دکتر محمدعلی شیوا در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۰۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴:
من کامل رباعی نخست که در متن تکمیلی آقای آرش نیز نیامده چنین است:
خیزم چو نماند بیش ازین تدبیرم
خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم
گر دست دهد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم
حق
منصور قربانی در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۵۰ دربارهٔ نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الفحص عن امر دمنة » بخش ۸:
چقدرغلط املائی دارد
آریا والا در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۴۸ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است:
ابلیس از نگاه خودش به انسان نظاره میکنه ، آنچه از انسان میبینه به خاطر درونیات خود ابلیسه ، از پلیدی و پیچیدگی ،
کما اینکه خداوند که خوبی محضه ، چیزهایی درون انسان میبینه که دیگران قادر به دیدنش نیستند
کما اینکه کسی که به وحدت رسیده ، بر همه عالم عاشق است ، و به جز خوبی و زیبایی چیزی نمیبینه
آریا والا در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۰۲ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل چهارم - گفت که این چه لطف است که مولانا تشریف فرمود:
درد مریم را به خرما بن کشید
آریا والا در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
شهرام در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۱۷ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۶۵ - این قطعه را در تعزیت پدر بزرگوار خود سرودهام:
پدرخوب و مهربانم ،خونه بی تو ساکت و کوره، اصلا خونه رو با خودت جمع کردی و بردی یادت هست با هم به دشت و صحرا میرفتیم برای من از اون قدیما میگفتی این اواخر که مریض شدی خیلی دعا کردم که از پیش ما نری ولی صد افسوس که مارو تنها گذاشتی حاجی (پدرم) خیلی تنها شدیم تواصلا کی بودی که دنیا رو جمع کردی بردی کاش تورا در این حال بد مریضی ندیده بودم کاش ما رو هم با خودت میبردی بچه هات خیلی غمگین هستن تو بدون من هیج جا نمیرفتی چطور شد که این دفعه تنها رفتی به امید آن روز که باهم جمع شویم یک جا
حسین در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۲۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱:
اونهایی که مازندران رو سیستان میدونن یا قطب شمال
یکم شعرای دیگه ی فرودسی رو حداقل بخونید..
به نظر شما ساری هم فکر کنم ترکیه بوده.. چون ایران به اون سمت درازا داره :))) بیخیال.. شعرتونو بخونین..
مهدی کاظمی در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۰۵ - نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر صلی الله علیه و سلم منبر ساختند کی جماعت انبوه شد گفتند «ما روی مبارک ترا به هنگام وعظ نمیبینیم» و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سؤال و جواب مصطفی صلی الله علیه و سلم با ستون صریح:
ستون چوبی حنانه (حنین کننده :ناله کننده) از دوری رسول اکرم همچونان صاحبان خرد وفهم ناله ها سر میداد تا روزی پیامبر ازش پرسید چه میخواهی ای ستون و در جواب شنید که جانم از دوری شما خون گشته
استن حنانه از هجر رسول
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو ارباب عقول
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون
گفت جانم از فراقت گشت خون
تکیه گاه و مسندت بودم و از من دوری گزیدی و بر منبر تکیه کردی ؟ پیامبر در جواب ستون میفرماید که آیا تو میخواهی درخت نخلی باشی تا مردم شرق و غرب از تو میوه بچینند؟ و در عالم دیگه ای از تو سروی بوجود بیاد و تا همیشه سبز و تازه باقی بمانی ؟؟ ستون حنانه در جواب گفت بله میخواهم اونی باشم که همیشه زنده است مولانا میفرماید تو ای انسان غافل کمتر از چوبی نباش وخود را نفروش به دو روزه دنیا ...
