهِ رویِ تو در شامِ زلف می‌دیدم
شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید
سیاهیِ زلف به ظلمت وتاریکیِ شب تشبیه شده ورخسارِیاربه ماهِ تابانی که ازدلِ این سیاهی نمایان است.سیاهیِ شبِ عاشق ازپرتوِ این ماه مبّدل به روزِروشن شده است.
هنگامی که رویِ ماهِ تو را در میانِ زلفِ همچون شبت می‌دیدم ، روزگارِ تاریکِ همچون شبم مانندِ روز روشن می‌شد .
گفتم ای شامِ غریبان طرّه یِ شبرنگِ تو
درسحرگاهان حذرکن چون بنالد این غریب
به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
با اینکه جانم به لب رسیده ودارم می‌میرم وناکام مانده ام وهنوز به وصال تو نرسیده‌ام ،بااین حال که امیدم را از دست داده‌ام هنوز از تلاش برای به تو رسیدن دست بر نداشته‌ام و هچنان در راه وصال تو می‌کوشم وخواهم کوشید.
صبرکن حافظ به سختی روز وشب
عاقبت روزی بیابی کام را
ز ِشوقِ رویِ تو حـافــظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
حافظ فقط به خاطر تو ودراشتیاقِ وصالِ تو، شعرسروده وحرف هایِ دلش رابه نظم درآورده است.
"چو مروارید در گوش کن" کنایه از شنیدنِ با توّجه و بدونِ فراموشیست. در اینجا تشبیه مضمری آورده است و شعرش را به مروارید تشبیه کرده است.
پس شعرش را بادقّت وتوّجه بخوان وچونان مرواریدی گرانبها آویزه‌یِ گوشت کن و ازآنهامواظبت کن .
حافظ آن ساعت که این نظمِ پریشان می نوشت
طایرِفکرش به دامِ اشتیاق افتاده بود.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳:

چِـل ســـال بـیـش رفــت کـه مـن لاف می‌زنــم
کـز چـاکـــــــــران پـیـــر مـغـان کـمـتـریـن مـنــم
"لاف زدن" : ادّعای بیهوده کردن ، خودستایی کردن
"پـیـر مغان" : پـیـرِ می فروش وراهنمایِ خیالیِ حافظ، در اصطلاحِ عرفانی ، پـیــر و مرشدِ کامل ، قطب و مرادِ مریـدان که از مسایلی باخبر است که دیگران ازآنها بی خبرنـد. باتوّجه به اینکه به پیشوایانِ زرتشتیان "مغان" گفته می شد و"باده یِ مغان" همان شرابیست که زرتشتیان بعمل می آورند،ممکن است که مقصودِ شاعر از"پیرمغان" همان "حضرت زرتشت"باشد.خاصه آنکه حافظ احترامِ ویژه ای به ایشان قائلندودرسراسرِدیوانِ خویش همواره به نیکی ازاویادکرده است. او در برابرِ پیر مغان متواضع بوده وفروتنیِ قابلِ تأملی دارد:
گرپیرمغان مرشدِمن شدچه تفاوت؟
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
گرچه بعضی ها بااستنادبه این ابیات معتقدندکه حافظ پس ازمدّتی صوفیگری به مذهبِ زرتشت گرویده است،لیکن باوجوداین همه ارادت به زرتشت ازسویِ حافظ،همانگونه که قبلن نیزتوضیح داده شده، بنظرِنگارنده یِ این شرح،وی یک آزاداندیش بوده وهرگز درقالبِ هیچ مکتب ومذهبی نمی گنجیده است. اوخود یک مکتب ومذهبِ خاص ومنحصربفرد است وتعریف وتمجیدِ اوازکسی به ویژه(زرتشت) نشانه یِ ارادت وحق شناسی وعلاقه به فرهنگ وآیینِ آباواجدادیست.
مــعــنـیِ بــیــت : بیش از چهل سال است که من به دروغ ادّعـا می‌کنم{نوعی شکسته نفسیست} که از کوچکتـرین خدمـتـگـزارانِ پیرِمغان هستم،درحالی که نمی توانم اعمال ورفتارم رامطابقِ خواستِ اوتطبیق دهم .
گرم نه پیرِمغان دربه روی بگشاید
کدام در بزنم چاره ازکجا جویم ؟
هـر گـــز به یـُـمـنِ عـاطـفـتِ پـیــر مــی فـروش
سـاغـر تـُهــی نـشـد ز مـیِ صـــــافِ روشـنــم
"یـُمـن" : مبارکی ، برکت
"پیـرِ می فروش" : همان پیرمغان است
معنایِ سطحیِ این بیت نیز اشاره به مجازبودنِ شرابخواری درمذهبِ زرتشت دارد:
به لطف ومرحمتِ پیرِ می فروش(حضرت زرتشت) ساغر وپیمانه یِ من هرگز ازشرابِ صاف وناب خالی نگردید.
امِا ازنظرگاهِ عرفانی "ساغـر" دراینجا کنایه از دلِ شاعراست که همواره به برکتِ عنایاتِ پیرِ خیالی، از شرابِ آگاهی بخش خالی نبوده وتاریکیهایِ دل وجانش را روشن نموده است. به میمنتِ راهنمایی هایِ آنحضرت ومحبت هایِ بیدریغِ او هیچگاه دل من از معرفت و حقیقتِ حق تعالی خالی نشده است.
به جانِ پیرِ خرابات وحقِ صحبتِ او
که نیست درسرِ من جزهوایِ خدمتِ او
چراغِ صاعقه یِ آن صحاب روشن باد
که زد به خرمنِ ما آتشِ محبّتِ او
از جــاهِ عـشـق و دولـت رنـــــــدانِ پـاکـــــــبــاز
پـیـوستـه صــدر مـِـصـطـبـه ها بـــود مـسـکـنـم
"جـاه" : جایـگاه ، مقام و مرتبه
"دولت" : اقبال ، سعادت و نیکبختی
"پـاکـبـاز" : پاک باخته،و به کسی گفته می‌شود که تمام دار و نـدارش را یکباره ببازد ، در اصطلاح عرفان ؛ به سالکی گفته می‌شود که همه‌یِ هستی‌اش را فدای معشوق کند .
"مـِـصـطـَبه" : سـکـو ، تختـگاه ، در میکده ها و قهوه خانه های قـدیـم سکو هایی می‌ساختند و روی آن را برای نشستنِ میگساران و مشتری ها فرش می‌کردند مثل قهوه‌خانه های سنّتی امـروز ، بعضی از این سکوها و تختــها بلندتر و جایـگـاهِ افراد خاص و پهلوانان بـوده که به آن "صـدر مـِصطبه" می‌گفته‌اند .
"مـیـکـده" در اصطلاح عرفان ؛ محلِّ راز و نیازِ سالکان طریق معرفت و محفل و مجلسِ رندانِ عارف است .
درسایه یِ مقامِ والایِ عاشقی که بدست آورده ام و به لطف وبرکتِ همراهی،همدلی وهمنواییِ رنـدانِ پاکباخته، همیشه در میکده‌یِ معرفت جایگاهِ مخصوص و مرتبه‌یِ بالایی داشته‌ام .
به صدرِ مَصطبه ام می نشانداکنون دوست
گدایِ شهرنگه کن که میرِ مجلس شد.
در شــأنِ مـن بـه دُرد کـشـی ظـَـنِّ بـد مـَـبـَــــر
کـــآلـوده گـشـت جـامـــــه ولی پـاکــــــدامـنـم
"شأن" : قـدر و مرتبه
"دُرد کشی" : شرابخواری ، "شراب را تا ته و با دُرد سر کشیدن"
دردکشان همان رندانِ پاکباخته ای بودندکه هرچه داشتندهزینه‌ی شراب می کردند و دیگر پـولی برایشان باقی نمی ماند وازهمین رودر میکده ها پرسه می زدند و دُردِ تهِ جام ها را جمع می‌کردند ومی نوشیدند.
ظـَنِّ بدمبر : حدس و گـمـانِ بدمکن ،
به شرابخواریِ من وطرزِ اندیشه وجهان بینیِ من گمانِ بـدمـبـر،من رندم ،شایدظاهرآلوده وگناهکاری داشته باشم لیکن باطنِ پاکی دارم.من سالکِ راهِ عشقم وهرچه که پیرمغان فرمایدآن کنم وازسرزنشِ دیگران نیندیشم:
گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرمغان کنند.
به می سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بی خبرنبودزِ راه ورسمِ منزلها
شهـبازِ دست پادشهم ، این چه حالت ست ؟!
کــــز یـاد بـــرده‌انـد هـــــــــوایِ نـشـیـمــنـــم
"شـهـبـاز" : بـازِسفید ، (عقاب) پرنده ی شکاری
"پادشاه" : استعاره از پیرمغان است ،
در قدیم پادشاهان ، شهباز را دست آموز و برای شکار تربیت می‌کردند ، روی مچ دست چپ پاشاه دست‌بندی چرمی می‌بستند که نـشیـمن‌گاهِ شهباز بـود.
من درنزدِ پیرِمغان جایگاهِ ویژه ای داشتم،نمی دانم چرااینگونه رقم خورد....؟ این چه وضعیتی است که پیش آمده وتـمـایـل و آرزویِ رسیدن به نشمین‌گاه اصلی و مسکنِ مألوف را از یـادم برده‌اند؟ .
"دست پادشاه" کنایه از نزدیک بودن،همدم وهمنفس بودن باپیرِمغان است.
حافظ جنابِ پیرمغان جایِ دولتست
من ترکِ خاکبوسیِ این درنمی کنم
حـیـف ست بلبلی چو مـن اکـنـون در این قفس
با این لـسـان عـذب کـه خـامـُش چو سـوسـنـم
"حیف" : ستم ، افسوس
"لسان عذب" : زبان فصیح و شیرین
"سـوسـن" : نام گل است ، چون پنج کاسبرگ و پنج گلبرگ دارد و کاسبرگها به رنگ گلبرگ هستند به گل "ده زبان" نیزمشهور شده است .
بسی مایه‌یِ ستم و جفاست که شاعرِ شیرین زبانی همچون من در این شرایط{وضعیّتِ بیتِ قبل}قرارگرفته ام.گویی که بلبلی رادرقفس زندانی کرده باشندواجازه یِ آوازخوانی راازوبگیرند. سوسن نیزبااینکه ده زبان دارد خاموش است وقادربه بیانِ احساساتِ درونیِ خویش نیست.من هم ناگزیرم ساکت باشم ونمی توانم آنچه راکه دردل دارم واضح بیان کنم.
دراین غوغاکه کس کس رانپرسد
من ازپیرِ مغان منّت پذیرم
آب و هـوای فـارس عـجـب سـِفـلـــه پـرور سـت
کـو همرهی ؟! کـه خـیـمـه از ایـن خاک بر کنـم
"سـِـفـلـه" : لـئـیـم ، پست و فرومایه
"خیمه برکندن" : کوچ کردن و سفر کردن همراه بادل کندن است.
شاعر ازشرایطِ حاکم برشهرِخویش و اوضاع و احوالِ جامعه، دلشکسته ودلگیراست،به حدّی که قصد دارد با همسفری همدل وهمفکر،مهاجرت کرده ودرجایِ دیگری رَحلِ اقامت بیافکند.
اوضاعِ فارس به کامِ فرومایگان است . کجاست همسفرِ هم رأیی که باهمراهیِ او از این دیار کوچ کـنـم .
دولتِ پیرِ مغان بادکه باقی سهلست
دیگری گوبرو ونامِ من ازیادببر
حـافـــظ به زیر خرقه قـدح تا بـه کی کشـی ؟!
در بــزم خـواجـــــــه پــرده ز کـارت بـر افـکــنــم
"قدح کشیدن به زیر خرقه" : جام وظرفِ شراب حمل کردنِ پنهانی تحتِ پوششِ خرقه
می‌دانیم که خرقه‌یِ زهدکه اسباب ووسیله یِ ریاوتظاهربوده، درنظرگاهِ حافظ بسیار ننگ آور و کثیف است .دراینجا خطاب به خودش می‌فرماید:
ای حافظ تاکی به زیرِ خرقه،پنهانی شراب حمل می کنی؟ این کارننگ است،پلیدیست وشیوه یِ شیّادان است.به عبارتی به دَر می‌گویـد تا دیـوار بشنود .