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند
یا در آن عالم حقت سروی کند
تا تر و تازه بمانی تا ابد
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
پیامبر نیز آن ستون را دفن کرد در زمین تا در روز رستاخیز همچو مردمان محشور شود تا این را بدانی که هر کسی را خداوند بسوی خود بخواند از همه کارها دست میکشد و خود را در کار خداوندی مشغول میدارد و هرکسی که راه به یزدان برد از همه کارهای دنیوی دست میکشد و دعوت حق را لبیک میگوید
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کار جهان بی کار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
و اونکسی که از احوال روحانی و اسرار دل بهره ای نبرده کی میتونه فهم کنه و نالیدن جمادات رو بر دعوت حق تعالی باور کنه اگر هم بشکل ظاهری تصدیق میکنه برای اینه که دیگران اورا در شمار اهل نفاق به حساب نیاورند ولی از درون باوری به شعور جمادات و تسبیح شون به حضرت حق ندارند .... قرآن در آیات متعددی به جمادات نسبت شعور میدهد و حتی خاطرنشان میسازد که آنها خدا را تسبیح میگویند ولی تسبیح گفتن آنها به صورتی است که برای انسانها قابل فهم نیست و انسان ابزار لازم را در جهت فهم و درک تسبیح گویی جمادات ندارد. به این آیات توجه کنید:
«وَ اِنْ مِنْ شَیءٍ الاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِ رَبِّهِ و لکنْ لاتَفْقَهونَ تَسْبیحَهُم». (اسراء /44)
«چیزی وجود ندارد مگر اینکه به عنوان سپاس پروردگار او را تسبیح میگوید ولی شما تسبیحگویی آنها را نمیفهمید»
آنک او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهٔ جماد
گوید آری نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
مولانا در ادامه میفرمایند اگر در جهان واقفان امر کن نبودند هیچ کسی تسبیح جمادات رو باور نمیکرد (کن فیکون)(إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ) امر او تنها چنین است که وقتی اراده چیزی کند، بگوید: بباش، و او موجود شود)
و جمله" فَیَکُونُ" بیانگر اطاعت آن شیء است که مورد اراده خدا قرار گرفته، میخواهد بفرماید: همین که هست شدن چیزی مورد اراده خدا قرار گرفت، بدون درنگ لباس هستی میپوشد
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
یک اشکال و شک میتونه صد هزار از ادماییکه اهل فلسفه و استدلال گرایی هستن رو به قعر چاه گمراهی ببره چونکه پر و بال اونها بر پایه شک و تقلید از استدلال عقلی مبتنی ست
صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
که بظن تقلید و استدلالشان
قایمست و جمله پر و بالشان
در میان این جماعت که برای هر موجودیتی دلیلی علمی بر پایه گمان میاورند (مثلا خلق جهان را بر اثر یک انفجار میپندارند )شیطان براحتی شبهه ای بوجود میاره و اعتقاداتشون رو سرنگون میکنه
شبههای انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
این دسته از افراد که متکی فهم و درک عقلی خودشون هستن و زور میزنن همه جهان رو با عقل خودشون قیاس کنن رو مولانا تشبیه میکنه به پای چوبی که تکیه گاه قابل ااعتمادی نیست و نمیشه با اون درست راه رفت
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
البته بجز از ولی کامل و اگاه و واقف و قطب زمانه به اسرار الهی که کوه از عظمت و ثباتش به حیرت میوفته ...(قطب در دیدگاه صوفیه انسان کامل و ولی خداست که در هر زمان فقط یکی وجود دارد که برخی از آنان علاوه بر خلافت باطنی و معنوی دارای خلافت ظاهری هم می باشند.
ابن عربی در آثارش – خصوصاً فتوحات مکیه – مکرر از این واژه استفاده می کند و تعدادی از سران صوفیه قبل از خود را جزء اقطاب معرفی می نماید و همچنین ادعا دارد که برخی از اقطاب زمان خود را ملاقات نموده است.)