از طرفی دیگرمی‌خواهدبـگـویـد که درشرایطِ اختناق و خفقانی که حـکـومتِ وقت ایجاد کرده، ناگزیرم برخلافِ میلِ قلبی،من نیزهمانندِ ریاکاران وسالوسان،ظرفِ شراب را زیر خرقه پنهان ‌کنم{ریاکاری کنم وعقایدم را نتوانم ابرازکنم}
"خواجه" : "خواجه جلال الـدین تـورانـشاه" از وزرایِ شاه شجاع و از ممدوحانِ حافظ است و حافـظ بسیار به او علاقه‌مند بوده است
"پـرده بر افکندن" : افشاگری و رسوا کردن است .
خودراتهدیدبه افشاگری کرده ومی گوید:
اینبار دربزمِ خواجه تورانشاه،همانندِ گذشته پرده پوشی وپنهانکاری نخواهم کرد.بی ریاابرازعقیده خواهم نمود وضمنِ پوزش ازپیرِمغان ازسرزنشِ دیگران اِبایی نخواهم داشت.
پیرِمغان زِتوبه یِ ماگرملول شد
گوباده صاف کن که به عذرایستاده ایم.
تـوران‌شـهِ خـجـسـتـه که در "مـَـنْ یـَزیـد" فضـل
شـد مـنـّـــت مـَـواهـِــــــب او طـــــوق گــردنــم
"مـَنْ یـَزیـد" : مخفّفِ "هـَلْ مـَن یـَزیدُ"است { آیا کسی هست که برقیمتِ پیشنهادی بیافزاید؟} این عبارت در مـزایـده وحراجِ یک کالا به کار می رود.
"فـضـل" : دانش ،برتری ، شایستگی ، احسان ، لطف
"مـِنـَّت" : احسان ، نیـکی کردن
"مـواهـب" : جمع موهبت به معنیِ عطا و بخشش
"طوق گردن شدن" : مـدیـون شدن ،زیربارِدِینِ کسی قرارگرفتن وبدهکاراوشدن
از آنجا که تـورانـشـاهِ فرخنده پی وسعادتمند، در احسان کردن و بخشش همیشه دستان گشاده ای دارد وازهمگان دراینکاربرتر است و نیزبرای دانش و معرفت ارزشِ بیشتری قائـل می‌شود، با لطف و عنایاتی که درحقِ من کرده ، مرا مطیع و فرمانبرِ خودش کرده است.
خوشم آمدکه سحرخسروِخاورمی گفت
باهمه پادشهی بنده یِ تورانشاهم

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳:

چـنـدان کـه گـفـتـم غـم بـا طـبـیـبــان
درمـــان نـکـردنــد مـسـکیــن غریـبـان
"چـنـدان" : بسیار زیـاد،هرچقدر،آنقدر.....
"طبیب" : هم شغلِ طبابت وپزشکی مدِّنظراست و هم طبیبانِ مدّعی،که ادّعایِ فضل ودانش و کرامات دارند،چراکه هردو از دردِ عشق بی‌خبر هستند واز علاج ِآن ناتوان.
"مسکیـن" : بـیـچـاره ، درمـانـده ، هم می‌تواند طبیب مدِّنظر باشدبه این معناکه طبیبان بادردِعشق ناآشنا هستند وازمداوایِ این درد درمانده وعاجزند، بیچاره وغریب (ناآشنا) هستند. "مسکین" هم می تواندصفتی برایِ عاشقان باشد،به این معنا که عاشقان ،بیچارگانی هستندکه کسی آنهارادرک نمی کند. آنهاغریبانِ دروطن وتنهاماندگانِ درجمع هستند.
ملاحظه می شودکه حافظ هرگز به گرفتنِ یک معنا ازیک واژه وعبارت قانع نمی شود.اوهمیشه سعی داردآدمی رابه تفکّر وتفحص وتأمّل وادارد.....
هـر چـقـدر انـدوه و دردِ خود را بـا طبیبانِ بیچاره و نا آشنا با دردِ عشق، در مـیـان گـذاشتم،نتوانستند دردِ مرا تشخیص ومداواکـنـنـد. ویـا : طبیبان نـتـوانـستـنـد دردِ عاشقانِ مسکین و بیچاره را درمـان کـنـنـد.
طبیبِ راه نشین دردِ عشق نشناسد0
بروبه دست کن ای مرده دل مسیح دمی
آن گل که هر دم در دست بادی ست
گــو : شــرم بـادش از عـنــدلــیــبــان
این بیت نیز ایهام دارد ودومعنی ازآن صادر می گردد :
1-آن گل که هرلحظه دراختیارِ یک نوع باد است وبرای هربادی جلوه گری می کند،بگوکه ازبلبلان که درفراقِ گل می نالند خجالت بکشد،حیا داشته باشد.
2- معشوق زیبا رو و بی وفـایی که هر لحظه درآغوشِ کسی مشغولِ هوسرانی وخوشگذرانیست، بگواز عاشقانِ خویش شرمگین باشد و وفانگهدارد.
نـوایِ بـلـبـلـت ای گـل ! کجـا پـسنـد افتـد؟
که گوش و هوش به مرغانِ هرزه گو داری!
یـا رب ؛ امــــــان ده ، تـا بــاز بـیــنــد
چـشـم مـُحـبـّـــــان روی حـبـیـبــــان
"مـُحـِبّ" : دوستـدار ، عاشـق
"حـبـیـب" :دوست، معشوق ،
پـروردگارا عنایتی کن ،مهلت و فرصتی عطافرمای تـا دوباره چشمانِ عاشقان به جمالِ معشوقانـشان روشن گردد.
رنجِ ماراکه توان بُرد به یک گوشه یِ چشم
شرطِ انصاف نباشدکه مداوا نکنی
دُرج مُـحـبـّت بــر مـُهـر خـود نـیـست
یـا رب ؛ مـبـــــــادا ! کــامِ رقــیــبــان
"دُرج" : صندوقچه‌ای که در آن جواهرات را نگهداری کنند ، جعبه‌یِ جواهرات دراینجااستعاره از دل معشوقست .
"مـُهـر" : نشانه‌یِ مخصوصِ پادشاه یا بزرگان که معمولاً بر روی نـگـیـن انگشتری (عـقـیـق) حـک می‌کردند. نامه های محرمانه ، صندوق جواهرات یا در خزانه را که می‌بستند ، مقداری مـوم روی لبه‌ی آن می‌گذاشتند و بعد مـُهـر را بر موم فشار می‌دادند تا نشانه یا اسم پادشاه بر موم حـک شود به این کار : مـُهـر و مـوم می‌گفتند ، امـروزه از "لاک" به جای "مـوم" استفاده می‌شود و به آن : "لاک مـُهـر" می‌گـویـنـد. اگر شکلِ مـُهـر رویِ موم دست نخورده باشد مشخص است که نامه یا صندوقچه باز نشده است :
«گوهر مخزن اسرار همان ست که بـود
حـُقـّه‌ی مِـهـر بـدان نام و نشان ست که بود»
"رقـیـب" : مراقب ، نگهبانِ درگاه معشوق
نگهبان معشوق چون بـا معشوق پیوسته همراه است خود نـیـز عاشق می‌شود و کم‌کم بـه عنوان عاشقِ دیگر معشوق به عنوان طرفِ مقابل و حریفِ عاشقِ اصلی محسوب می‌گردد.
شکلِ مُهرِصندوقچه‌یِ عشق من (دل معشوق) مشکوک بنظرمی رسد.به گمانم دست خورده است ، پروردگارا ! نـکـنـد که رقـیـبـان به آرزویِ خود رسیده باشنـد ودست دراین جعبه یِ گنجینه یِ ارزشمندبرده باشند. مبادا دلِ معشوقِ مرابه دست آورده باشند.
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش
ای دُرجِ محبّت به همان مُهر ونشان باش
ای مـُنـعِـم آخـر بـر خــــــوان جـودت
تـا چـنـد بـاشـم از بـی نـصـیـبـان ؟!
"مـُنـعِـم" : دارنده یِ نعمت ، بـهـره‌مـنـد ،
"خـوان" : سـُفـره
"جـود" : سخاوت ، بخشش ، نعمت
ای معشوقِ غـنـیّ ودارا که همه یِ نیازهایِ مراداری، چرا وتـا به کی مـن از گستـره‌یِ سفره یِ سخـاوتـمـنـدیِ تـو که همگان بـهـره مندندمحروم بـاشم ؟!!
جای دیگری خطاب به خودمی فرماید:
توبه تقصیرِخودافتادی ازاین درمحروم
ازکه می نالی وفریادچرامی داری؟
حـافــظ ! نگشتی شیـدای گیـتـی
گـر مـی‌شـنـیـــدی پـنـــــد ادیـبــان
"نـگشتـی" : نمی‌گشتی ، نمی‌شدی
"شـیـدا" : والـه ، عاشق
"گـیـتـی" : جـهـان ، دنـیـا
حافظ هرگاه که اراده می کند نکاتِ زشت رفتارهایِ آدمی را،مطرح سازدتامایه یِ عبرتِ دیگران گردد؛ خودرا موردِ خطاب قرارمی دهد.این نوع سخن گفتن تأثیرِ عمیقی دارد واین نشانه یِ هوشمندی ودانشِ روانشناختیِ والایِ آن نادره گفتارِ روزگاراست، وگرنـه حـافـظ ذرّه ای شیفتگی ودلبستگی به دنـیـا و تـعـلّقاتِ آن ندارد.(به عبارتی به دختر می گویدکه عروس بشنود)
ای حـافــظ ! اگـر نصیحـت واندرزِ نـاصـحـانِ نـکـتـه‌دان گـوش فرامی‌دادی ؛ شیفته یِ دنیا نمی‌شدی تااینچنین ازسفره یِ سخاوتمندیِ یاربی نصیب و محروم بمانی.
از"شیدایِ گیتی"معنایِ عاشقِ دنیوی(عشقِ مجازی)نیزصادرمی گردد.دران صورت این معنی نیزمقصودِشاعربوده است:
ای حافظ اگربه پندِ ادیبان عمل می کردی ازعشقِ مجازی ودنیوی عبورکرده وازآن پلی ساخته وبه عشقِ حقیقی ومعنوی می رسیدی.
فرداکه پیشگاهِ حقیقت شودپدید
شرمنده رهروی که عمل برمجازکرد.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:

چو آفتابِ می از مشرقِ پـیـاله بر آیـد
ز باغِ عارضِ ساقی هزار لاله بر آیــد
آفتاب می : شراب از جهتِ درخشندگی به آفتاب تشبیه شده است که ازشرقِ پیاله سربرآورده وپرتوافشانی می کند.
عارض : چهره ، رخسار
باغِ عارضِ ساقی : رخسارِساقی به باغی تشبیه شده که گلگون و لاله زار است،سرخ رنگ است.
در این بیت تشبیهِ زیبایِ حافظانه ای رقم خورده است ، وقتی شراب را در جام و پیاله می‌ریزند سطحِ دایره‌وارِ شراب به آهستگی بالا می‌آید، همانگونه که خورشید آرام آرام از سمتِ مشرق بالا می آید ، وقتی که شراب در جام ریخته می‌شود پرتوِ رنگِ شراب در چهره‌یِ ساقی منعکس می‌شود و چهره‌اش گلگون و قرمز می‌شود ، یا ساقی هم در اثر نوشیدنِ شراب چهره‌اش گلگون و سرخ می‌شود...... .
چو آفتابِ می از مشرقِ پـیـاله بر آیـد
ز باغِ عارضِ ساقی هزار لاله بر آیــد
آفتاب می : شراب از جهتِ درخشندگی به آفتاب تشبیه شده است که ازشرقِ پیاله سربرآورده وپرتوافشانی می کند.
عارض : چهره ، رخسار
باغِ عارضِ ساقی : رخسارِساقی به باغی تشبیه شده که گلگون و لاله زار است،سرخ رنگ است.
در این بیت تشبیهِ زیبایِ حافظانه ای رقم خورده است ، وقتی شراب را در جام و پیاله می‌ریزند سطحِ دایره‌وارِ شراب به آهستگی بالا می‌آید، همانگونه که خورشید آرام آرام از سمتِ مشرق بالا می آید ، وقتی که شراب در جام ریخته می‌شود پرتوِ رنگِ شراب در چهره‌یِ ساقی منعکس می‌شود و چهره‌اش گلگون و قرمز می‌شود ، یا ساقی هم در اثر نوشیدنِ شراب چهره‌اش گلگون و سرخ می‌شود .