غیر آن قطب زمان دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
مولانا در ادامه استدلالیان رو به کوری تشبیه میکنه که تکیه بر عصا داره تا به زمین نخوره
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
در امور دین هم کسی یکه تازی میکنه و باعث پیروزی سپاه میشه که اهل شهود باشه و دیگران اگر راه بجایی هم بردند در پناه همین مردمی هستند که راه رو از چاه دیده اند
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشندیدهاند
اگر این افراد بینا نبودند در جهان دیگران همگی راه رو گم میکردند و دیگه ازونها هیچ کاری برنمیومد و اصطلاحا ادم کور نمیتونه کشت و زرع و تجارت کنه و در نهایت همگی ازین گمراهی میمردند
گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
نه ز کوران کشت آید نه درود
نه عمارت نه تجارتها و سود
مولانا در ادامه خطاب به این دسته از افراد میفرماید که اگر فضل و دانش خداوند درمیان نبود همین یه مقدار دانشی هم که داارید و به مانند عصا ازون بهره میرید در هم میشکست از بین میرفت
گر نکردی رحمت و افضالتان
در شکستی چوب استدلالتان
جعفر مصباح در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۲۵ دربارهٔ باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:
وُریب یا وَریب: اریب، کج، قیقاج.
گرگ در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۵۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۱:
ساعد سیمین نوشته اینجا
مصطفی در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۴۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۴:
افرین به فروغ
حق با ایشان است. اینطور خوش آهنگ تر و وزین تر است.
ناشناس در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
سلام دوستان
آریان عزیز
گل نرگس به خاطر شباهتش با چشم انسان در اشعار فارسی نماد بیداری و آگاهیست. اینجا شاعر میخواهد بگوید: حتی نرگس هم اگر می توانست ببیند نمیتوانست بزرگی و جلال و عظمت تو را درک کند و ببیند.
این موضوع ارتباطی به انتظار داشتن ندارد
خیام در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۵۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
کمال داودوند در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۰۴:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲:
4573
ابوذر سعیدیabu۲۲۷۵۸@g.com در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۴۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲۱ - حکایت حجاج یوسف:
تیغ چون برسری فراز کشند
ریگ ریزند و نطع بازکشند.
نظامی .
نطع بیفکند و بر او ریگ ریخت
دیو ز دیوانگیش می گریخت .
نظامی .
ابوذر سعیدیabu۲۲۷۵۸@g.com در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۴۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲۱ - حکایت حجاج یوسف:
با سلام به قرینه اشعار دیگر شعرا ریگش بریز محتمل تراس
نطع انداختن و ریگ ریختن به کرات با هم امده است.
همایون در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:
هستی به یک میهمانی تشبیه و از زوایای گوناگون به آن نگاه میشود
بعضی مانند یک بوزینه اند که بطور تصادفی در جمع شیران شکم سیر پرسه میزند
در حالیکه شیر مالک همه طعمه هاست و نقش آن با موجوداتی که طعمه اند بسیار متفاوت است
نوح ظاهرا به شکل بقیه انسان هاست ولی او در حقیقت برابر و همزاد همان طوفانی است که برای نابودی انسانها پیدا شده است
شمشیر قهر پادشاه این میهمانی بالای سر گستاخانی است که خود را با بقیه برابر میدانند در حالیکه فقط شکم پرستی بیش نیستند
من همان شمشیر و همان شیری هستم که با شیران بزرگ شده است و آتشی هستم که خرمن نه بکاران را به آتش میکشد
به ظاهر این جهان نگاه نکنید که خوش و خرم است بلکه از ورای آن به تناقضها آن باید پی برد تا جای خود را دریابیم
محمدصادق در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۱۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۳:
سپاس از مجتبی عزیز
نفط اندازی صحیح است
کامل حکایت در کتاب گلستان از روی نسخه تصحیح شده مرحوم محمدعلی فروغی چنین است:
هندوی نفط اندازی همی آموخت، حکیمی گفت: ترا که خانه نئین است بازی نه اینست
تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی
وآنچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی
رضا در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱:
لَعلِ سیراب ِ به خون تشنه ،لبِ یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
لعل: جواهر،سنگی قیمتی سرخ رنگ که دارای خواص گوناگون نیزهست.
لَعل سیراب: سنگی که سرخی آن درحدّ اعلا وکمال بوده باشد.
معنی بیت: لب ِ یار من همانندِ لعلی که درسرخی به کمال است، همچنان تشنه ی خون عاشقان است. من ِعاشق نیز به همان اندازه که اوتشنه ی خون است به دادن خون مشتاقم. هرروزفقط برای دیدن او جان دادن کارمن است.
خونم بخور که هیچ مَلِک باچنان جمال
ازدل نیایدش که نویسد گناهِ تو
شَرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید ودرانکارمن است
معنی بیت: هرکس که دلبری ودلستانی ِ معشوق ِ مرادید وهمچنان به عشقورزی من خُرده می گیرد وبه من این حق راقائل نمی شود که عاشق اوباشم ازآن چشم سیاه ومژگان دراز معشوق خجالت بکشد! آیا این ناز وغمزه و جذابیّت وگیرایی رانمی بیند که مرانکارمی کند؟
به حُسن وخُلق ووفاکس به یارمانرسد
تورادراین سخن انکارکارمانرسد
ساروان رَخت به دروازه مبرکان سرکو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
معنی بیت: ای ساربان وای سالارقافله، دستوربستن بارسفرمده وکاروان را به دروازه های شهرهدایت مکن، آنجا که عزم سفرداری شاهراهیست که منتهی به کوی معشوق من است.
امّا چرا شاعرازساربان می خواهد که کاروان رابه سمتِ کوی معشوق هدایت نکند؟ مگرنه این است که عاشق ازخدا می خواهد که ازکوی معشوق عبورکند؟
دونکته می تواند دلیل این درخواست باشد: یکی اینکه عاشق نمی تواند تحمّل کند وببیند که جزاو کسانِ دیگری نیزازکوی معشوق می گذرند.! عشق است وبدگمانی، اوبیم آن دارد که ممکن است تمام اهل کاروان معشوق اوراببینند وآنهانیزعاشق اوگردند!
دودیگراینکه، بعضی اوقات عشق به حدّی می رسد که عاشق توانایی گذراز کوی معشوق راندارد وبه بهانه های مختلف راهِ خودراکج می کند تا ازکوی معشوق عبورنکند! چون می داند که درکوچه ی معشوق،حالتی دست خواهد داد که ازشدّتِ اشتیاق از حال خواهدرفت ونخواهدتوانست روی پاهای خودبایستد!
یادِ روانشاد استادشهریارافتادم که می فرمود: پس ازآنکه منظومه ی جادویی حیدربابا رانوشتم وبا آن سرعت مرزهارادرنوردید واین کوه کوچک وبی نام ونشان ِ حیدرباباشهرتِ جهانی پیدا کرد، من نسبت به حیدربابا یک احساس عمیق عاشقانه پیداکردم وروزبروز این احساس درژرفای جان من عمیق ترشد، بطوریکه تصوّراینکه اگردوباره من باحیدربابا روبروشوم چه اتّفاقی خواهد افتاد به یک تابو تبدیل شد! ومن دیگرحتّا ازتصوّراین دیدار به حالتی غریب فرو می رفتم وسعی می کردم ازاین تصویربگریزم. تااینکه سی سال سپری شد ومن جرات نکردم که به قریه ی خشکناب که کوه حیدربابا درآنجابود بازگردم. من شهامتِ روبروشدن بااین کوه رانداشتم واطمینان داشتم که اگر چشمم به این کوه بیافتد درجا جان به جان آفرین تسلیم خواهم کرد! بعدها پس ازگذشت سی سال بااصراراهالی روستا قدم به حیدرباباگذاشتم وبه محض دیدن این کوه اسرارآمیز ازحال رفتم ومردم مرا دردوش خود به داخل روستا بردند....!
آری دنیای عشقبازی دنیای غریبیست وعجایب گوناگونی دارد. بعضی اوقات عاشق توان وجراتِ عبورازکوی معشوق راندارد وترجیح می دهد درفراق بسربرد تااینکه چشمش به در ودیوارکوی معشوق بیافتد! شاید حافظ نیزهمانندِ شاگرد خوداستادشهریار،چنین حسّ وحال غریبی داشته که ازساربان خواسته، کاروان رابدانسوهدایت نکند!