خوش هواییست فرحبخش خدایابفرست
نازنینی که به رویش میِ گلگون نوشیم
نسیم در سرِ گل بشکند کُلاله‌یِ سنبل
چو از میانِ چمن بویِ آن کُلاله بر آیـد
کُلاله:کاکُلِ مجعّدوپیچیده، زلفِ مجعّد ، دسته‌ای از مویِ جلو سرکه بر بالای پیشانی بندند ، یک دسته‌گل
"سنبل" دراینجااستعاره از معشوق است ،
هنگامی که بویِ زلف یار در باغ و بوستان بپیچد، نسیم آن زلف معشوق را به رخِ گل می‌کشد (تویِ سر گل می‌زند) که ببین این بویِ زلف یار است تو دیگر دم از خوشبویی نزن .
آن نافه یِ مرادکه می خواستم زِبخت
درچینِ زلفِ آن بتِ مشکین کلاله بود
حکایتِ شبِ هجران نـه آن حکایتِ حالی‌ست
که شِـمّـه‌ای زِ بیانش به صد رساله بر آیـد
حکایت : داستان ،شرح ، توصیف
شِـمّـه :اندک، یک بار بوییدن ،
رساله : نامه یِ تشریحی ، مقاله ، در اینجا به معنی کتاب
برآید : شرح داده شود، بگنجد
داستان شب هجران ازآن شرح‌حال هایی نیست که حتا اندکی از آن رابتوان در صد کتاب بگنجاند.این حکایت شرح دادنی نیست.
هرشبنمی دراین ره صدبحرِآتشین است
دردا که این معمّا درد وبیان ندارد
ز گِردخوانِ نـگونِ فلک، طمع نـتـوان داشت
که بی ملالت صد غصّه یک نـواله بر آیـد
گِردخوان : سفره‌یِ گرد ، سینی
"گِردخوانِ نگونِ فلک" : آسمان به سینی یا سفره‌یِ گِردی تشبیه شده که واژگون گردیده است.روشن است که سفره‌ای که واژگون شود چیزی در آن نمی‌ماند.
نواله : لقمه ، یک وعده یِ غذا برای یک نفر ،
از سفره‌یِ گردِ واژگون گشته یِ چرخِ گردون، نمی‌توان امیدوانتظار داشت که یک لقمه نان،به راحتی و بدونِ تحمّلِ رنج و غصّه به دست آید .
عهدوپیمانِ فلک رانیست چندان اعتبار
عهدباپیمانه بندم شرط باساغرکنم
به سعی خود نـتـوان بـُرد پی به گوهرِ مقصود
خیال باشد ، کاین کار بی حواله بر آیــد
گوهر : گنج
مقصود : مراد ، آرزو
حواله : برات ، الهام شدن،بهره ای که شخصی بخاطرِشایستگی می برد.
بعضی کارهابا تلاش و کوششِ شخصی به نتیجه نمی رسدمثلِ شاعری وسرودنِ شعر،حتمن لازمست که استعدادوذوقِ شعرگفتن اعطا شده باشد.کسی باتلاش نمی تواندونخواهدتوانست یک بیت شعرهمانندِحضرت حافظ بسراید؛مگراینکه موردِعنایت واقع شده باشد. در چنین اموری خیالِ اینکه کسی باتلاشِ خود به گنجِ مراد خواهد رسید، توّهم و تصوّری محال بیش نیست ، این کار بدونِ عنایت و حواله یِ خالقِ بی همتا امکان پذیر نیست .
سرزمستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر
هرکه چون من دراَزل یک جرعه خوردازجامِ دوست
گرت چو نوحِ نبی صبر هست در غمِ طوفان
بلا بـگردد و کام هـــــزار ســــاله بـر آیــد
بلا بگردد : بلا رفع شود
کامِ هزارساله : کامرانیِ مطلق، ضمنِ آنکه اشاره به هزارسال(950) سال پیامبریِ نوح نیزهست .
اگر همچون نوح که متحمّلِ رنج ومشقّتِ فراوان شدو صبر و شکیبایی پیشه کرد، بتوانی در غمِ هجران صبر کنی بلاها وموانع مرتفع می شود و به آرزویِ خویش خواهی رسید.به عبارتی دیگردرعشق صبروتحمّلِ بسیاربایدتاکامِ دل برآید.‌‌‌‌
ساقی بیاکه هاتفِ غیبم به مژده گفت
بادردصبرکن که دوا می فرستم
نسیم زلف تو چون بـگذرد به تربت حـافــظ
ز خاک کالـبـدش صــد هـــزار لاله بـر آیــد
اگر شمیمِ روح نوازِ گیسوانِ تو برخاکِ تربتِ حافظ عبور کند، ازخاکِ جسمِ من لاله هایِ خونینِ فراوانی می‌رویند، خونِ دلی که از عشقِ توخورده‌ام خاکِ تربتِ مرا مستعدساخته وهربارکه بویِ خوشِ زلفِ تو وزیدن آغازد،هزاران لاله سربرآورده ومزارم رالاله زارمی سازند.
زِحالِ ما مگرآگه شود دلت وقتی
که لاله بردَمد ازخاکِ کشتگانِ غمت

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰:

چو بَرشکست صـبـا زلف عنـبـر افشانش
به هر شکسته که پیوست ،تازه شدجانش
برشکست : پیچ وخم داد صبا : بادِ خنکِ ملایمی که سحرگاهان از شمال شرقی می‌وزد ورابطِ عاشق ومعشوق نیزهست
عنبر : ماده‌ی سیاه و خوشبویی که از شکم ماهی "عنبر" می‌گیرند.
زلف به دوعلّت به عنبرتشبیه می گردد: یکی از جهت خوشبویی و دوم از جهت سیاهی.
"شکسته" درمصرع دوم یعنی عاشقی که ازغم واندوه شکسته شده، پیر وناتوان شده،"شکسته" درمصرع اول ودوم بامعناهای متفاوت، تناسبِ زیبایی ایجادنموده است.
هنگامی که نسیمِ صبحگاهی از لابه لایِ زلفِ خوشبوی معشوق عبورمی کند و آن را پر چین وشکن می‌کند،آغشته به بویِ دل انگیزِزلفِ یارمی گردد. از همین رو به هر عاشقِ شکسته‌قامتی که برخورد می کند جان ودلِ اوراباعطرِدلاویزی که به همراه دارد،صفابخشیده و شاداب وتازه وباطراوت می‌نماید.
مگرتوشانه زدی زلفِ عنبرافشان را
که بادغالیه ساگشت وخاک عنبربوست....
کجاست هم‌نفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانـش
هم‌نفس : همدم و همدل
به‌شرح : تشریحی ، به تفصیل
عرضه دادن : توضیح دادن ، بیان کردن
"هم‌نفس" کسی که بامهربانی به دردِ دل آدم گوش فرادهد.
کجاست کسی که توانددرد وغمِ دلِ مرادرک کند و تحمّلِ شنیدنِ رنجها را داشته باشد؟دوستِ همدلی کـو تا به تفصیل برایش شرح دهم که دلم از فراق ودوریِ معشوق چه رنجها و دردهایی متحمّل شده است.؟
نمی بینم ازهمدمان هیچ برجای
دلم خون شدازغصه ساقی کجایی؟
بَریدِصبح، وفانامه ای که برد بردوست
زخونِ دیده یِ مابود مُهرِعنوانش
بَرید صبح : قاصدوپیک صبح، کنایه از نسیمِ صبحگاهی
صبح وفا : آغاز وفاداری
مُهرِ عنوان : مُهری که زیر عنوانِ نامه می زنند ، سابقاً سلاطین در فرمان های صادره زیر عنوانِ فرمان، مُهرِ خود را می زده اند.
قاصدِصبح یاهمان بادِصبا (رابطِ میانِ عاشق ومعشوق) نامه ای که عنوانش "اظهارِوفاداری" بود،ازجانبِ ما(عشّاق)به پیشِ دوست برد وعرضِ ارادتِ مارابه محبوب ابلاغ کرد.نامه ای که جوهرومرکّبِ مُهرِتأییدیه یِ آن،ازخونِ دلِ مابود.
این بیت اشاره به عهدوپیمانِ روزِالست دارد.روزی که انسان مسئولیتِ عظیمِ عشق راپذیرفت.
برو ای زاهدوبردُردکشان خرده مگیر
که ندادندجزاین تحفه به ما روزِ الست
زمـانـه از ورقِ گل مـثـالِ رویِ تو بـسـت
ولی ز شرمِ تـو در غنـچه کـرد پنـهانـش
زمانه : روزگار ، دهر،دراینجادستِ تقدیر،رقم زننده
مثال : تمثال ، شکل،شبیه،مانند
دست تقدیر گل را شبیهِ چهره‌ی تو ساخت ولی از شرمِ اینکه به زیباییِ رخسارِ تو درنیامد، آن را در غنچه پنهان کرد .
گل زیباست امّا توآنـقدر زیباتر ولطیف تری که گل با همه‌یِ زیبایی ولطافت، از چهره‌ی تو خجالت می‌کشد وازهمین روست که درغنچه نهان شده است.
به سان سوسن اگرده زبان شودحافظ
چوغنچه پیش توأش مُهر بردهن باشد
نخـفـته‌ایم و نـشد عشق را کرانه پـدیـد
تـبـارَکَ الله از این ره که نیست پـایـانـش
کرانه : ساحل
تبارکَ الله : پناه بر خدای پاک و منزّه،"عجبا" ، "شگفتا"
بی آنکه شبی سرِ راحت به بالین بگذاریم وآسوده خاطربخوابیم،تمامِ عمر در دریایِ عشق،همچون غریقی دست وپا زدیم وسعی وتلاش ‌کردیم، لیکن نشانه ای ازساحل به چشم نمی خورد. شگفتا که دریایِ عشق ساحل وراهِ عشق را پایانی نیست.
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجاجزآنکه جان بسپارندچاره نیست
جـمـالِ کـعـبـه مـگـر عـذرِ رهـروان خـواهــد
که جان زنده دلان سـوخت در بـیـابـانـش
جمالِ کعبه : زیبایی وجاذبه یِ دیدارِحق، کنایه از جمالِ دلدار ومحبوب،جذبه ای که درشمایلِ کسی یاچیزی وجود دارد ولی باچشم ظاهری قابلِ رؤیت نیست بلکه باچشمِ دل دریافت می گردد.جمالِ کعبه همان ذاتِ کبریایئست که درظاهرکعبه به چشم نمی آید.
مگر : شاید ،
زنده دلان :رهروان، عاشقان ، عارفان
عارفان و عاشقان وسالکانِ راهِ حقیقت در راه رسیدن به حق،دربیابانی که ازهرسوصدخطر درکمین است،زجر ها کشیده و رنجها می برند وجان ودلشان دراین راه می سوزد وکباب می گردد.هیچ چیزی نمی تواند درد و رنجشان را بطریقی مناسب التیام ‌ببخشد و ازآنهادلجویی کند،مگرآنکه دیدارِیار میّسرگرددو زیباییِ ذاتِ کبریاییِ خداوند وجاذبه یِ دیدار جبرانِ زحمات ومشقّاتِ آنهارانماید.
کعبه که جزخانه یِ تهی چیزی بیش نیست ونمی تواندعطشِ عاشقان رافرونشاند.تنهاپاداشِ مناسبِ این همه ازخودگذشتگی و ایثار،لذّتِ دیدارِمعشوق است. انصاف نیست که رهروان اینچنین درآتشِ تب وتابِ وصال بسوزند وهیچ بهره ای جزرسیدن به خانه یِ خالی ازیار نبرند.به عبارتی شاعرجسارت به خرج داده وقصددارد توّجه وترّحمِ فزونتری از محبوب راجلب نماید .
دراینجامنظورازکعبه لزوماً "مکّه" نیست.شاعرازآن روازواژه یِ "کعبه" استفاده کرده که سختیها ومشقّاتِ سفربه مکّه درقدیم رایادآوری نماید. "جمالِ کعبه" استعاره ازچهره ی معشوق می باشد.
طریقِ عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
بـدین شـکـستـه‌یِ بیت الحـَزَن که می‌آرد
نـشانِ یـوسف دل از چـَهِ زنـخدانـش ؟!
شکسته : پیر وخمیده قامت
بیت الحزن :غمخانه، خانه‌ی غم واندوه ، کلبه‌ای که حضرت یعقوب درآنجا درانتظارِگمشده ی خویش،غم واندوه می خورد وگریه وزاری می کرد.اوآنقدرگریه کردتااینکه نابینا شد.
زنخدان : گودیِ وسط چانه که از زیباییِ چهره محسوب می گردد.زنخدان درادبیات ما معمولاً به چاه تشبیه می شود.چاهی که دلِ عاشق دردرون آن گرفتاراست.
شاعربه زیبایی، ضمن اشاره به داستان یوسف، خودرادرجایگاهِ یعقوب قرارداده است.امابااین تفاوت که اینباردلِ عاشق درچاهِ زنخدانِ معشوق گرفتار شده است. عاشق همانندِیعقوب ضجه وناله سرمی دهد. اودرجستجوی نشانی ازگمشده یِ خویش(دل) است.حافظ رندانه بظاهر درجستجویِ دل خویش است،لیکن چون دل او درچاهِ زنخدانِ یارگرفتارشده،پس باپیدا شدنِ دل، نشانیِ معشوق نیز برملاخواهدگردید.
چه کسی برای این عاشقِ پیروشکسته قامت که همچون یعقوب در کلبه‌ی احزان از فراقِ دلِ خویش که در چاهِ زنخدان معشوق گرفتار آمده خبری می‌آورد. درجایی دیگرخطاب به معشوق می فرماید:
ببین که سیب زنخدان توچه می گوید
هزاریوسف مصری فتاده درچهِ ماست
بـگیـرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم
که سـوخت حـافــظِ بیـدل ز مـکر و دستانش
خواجه : آقا و سرور
دستان : حیله و فریب،حکایت
"سرِ زلف را به دست کسی دادن" به معنیِ تفویضِ اختیار برای تنبیه کردنِ او
دراینجادومعنی می توان برداشت کرد:
برداشت اول:درادامه ی بیتِ قبلی که شاعربه دنبالِ پیداکردنِ دل خویش است،اینک دل دارایِ شخصیّتِ انسانی شده است. شاعرقصد دارد پس ازپیداکردنِ دلِ خویش،سرزلفِ اورا به خواجه بسپارد تاتوسطِ اوتنبیه شود.منظور ازخواجه احتمالن (تورانشاه وزیر شاه شجاع است که دوست صمیمی حافظ می باشد )
برداشت دوّم: برگشت به بیتِ اول غزل،{زلفِ معشوق عنبرافشان است شمیمِ دلنوازِ آن به هرشکسته ای که می خوردجانش تازه میگردد} شاعر از زبانِ شخص سوّمی که شاهدِ سوزوگدازِشاعراست می فرماید:
اگراین امکان برایِ من فراهم می گردیدبه هرقیمتی که شده، سرِ زلفِ معشوق را به این عاشقِ خونین دل می رساندم تاکامش برآید.دقت شود که خواجه لقبِ حافظ نیزهست.زیرا که من می بینم که درفراقِ معشوق وازمکر وحیله یِ زلفِ اوچه رنجی متحمّل میگردد.سرِزلف بامکر وحیله دام می نهد ودلهارا شکارمی کند
خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهدحافظ
نگرتاحلقه یِ اقبال ناممکن نجنبانی

 

شیخ اجل در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا:

احتمالا صورت صحیح بیت بیست و پنجم این باشه:
سنگ‌ها بر سینه کوبان، جامه‌ها در نیل غرق
می‌رود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
«جامه‌ها» و «غرق»

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاندزمن
ور بگـــویـم دل بگـــردان رو بگـــرداند ز من
خاک راه شدن : کنایه ازشکسته نفسی و نهایت فروتنی است.
دامن افشاندن : کنایه از روی‌گردانی و بی توّجهی نمودن، با غرور و تکبّر از کسی دور شدن و کسی را نـپـذیرفتـن
دل بگردان : تغییر نظر بده
روی گرداندن پشت کردن
در ادبیاتِ عاشقانه‌ی ما عاشق همیشه اظهارنیاز می کندو معشوق ناز.
منِ عاشق اگر روزی به این امید بمیرم که خاکِ راهش شوم تا مگردردامنش بنشینم،ازبختِ بدی که دارم، مرا نمی‌پـذیرد و چنانچه به هرزبانی از او بخواهم که تغییرِ رأی دهد و به من متمایل شودوتوّجه کند به من پشت می‌کند و از من دور می‌شود
ندارم دستت ازدامن بجز درخاک وآن دَم هم
که برخاکم روان گردی به گرد دامنت گَردم....
روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
روی رنگین : رخسارِ سرخ و برافروخته ، چهره‌ی پر طراوت و زیبا
می‌نماید : نشان می‌دهد
باز پوشاندن : پنهان کردن
چهره‌یِ پر طراوت خود راهمانندِگل به هرکسی نشان می‌هد و وقتی به او می‌گویم که روی زیبایت را به هر کس و ناکس نشان مده وبپوشان،او رویِ خود راتنها از من پنهان می‌کند.!
دل ازمن برد وروی ازمن نهان کرد
خدا را باکه این بازی توان کرد؟
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من
دراین بیت به چشم شخصیتِ انسانی داده شده است.
"خون راند ز من" : اشک خونین از من جاری سازد.
به چشمِ خویش گفتم حداقل یکبار درست وحسابی تماشایش کن ، تامگرآرم شوی. گفت: می‌خواهی من خوب تماشایش کنم تا اشکِ خونیـنِ من همچون جوی جاری گردد؟!یک بارسیرتماشایِ اوکردن همانا ویک عمر گریستن همانا....
دراین بیت تناسب زیبایی بین خون و چهره‌ی معشوق ایجاد شده است. همانگونه که دربیتِ قبلی اشاره شده، معشوق چهره‌اش سرخ است. سرخیِ چهره‌ی او در اشکِ چشمِ عاشق که خونین است انعکاس پیداکرده است.
نکته یِ دیگر اینکه تاب وتبِ عشقِ عاشق، باتماشایِ معشوقنه تنها کم نمی شود بلکه فزونی می یابد.
بلبلی برگِ گلی خوشرنگ درمنقارداشت
وندرآن برگ ونواخوش ناله های زارداشت
گفتمش درعینِ وصل این ناله وفریادچیست
گفت ماراجلوه یِ معشوق دراینکارداشت.
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
تشنه به خون کسی بودن : آرزوی مرگ کسی داشتن ، قصد کشتن کسی داشتن
کام ستاندن : به مراد دل رسیدن ، به وصال رسیدن
داد ستاندن :آزار واذیت کردن ودادش رادرآوردن
"تـشنـه" با"لـب"و"کام" با"داد" تناسب زیبایی دارند.
او آرزوی مرگ مرا دارد.اوتشنه ی خون من است در حالی که من آرزومندِ بوسیدن ومکیدنِ لـبـهـای او هستم. تا ببینم عاقبت من به وصال او می‌رسم وکام می گیرم یا او مرابه جفامی کُشدوداد ازمن می گیرد وبه کام خویش می رسد؟!
امّاحافظ عاشقی نیست که ازمعشوق ناخرسندباشد.
میلِ من سویِ وصال وقصدِاوسویِ فراق
ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من
دراین بیت ضمنِ اشاره به داستانِ "شیرین و فرهاد" باآرایه هایِ زیبایی که بینِ "تلخ" و "شیرین" و"فرهاد" وشیرین" ایجادنموده است درادامه یِ بیتِ قبلی می فرماید:
چنانچه من در راهِ طلب به تلخی همچنانکه فرهادجان سپرد،جان بسپارم.همانندِ فرهادکه داستانهای شیرینِ شورانگیزِبسیاری ازاوبجامانده،ازمن نیزقطع یقین افسانه هایِ شیرینِ عاشقانه ای بازخواهدماند.پس من چیزی ازدست نخواهم داد.
«گر چو فرهادم به تلخی جان بر آید» اشاره (تلمیح) به مرگ تلخ فرهاد دارد ، بر اساس روایت نـظـامی : خسرو پرویز برای آنـکـه فرهاد را از سر راه بردارد به او پیشنهاد می‌کند که اگر گذرگاهی در کوه بیستون برایش ایجاد کند "شیرین" به فرهاد برسد ، و فرهاد می‌پذیرد ، فرهاد ابتدا تصویری از شیرین در کوه کنده کاری می‌کند و با تماشای آن نیروی عجیبی پیدا می‌کند و شروع به کندنِ کوه می‌کند ، تا اینکه روزی شیرین به دیدن او می‌آید و این دیدار باعث می‌شود که نیـروی فرهاد چندین برابر شود ، به خسرو پرویز خبر دادند که چه نشسته‌ای که شیرین به دیدارِ فرهاد رفته و فرهاد به عشق او نزدیک است که کارِ گذرگاه را تمام کند ، خسرو به توصیه یِ اطرافیان نیرنگ بکاربسته وبه دروغ خبرِمرگِ شیرین رابه فرهادرساندند.
تااینکه فرهاد باشنیدنِ این خبر،به تلخیِ جانکاهی جان به جان آفرین تسلیم کرد.........
زحسرتِ لبِ شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمدازخون دیده ی فرهاد
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خنددچوصبح
ور به رنجم خاطرِ نازک برنجاند ز من
اگر همانندِ شمعی در پیشگاهِ او بـسوزم وآب شوم وتمام گردم، او همانند صبحی که بر شمعِ سوخته یِ مرده، تبسّم می‌زند، بر غمِ جان‌سوزِ من می‌خندد. و لی برعکس اگر از دستِ سنگدلی هایِ اوبنالم وضجه وزاری سردهم و آزرده خاطر شوم، دلِ زود رنج وطبعِ لطیفش،برنمی تابدو از من آزرده خاطر می‌گردد.
درنمی گیرد نیازونازما باحُسنِ دوست
خرّم آن کزنازنینان برخور دارداشت.
دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من
جان دادن : ایهام دارد : 1- مـُردن 2- جان را با بوسه‌ای معامله و معاوضه کردن
دهـان : لـب
بـهـر دهـانـش : بخاطربوسیدنِ لـبـش
(مـخـتـصـر = کوچک و ناچیز ، کم بها ، ایـهـام دارد : 1- دهان معشوق ، به خاطر تنگی و کوچکی‌اش 2- جانِ عاشق که درنظرگاهِ معشوق در برابر بوسه ارزشِ چندانی ندارد.
دوستان ببینید که ؛ من به اِزایِ بوسه‌ای از لبـش جانـم را تقدیمش کرده‌ام ولی او جانم را در برابر بوسه‌اش ناچیز و بی ارزش می‌داند و بوسه‌ای نمی‌دهد. یا به عبارتی دیگر: دوستان ببینید که ؛ من درآرزویِ بوسه‌ای از لب او دارم می‌میرم ولی (اوازمن بازمی ماند)مضایقه می کندو بوسه‌ای از آن دهانِ کوچکش را ازمن دریغ می‌دارد.
"بازماندن" رااگربه معنایِ گشوده ماندنِ دهان بگیریم،درآن صورت معنایِ بیت دوم بدین صورت خواهدبود:
من برای خاطرِ یک بوسه جان خویش را می دهم امّا ببینیددهانِ معشوق چگونه در اِزایِ این کارِ کوچکِ من،از تعجّب وتمسخُر بازمانده است!
درجای دیگر درهمین معنامی فرماید:
گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی تو
زیرِلب خنده زنان گفت که دیوانه یِ کیست؟
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من
زین دست :ازاین نـوع ، گونه ، بدین شکل و شیوه
افسانه :داستان باور نکردنی
خـوانـدن : روایت کردن
ای حـافـظ شکیبایی پیشه کن که اگر درسِ غم از این گونه ای که می بینم بوده باشد ، عشق در هر گوشه‌ای از جهان داستان‌های باور نکردنی و عجیب در باره‌ی من روایت خواهد کرد.
دوستان درپرده می گویم سخن
گفته خواهدشد به دستان نیزهم

 

۱
۳۱۲۴
۳۱۲۵
۳۱۲۶
۳۱۲۷
۳۱۲۸
۵۰۴۹
sunny dark_mode