البته که این قائده مطلق نیست وبرای همه ی عشّاق چنین حس وحال غریبی رقم نمی خورد. برای عاشق، حتّاگرد وغبار منزل معشوق،روشنی چشم است و کیمیای مراد. لیکن عشق است وازهر زبان که می شنوی نامکرّر است وناشنیده!
برقی ازمنزل لیلی بدرخشید سحر
وَه که با خرمنِ مجنون دل افگارچه کرد!
بنده ی طالع خویشم که دراین قحطِ وفا
عشق آن لولی ِسرمست خریدارمن است
طالع: اقبال وشانس
قحط وفا: کمبود وفا
لولی : عشوه گر،شهرآشوب
معنی بیت: من چقدر خوش اقبالم، دراین دوران که عشق و عشقبازی ووفاداری ، واژه های غریبی هستند ومحبّت ووفاداری نایابند، عشقِ آن عشوه گرسرمست،ازمیان این همه مردم مرا انتخاب کرده ومحبّت او بر دل من فرودآمده است. خوشا به سعادت من که عاشق چنین دلبرشوخ وطنّازی شده ام من غلام وبنده ی این اقبال نیکوهستم.
زاهدبرو که طالع اگرطالع من است
جامم بدست باشد وزلف نگارهم
طبله ی عطر گل و زلفِ عبیرافشانش
فیضِ یک شمّه ز بوی خوش عطّار من است
طبله: صندوقچه ای که درآن عبیروعطر نگاهداری می کنند.
عبیر: نوعی عطر که اززعفران وگلاب ومُشک گیرند.
زلفِ عبیرافشانش: مربوط به شاخه های گل وسنبل است که عطر وعبیر می افشانند.
ازصندوقچه ی عطّاران وازشاخه های مُعطّرگل وسنبل وازهرآنچه که بوی خوش ودلپذیرمنتشرمی شود وبه مشام ما می رسد، تحتِ تاثیر وبرگرفته ازعطر ِ دلنوازمعشوق من است. اگربوی خوش ِ معشوق نبود گل هانیزرنگ وبویی نداشتند،زلفِ سُنبل نیزدلکش وخوشبونمی شد.
مفروش عطرعقل به هندوی زلفِ ما
کانجاهزارنافه ی مُشکین به نیم جو
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
"باغبان" کنایه ازمعشوق است.
گلنار: شکوفه وگل انار که درسرخی بی نظیراست. کنایه ازاشک سرخ
گلزار: کنایه ازرخسارمعشوق است
معنی بیت: ای معشوق، ازدرگاهِ خویش مراهمانند نسیمی مَران وزحمات مرانادیده مگیر، که اگرنیک بنگری سُرخی گونه ولب توازاشک خونین من مایه گرفته است. اشک گلگون من سبب طراوت و جلوه ی رخسار تو وگرمی بازارتوشده است.
یارمن باش که زیبِ فلک وزینتِ دهر
ازمَهِ روی تو واشک چوپروین من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
نرگس : استعاره ازچشم است.
معنی بیت: چشمان معشوق که طبیبِ دل بیمارمن است برای بهبودی من، بوسه تجویزکرده است. بوسه ای ازلب شیرین معشوق که گواراترازشربت گلاب وقند است وتنها داروی شفابخش برای بیماری دل.
چولعل ِ شکّرینت بوسه بخشد
مَذاق جان ما زو پُرشکرباد
آنکه درطرزغزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
کسی که درشیوه ی غزلسرایی، نکته های لطیف وظریف را به حافظ آموخت، عشوه ها وغمزه های یارشیرین سخنم بود. شیرین سخنی که حرف های جالب ونغزولطیف می زند من تحتِ تاثیرشیرین سخن گفتن اونکته دان شدم وتوانستم غزلهای دلنشین بسرایم
دلنشین شدسخنم تاتوقبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.
فرهاد در ۷ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲: